جدول جو
جدول جو

معنی عنصلین - جستجوی لغت در جدول جو

عنصلین
(عُ صَ لَ)
تثنیۀ عنصل است و آن را بفتح صاد خوانده اند. رجوع به عنصل شود.
- أخذ فی طریق العنصلین، به کسی گویند که راه گم کند و گمراه شود. و سبب بکار رفتن این اصطلاح آن است که فرزدق در یکی از اشعار خود از شخصی یاد میکند که در این راه گم شده است، و عامۀ مردم گمان کردند که هر کس راهی را گم کند میتوان درباره او چنین گفت. و حال آنکه طریق عنصلین راهی است مستقیم. (از معجم البلدان). رجوع به منتهی الارب، اقرب الموارد، ناظم الاطباء و عنصل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
(پسرانه)
بلبل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عناوین
تصویر عناوین
اسامی دست اندر کاران فیلم که درآغاز و پایان فیلم به صورت نوشته می آید. معمولا در آغاز فیلمها، عوامل درج یک دست اندر کار نظیر فیلمنامه نویس، کارگردان، فیلمبردار، تدوینگر و در پایان علاوه بر تکرار این عوامل، سایر عوامل دست اندر کار آورده میشوند. این اصطلاح همچنین به میان نویس فیلمهای دوره ی صامت نیز اطلاق میشود. گفتنی است فیلم ارباب حلقه ها 3 باداشتن مدت زمان ده دقیقه عنوان بندی، مقام اول را در مدت زمان عنوان بندی تاریخ سینما را به خود اختصاص داده است.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از نعلین
تصویر نعلین
نوعی کفش بی پاشنه با رویۀ کوتاه که بیشتر روحانیان به پا می کنند، کفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نالین
تصویر نالین
از جنس نی، نیی، نیین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنبرین
تصویر عنبرین
عنبری، عنبرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آنیلین
تصویر آنیلین
مایعی روغنی، بی رنگ، مرکب از کربن، هیدروژن و اکسیژن که از نیتروبنزن به دست می آید و در رنگ سازی، داروسازی و تهیۀ آفت کش کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
بلبل، پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، مرغ سحر، هزاردستان، بوبرد، زندباف، بوبردک، شباهنگ، زندواف، صبح خوٰان، فتّال، مرغ چمن، هزارآوا، هزار، زندلاف، مرغ خوش خوٰان، زندوان، شب خوٰان، هزاران
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ رنگی که از زغال سنگ گیرند
لغت نامه دهخدا
(مُ حَصْ صِ)
ج محصّل (در حالت نصبی و جری). رجوع به محصل شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ لَ)
تثنیۀ صندل. مقصود صندل سرخ و سپید است
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. عنبری. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا مشکی و سیاه چون عنبر:
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم.
سروری (از فرهنگ اسدی).
خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند. (تاریخ بیهقی ص 366).
سهی سروی که من دارم نظر بر قد رعنایش
دو عالم چون دو زلف عنبرین افتاده درپایش.
خاقانی.
بس اشک شکرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم.
خاقانی.
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوایی نیابی.
خاقانی.
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را بمنقار.
نظامی.
عنبرین طرۀ سرای سپهر
طرۀ ماه درکشید به مهر.
نظامی.
در اینجا عنبرین شمعی دهد نور
ز باد سرد افشانند کافور.
نظامی.
عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی
زیر هر مویی سری بینی که سرگردان اوست.
سعدی.
گیرم که عنبرین سخنت نافۀ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا.
قاآنی.
، نوعی گردن بند عنبرسرشت. (شرفنامۀ نظامی چ وحید ص 432). عنبرچه. عنبرینه. رجوع به عنبرینه و عنبرچه شود:
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش.
نظامی.
- عنبرین بو، دارای بوی عنبر. خوشبو:
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست ؟
سعدی.
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم.
حافظ.
- عنبرین بوی، دارای بوی عنبر. خوشبوی چون عنبر:
ولیک در همه کاشانه هیچ بوی نبود
مگر شمامۀ انفاس عنبرین بویم.
سعدی.
ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم.
سعدی.
- عنبرین خال، دارندۀ خال عنبری. دارندۀ خال سیاه. از اسمای محبوب است. (آنندراج).
- عنبرین ختام، نامه ای که مهر آن عنبرین باشد گویا اشاره به آیۀ ’ختامه مسک’ است:
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامۀ او عنبرین ختام برآمد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 180).
- عنبرین خط، دارندۀ خط عنبری. از اسمای محبوب و معشوق است. (از آنندراج).
- عنبرین سنبل، کنایه از زلف و موی محبوب است. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء).
- عنبرین گیسو، دارندۀ گیسوی عنبرمانند. دارندۀ گیسوی مشکی و یا خوشبو چون عنبر:
همچو عودم بر آتش سوزان
بی خداوند عنبرین گیسو.
سوزنی.
- عنبرین موی، دارندۀ موی عنبری. دارندۀ موی مشکی و یا خوشبو چون عنبر. از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
چو پیلی گر بود پیل آدمی روی
چو شیرار شیر باشد عنبرین موی.
نظامی.
پریشان می کند مغز نسیم صبح را صائب
ز شوخیهای نکهت عنبرین مویی که من دارم.
صائب (از آنندراج).
- عنبرین نفس، دارندۀ نفس خوشبو چون عنبر:
تو عنبرین نفس بسر روضۀ رسول
در یاد تو ملائکه مشکین دهان شدند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
هزاردستان که به آوازهای رنگارنگ بانگ کند. و آن را عندبیل نیز گویند. ج، عنادل، زیرااسماء عربی که بیش از چهار حرف داشته باشند در حالت جمع به چهارحرفی تبدیل شوند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلبل. (غیاث اللغات). هزار. هزارآوا. کعیت:
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور در کنار.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
عندلیب هنر به بانگ آمد. (تاریخ بیهقی ص 387).
چو گور دشت بسی رفته ای نشیب و فراز
چو عندلیب بسی گفته ای سرودو غزل.
ناصرخسرو.
تا بی نوا جهان به نوا گشت عندلیب
بر شادی از نوای جهان در نوا شده ست.
ناصرخسرو.
تنم ز بار بلا زآن همیشه ترسان است
که گاه گاهی چون عندلیب بسراید.
مسعودسعد.
به باغ لهو تو رامش چو ارغوان خندید
ز شاخ مدح تو دولت چو عندلیب سرود.
مسعودسعد.
طوطیانه گفت نتوانند جز آموخته
عندلیبم من که هر ساعت دگر سازم نوا.
مسعودسعد.
چمن شده ست چو محراب و عندلیب همی
زبور خواندداودوار در محراب.
معزی.
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحه گرم.
خاقانی.
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم، به گلستان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مرگ شود بوالعجب، تیغ شود گندنا
کوس شود عندلیب، خاک شود لاله زار.
خاقانی.
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش.
سعدی.
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب هم قفسش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 179).
خوشا و خرما وقت حبیبان
ببوی صبح و بانگ عندلیبان.
سعدی.
سرگذشت اهل دل را از نظیری بشنوید
عندلیب آشفته تر میگوید این افسانه را.
نظیری (از امثال و حکم دهخدا).
تأثیر عشق بین که پس ازمرگ عندلیب
اوراق گل بریزد و بر وی کفن شود.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- عندلیب نوا، دارندۀ نوای عندلیب. دارای نوایی چون نوای عندلیب:
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نوعی از گنجشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ / صُ)
پیاز دشتی. رجوع به پیاز موش، اسقال و عنصل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صُ نی ی)
سرکه ای است که از پیاز عنصل ساخته میشود. (از معجم البلدان). رجوع به عنصل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عنوان. رجوع به عنوان شود.
- به عناوین مختلف، بطرق مختلف. از راههای گوناگون. (فرهنگ فارسی معین).
- به عناوینی، به طرقی. به وجوهی. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عُ صُ)
جایگاهی است در شعر منذر بن درهم کلبی. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ صُ)
منسوب به عنصل. رجوع به عنصل شود:سرکۀ عنصلی، سکنگبین عنصلی. رجوع به عنصلانی شود
لغت نامه دهخدا
بنگرید به انیلین مایعی است بیرنگ و با بوی نامطبوع که در هوا کدر میشود و درآب کم محلول است و آن یکی از ترکیبات بنزین است اگر مخلوط نیتر و بنزین و براده آهن و اسید استیک را تقطیر کنیم آنیلین بدست میاید
فرهنگ لغت هوشیار
نعلین در فارسی یک جفت کفش نادرست گویی و نادرست نویسی نالین نالین گونه ای پای افزار بت چینی که ستادست در او چون پیاده است که با نالین است (ابوالفرج رونی) تثنیه نعل. یک جفت کفش، کفشی از پوست گوسفند که معمولا رنگ آن زرد یا قرمز و گاه نوک آن برگشته است. این نوع کفش پاشنه ندارد ودر محل پاشنه آن نعل آهنین کوبند و پشت باز است. این قسم کفش مخصوص فقها و طلاب علوم دینیه است: حجاب راه موسی گشت نعلین تو با نعلین بگذشتی ز کونین. (اسرار نامه عطار. چا. دکتر گوهرین. 17) کفش چوبی و بی عقب: جشن فرخنده فروردین است روز بازار گل و نسرین است... بط چینی که ستادست در او چون پیاده است که با نعلین است. (ابو الفرج رونی تاریخ ادبیات دکتر صفا ج 2 ص 473)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصری
تصویر عنصری
ماتیک، نژادی نژادیک منسوب به عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدلین
تصویر عدلین
دو گواه عادل، دو مرد شایسته گواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
هزار دستان که باوازهای رنگارنگ بانگ کند، بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناوین
تصویر عناوین
جمع عنوان، بطرقی، بوجوهی، از راههای مختلف، بطریق مختلف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنصلیه
تصویر قنصلیه
لاتینی تازی گشته بنگرید به کنسولگری
فرهنگ لغت هوشیار
جمع محصل، باژ ستانان دانش آموزان: مرد جمع محصل در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنصریه
تصویر عنصریه
نژاد پرستی
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است بی رنگ و با بوی نامطبوع که در هوا کدر می شود و درآب کم محلول است و آن یکی از ترکیبات بنزین است و نشانه آن در شیمی 2 NH 5 H 6 C است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عندلیب
تصویر عندلیب
((عَ نْ دَ))
بلبل، جمع عنادل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عناوین
تصویر عناوین
((عَ))
جمع عنوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نعلین
تصویر نعلین
((نَ لَ یا لِ))
تثنیه نعل، یک جفت کفش، نوعی کفش بدون پاشنه و با رویه کوتاه و نوک برگشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عناوین
تصویر عناوین
سربرگها، سرنویس ها، فرنام ها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنیلین
تصویر آنیلین
رنگزا
فرهنگ واژه فارسی سره
بلبل، هزار، هزارآوا، هزاردستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد