عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
عودنوازنده. کسی که عود مینوازد. نوازندۀ عود، که نوعی ساز است. رودنواز: ز هیچ باغ شنیدی نوای عودنواز ز هیچ خانه شنیدی سرود رودسرای. فرخی. رجوع به عود (در معنی ساز و آلت موسیقی) شود
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود
نوازندۀ رود. آنکه رود نوازد. رودساز. رودسرای. سازنده و نوازندۀ رود که نام سازی معروف به وده است. رودزن. مطرب: زیغبافان را با وشی بافان بنهند طبل زن را بنشانندبر رودنواز. ابوالعباس. او هوای دل من جسته ومن صحبت او من نوازندۀ او گشته و او رودنواز. فرخی. مطربان رودنواز و رهیان زرافشان دوستداران می خوار و بدسگالان غمخور. فرخی. با هزار آوا از سرو برآرد آواز گوید او را مزن ای باربد رودنواز. منوچهری. گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب طبعساز و طربی یابیش و رودنواز. ناصرخسرو. رجوع به رود و رودساز و رودنوازی و رود نوازیدن شود
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
آنچه روح را بنوازد. نوازندۀ روح. دلنواز. شادی آور. مفرح. دل انگیز: از من آموخته ترنم و ساز زدنش دلفریب و روحنواز. نظامی. چون محمد ز جبرئیل براز گوش کرد آن پیام روحنواز. نظامی
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین