در حال سوختن عود: پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود آن چون شکر در عودسوزان آمده، خاقانی، پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده، خاقانی، ، سوزندۀ عود: قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان، نظامی
در حال سوختن عود: پیش صدر مصطفی بین هم بلال و هم صهیب این چو عود آن چون شکر در عودسوزان آمده، خاقانی، پیش بزم مصطفی بین دعوت کروبیان عودسوزان آفتاب و عود کیوان آمده، خاقانی، ، سوزندۀ عود: قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان، نظامی
سوزاندن عود، بر آتش نهادن عود تا بوی خوش دهد، عود سوختن، رجوع به عود سوختن شود: ز دلها کرده در مجمرفروزی به وقت عودسازی عودسوزی، نظامی، - عودسوزی کردن، سوزاندن عود: تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عودسوزی و عطرسازی کرد، نظامی
سوزاندن عود، بر آتش نهادن عود تا بوی خوش دهد، عود سوختن، رجوع به عود سوختن شود: ز دلها کرده در مجمرفروزی به وقت عودسازی عودسوزی، نظامی، - عودسوزی کردن، سوزاندن عود: تا شب آنجا نشاط و بازی کرد عودسوزی و عطرسازی کرد، نظامی
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
عودسوزنده، کسی که عود میسوزاند، آنکه عود بر آتش مینهد تا بسوزد و بوی خوش دهد: نشستند خوبان بربطنواز یکی عودسوز و یکی عودساز، فردوسی، صندل و عود هر سویی برپای باد ازو عودسوز و صندل سای، نظامی، در طبق مجمر مجلس فروز عود شکرساز و شکر عودسوز، نظامی، ، ظرفی که در آن عود میسوزانند، (از آنندراج)، مجمر، (دهار) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب)، مجمره، (از منتهی الارب)، مجمری که در آن بوی خوش میسوزانند، (ناظم الاطباء)، بوی سوز، عطرسوز، مدخنه: پیشت از جان عود وز دل عودسوزی کرده بود هم ز سوز سینه عطر عودسوزان تازه کرد، خاقانی، یاسمن تازه داشت مجمرۀ عودسوز غنچه که آن دید ساخت گنبدۀ مشکبار، خاقانی، من آن عودسوزم که در بزم شاه ندارم جز این یک وثیقت نگاه، نظامی، فرستاد تخمی به دست رهی که باید که بر عودسوزش نهی، سعدی، گدایان بیجامه شب کرده روز معطرکنان جامه بر عودسوز، سعدی، گمان برند که در عودسوز سینۀ من نبود آتش معنی که بو نمی آید، سعدی، به بزمی که شاهست مجلس فروز فلک از ثوابت نهد عودسوز، کلیم (از آنندراج)، چه سازد به بخت سیه عودسوز که در چنگ او نیست زینگونه سوز، ملاطغرا (از آنندراج)
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین
دیدن عود سوز به خواب، دلیل غلام یا کنیزک بود. اگر بیند عودسوز داشت، دلیل که غلام یا کنیزک به دست آورد. اگر بیند عودسوز را بکشت، دلیل که غلام یا کنیزک بمیرد. محمد بن سیرین