جدول جو
جدول جو

معنی عوس - جستجوی لغت در جدول جو

عوس
نوعی از گوسپند، (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، گوسفندها و کبش های سفیدرنگ، (از اقرب الموارد)، جمع واژۀ عوساء، (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، رجوع به عوساء شود، جمع واژۀ أعوس، (ناظم الاطباء)، رجوع به اعوس شود
لغت نامه دهخدا
عوس
(خَ)
کوشیدن و ورزیدن و رنج کشیدن جهت عیال، قوت دادن عیال را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شب برگشتن گرد چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بشب گردیدن گرد چیزی. (از ناظم الاطباء). طواف کردن در شب. عوسان. (از اقرب الموارد). رجوع به عوسان شود، گردیدن گرگ در پی خوردنی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جستجو کردن گرگ چیزی را که آن را شبانه بخورد. (از اقرب الموارد) ، نگاهبانی و نیکو سیاست کردن مال. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). نیکو پرورش کردن و نیکو سیاست و نگاهبانی نمودن شتران خود را. (از ناظم الاطباء). عیاس. (اقرب الموارد). رجوع به عیاس شود، اصلاح کردن و نیکو کردن معیشت و زندگانی. (از اقرب الموارد) ، وصف کردن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوس
(خَ بَ)
درآمدن کنج دهن وقت خنده و جز آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). داخل شدن گونه های شخص بطوری که گودال مانندی در آن ایجاد شود، و این وضع غالباً هنگام خندیدن پدید آید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عوس
موضعی است در شام، و گویند که آن نام موضع نیست بلکه همان صفت گوسفند است، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عوس
بنگل فرو رفتگی یا گودی گونه ها که به ویژه هنگام خندیدن آشکار تر می شود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توس
تصویر توس
(پسرانه)
طوس، از شخصیتهای شاهنامه، نام شاهزاده و پهلوان ایرانی ملقب به زرینه کفش، فرزند نوذر پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طوس
تصویر طوس
(پسرانه)
فرزند نوذر پادشاه پیشدادی ملقب به زرینه کفش، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
گیاهی خاردار با گل هایی به رنگ های مختلف و میوه ای گرد و سرخ رنگ، خفجه
فرهنگ فارسی عمید
(خِ یَ)
شب برگشتن گرد چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). طواف کردن در شب، کوشیدن و رنج بردن جهت عیال، قوت دادن به عیال. (از اقرب الموارد). عوس. رجوع به عوس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کسی که سرش از غلبۀ خواب بجنبد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ماده شتری که سرش از نشاط لرزان باشد. (منتهی الارب) ، ماده شتر شتاب رو که دستها را زودزود بردارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، کسی که سرش از پیری لرزان باشد، نیزۀ نرم و جنبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ جِ اَسْ وَ)
درختچه ای است از تیره عناب ها به ارتفاع 3 تا 4 متر، دارای شاخه های بدون خار (بدین وسیله از عناب و نرپرن تمیز داده میشود). این گیاه در غالب نواحی مرطوب و جنگلهای اروپای شمالی و مرکزی و سیبری و ایران میروید. پوست ساقه اش صاف و تیره رنگ و دارای لکه های سفید قابل تشخیص است. این لکه ها محل عدسکها است. برگهایش منفرد و بی کرک و بیضوی و شفاف، و گلهایش کوچک و به رنگ سبز متمایل به قرمز و دارای قطعات پنج تایی است. میوه اش از عناب کوچکتر است و پس از رسیدن سیاه میشود. پوست ساقه و شاخه های این گیاه دارای اثر مسهلی قوی است که بصورت جوشانده تجویز میشود. و دارای گلوکزیدی بنام فرانگولاروزید به مقدار پنج درصد میباشد. سیاه توسکا. سیاه توسه. شجرۀ حب الشوم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ جَ)
کانی است مر نقره را. (منتهی الارب). ازمعادن نقره است در بلاد باهله. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَجَ)
خاربنی است. ج، عوسج. (منتهی الارب). واحد عوسج. (از اقرب الموارد). رجوع به عوسج شود، شوکل، که نوعی از خار است. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به شوکل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ وَ)
موضعی است به یمن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ جی ی)
انتسابی است به عوسجهکه نام جد محمد بن جعفر بن احمد بن عوسجۀ بغدادی عوسجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ نَ)
ناقه عوسرانه، ماده شتری که در اول ریاضت سوار شوند تا رام گردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عوسرانی. عیسران. عیسرانی. عیسرانه. رجوع به عوسرانی و عیسرانی و عیسران و عیسرانه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ نی ی)
شتر که در اول ریاضت سوار شوند آن را جهت رام کردن. (آنندراج) (از منتهی الارب). عوسرانه. عیسران. عیسرانی. رجوع به عوسرانه و عیسران و عیسرانی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ نی یَ)
ناقه عوسرانیه، ماده شتری که در وقت دویدن، دم برداشتن عادت وی باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر ماده ای که پیش از رام شدن بر وی نشینند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم رومی بسباسه است، (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه)، رجوع به بسباسه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آنکه وقت خنده و جز آن، کنج دهنش برآید. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه در وقت خنده و جز آن، کنج دهنش برآید. (ناظم الاطباء). آنکه دارای عوس باشد. (از اقرب الموارد) ، منسوب و متعلق به اعیان. (ناظم الاطباء).
، آنکه در مادر و پدر شریک باشند و اخیانی بالفتح و سکون خای معجمه بمعنی برادرانی که پدر هریک علیحده و مادر واحد باشد. و علایی بالفتح برادرانی که مادر هریک علیحده و پدرواحد باشد. (آنندراج).
- برادر اعیانی، برادر ابی و امی. (از یادداشت مؤلف). از بنوالاعیان آید بمعنی برادران صلبی و بطنی، پدر و مادری تنی. (یادداشت مؤلف). برادر رحمی. (ناظم الاطباء) : جلال الدین عبدالرحیم صدر برادر اعیانی مولانا شهاب الدین. (حبیب السیر ج 2 ص 213)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نیک درآینده در کارزار، گویند: رجل دعوس. (از منتهی الارب). مقدام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
موضعی است در مدینه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ماده شتر لاغر که شیر آن خشک شده باشد از گذشتن هفت ماه بر نتاجش. ج، بعائس، بعاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعوس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زنی که در وقت خنده کنج دهن وی درآید. (ناظم الاطباء). دارندۀ عوس. (از اقرب الموارد). ج، عوس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اعوس و عوس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
جمع واژۀ عوسجه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عوسجه شود، نوعی از خاربن. (ناظم الاطباء). خاردرخت. (فرهنگ فارسی معین)، نوعی از علیق باشد، و آن درختی است که برگ آن را بپزند و در خضاب به کار برند. (برهان قاطع) (آنندراج). از درختان خاردار است که آن را میوه ای قرمزرنگ است و غالباً در زمینهای غیرمعمور میروید. یک دانۀ آن را ’عوسجه’ نامند. (از اقرب الموارد). چون بزرگ و عظیم گردد غرقد خوانده میشود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). برگ آن عرام نامیده میشود. (از منتهی الارب). درختی است قریب به درخت انار و پرخار و برگش تند و مایل به درازی و با رطوبت چسبنده و ثمرش بقدر نخودی و مایل بطول و سرخ، و در درخت بسیار میماند و نمیریزد. و قسمتی از عوسج را برگ مایل بسرخی است و خار او بیشتر و شاخه ها درازتر میباشد و ثمرش عریض و با غلاف. مجموع او در اول و دوم سرد و در آخر دوم خشک. (از تحفۀ حکیم مؤمن). اشنگور. عض ّ. عض ّ. قصد. رجوع به اشنگور و عض و قصد شود. گویند عصای موسی علیه السلام از آن درخت بوده است. (از منتهی الارب: قصد) : چون نزدیک رسید (موسی) آتشی دید بر سر درختی و ایدون گویند که آن درخت عوسج بود، و عوسج داری بود با خار و خرد بود. (ترجمه طبری بلعمی)، سیاه درخت، که نوعی درختچه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیاه درخت شود، دیوخار، که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به دیوخار شود، ولیک، که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به ولیک شود،
{{اسم خاص}} نام مردی است، نام اسب طفیل بن شعیب است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ جَ)
جایگاهی است در یمامه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ سَ)
بلندبالا بااندک کوزپشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شخص دراز که در او اندکی خمیدگی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سی ی)
منسوب به عوس که نوعی از گوسپند است. (از منتهی الارب).
- کبش عوسی، نوعی از تکه. (ناظم الاطباء). منسوب به عوس. (از اقرب الموارد). رجوع به عوس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عوسج اسود
تصویر عوسج اسود
سیاتوسکا سیاتوسه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعوس
تصویر اعوس
بنگلدار کسی که در خنده گونه هایش گود شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوسج
تصویر عوسج
دیو خار خفجه، سپید خار دارخار خار درخت، سیاتوسکا، ولیک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوسج
تصویر عوسج
((عَ یا عُ سَ))
خار درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طوس
تصویر طوس
توس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عروس
تصویر عروس
اروس، بیوگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عبوس
تصویر عبوس
ترشرو
فرهنگ واژه فارسی سره