جدول جو
جدول جو

معنی عوشر - جستجوی لغت در جدول جو

عوشر
(عَ / عُو شَ)
نامی است که در اهواز به استبرق دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). استبرق، که نوعی درخت است. رجوع به استبرق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عشور
تصویر عشور
عشرها، یک دهم ها، ده یک چیزی، جمع واژۀ عشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عوار
تصویر عوار
عیب، عیب وعار، دریدگی و پارگی در جامه یا پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عور
تصویر عور
نابینا شدن از یک چشم، یک چشم شدن، یک چشمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشر
تصویر عشر
ده آیۀ قرآن که به شاگردان می آموختند، علامتی زرین در پایان هر ده آیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاشر
تصویر عاشر
دهم، دهمین
فرهنگ فارسی عمید
(نَ شَ رِ قُ)
دهی است از دهستان رودبنۀ بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، در 24 هزارگزی مغرب لاهیجان، در جلگۀ معتدل هوای مرطوب واقع است و 356 تن سکنه دارد. آبش از حشمت رود شعبه ای از سفیدرود، محصولش غلات و برنج و ابریشم و کنف، شغل اهالی زراعت و صید ماهی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
آشیل. مورخ فرانسوی، مولد پاریس (1846-1908 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(گُ شِ)
سن گوشر، بنیان گذار و رئیس کشیش های قانون اوری لیموزن (1060-1140م.). جشن نهم آوریل مربوط به اوست
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. 269 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ده یک گرفتن از اموال کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عشر. رجوع به عشر شود، عشر و ده یک مال را ستدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عشر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عشر شود. آنچه از تجار بر معابر بحار بطریق باج گیرند. (آنندراج) : از تجار و مترددین بنادر عشور گرفته قلیلی به والی مذکور میدادند. (عالم آرای عباسی از آنندراج). وجوه عشور بنادر رسد فرنگان وانگلیس و پرتکال. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 96).
- عشور جنگلی، عوارض که بر مبنای بهای چوب از خداوند آن گیرند.
، جمع واژۀ عشیر. (منتهی الارب). رجوع به عشیر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رِ)
ابن عوار، کوهی است. (از معجم البلدان).
- ابناعوار، دو قله است در شعر راعی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عَ /عُ)
دریدگی و کفتگی جامه. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). شکاف و پارگی در لباس و پیراهن. (از اقرب الموارد) ، عیب. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : سلعه ذات عوار، کالای عیب دار و معیب. (از اقرب الموارد) :
گنگ باد آنکس که اندر طعن تو گوید سخن
کورباد آنکس که اندر عرض تو جوید عوار.
فرخی.
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه.
فرخی.
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو.
بجز پرهیز و دانش بر تن من
نیابد کس نه عیبی نه عواری.
ناصرخسرو.
پیغام داد به شاپور که اگر عهد کنی مرا بخواهی عیب و عوار این دز تو را بنمایم. (فارسنامۀ ابن البلخی).
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری.
سنایی.
اگر ظلمت شب پردۀ کار و ستر عوار ایشان نیامدی همه در بقۀ هلاک و ورطۀ دمار به فنا رسیدندی. (ترجمه تاریخ یمینی). شادخه ای از لوم بر روی روزگار ظاهر شد که سالها عار و عوار آن باقی باشد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 189). گاوی که خداوند عوار و عیب بود یا پیر بود بندهد. (تاریخ قم ص 176).
- بی عوار، بی عیب. خالی از عیب و نقص:
آن سگان کت جان نگردد بی عوار از عیبشان
تا نشویی تن به آب دوستی آل عبا.
ناصرخسرو.
- پر ز عوار، پر از عیب. پرعوار و پرعیب:
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب وپر ز عیب و عوار است.
ناصرخسرو.
- پرعوار، پرعیب. آکنده از نقصان وعیب:
برشو به هنر به عالم علوی
زین عالم پرعوار و پرآهو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عَ شِ)
جمع واژۀ عاشره. (منتهی الارب). رجوع به عاشره شود، شتران که در روز دهم بر آب آیند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتران که یک عشر آب خورده باشند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، قوادم پرهای پرندگان. (از اقرب الموارد) ، عواشرالقرآن، آیات که بدان عشر تمام گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
یوم عورش، یکی ازایام و جنگهای معروف عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
گیاه نصی کوهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به نصی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
نام جایی است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ وَ)
نام جایگاهی است در شعر خالد بن زهیر هذلی. و آن را با غین معجمه نیز خوانده اند. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
بچۀ پلنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ده یک گیرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) ، آنکه بر راه گمارند که از اموال بازرگانان صدقه گیرد. (تعریفات). در شرع عاشر کسی را گویند که امام او را برای گرفتن عشر از تجار مأمور طرق و شوارع کرده تا وجه مأخوذه از آنها را هزینۀ امنیت راهها و جاده ها کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، دهم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
قسمی گیاه کائوچوک دار. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
جایگاهی است در مدینه، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عور
تصویر عور
لخت و برهنه، عریان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشر
تصویر عشر
یک جز از ده، ده یک، یک دهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاشر
تصویر عاشر
دهم دهمین، ده یک گیر ده یک گیرنده، دهم دهمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عویر
تصویر عویر
کلاغ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوار
تصویر عوار
خاشاک، فرستوک، بد دل دندان ها سال ها به گونه رمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاشر
تصویر عاشر
ده یک گیرنده، دهم، دهمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عوار
تصویر عوار
((عَ یا عِ یا عُ))
عیب، عیب و عار، دریدگی و پارگی در پارچه یا جامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشر
تصویر عشر
((عُ))
یک دهم، یک دهم چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشر
تصویر عشر
((عَ))
عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عور
تصویر عور
جمع اعور، یک چشم، در فارسی به معنی لخت، برهنه
فرهنگ فارسی معین
آبشار
فرهنگ گویش مازندرانی