جدول جو
جدول جو

معنی عنجج - جستجوی لغت در جدول جو

عنجج
(عُ جُ)
ریحان دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضیمران که از ریاحین است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عنجج
(عَ جَ)
بزرگ و کلان. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). عظیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عُ جَ)
راسو. (ناظم الاطباء). رجوع به راسو شود. در یادداشتی بخطمرحوم دهخدا عنجل، ’سیاه گوش و عناق الارض و پروانه و فروانق و فجل’ معنی شده است. رجوع به سیاه گوش شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
نام جد محمد بن عبدالرحمان که از کبار تبع تابعیان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ جَ)
نام حمیر بن سبا است، و نون آن زائد باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ)
گروه بسیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ جَ)
عثوجج. شتر دفزک و تیزرو. (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ جَ)
گول سطبر. (منتهی الارب). شخص نادان بدخوی که برای کاری براه نمی آید. و گویند شخص نادان و احمق. و گویند شخص تنومند احمق. (از اقرب الموارد) ، ناقۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ناقۀ مسن. (از اقرب الموارد). عثنجج. رجوع به عثنجج شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
بز کوهی فربه درشت اندام. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). عناثج. رجوع به عناثج شود، گشن فربه و درشت اندامی که در هنگام گشنی حالت فتور و سستی در وی پیدا شده و اعراض از آن کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ / عَجُ / عُ جُ)
مویز، و یا نوعی از آن، و یا مویز سیاه، یا هیچکاره ترین آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مویز و یا نوعی از مویز، و مویز سیاه و یا پست ترین مویزها. (ناظم الاطباء). دانۀ مویز را گویند که انگور خشک شده باشد و بعربی عجم الزبیب خوانند. (برهان) ، دانۀ انگور. (از اقرب الموارد) ، فرفیون که گیاهی است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فرفیون شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
پیر فانی یا ترنجیده پوست. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). پیر فانی و یا کسی که پوست وی جمع و منقبض شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
خشک از لاغری، کوتاه قامت درآمده اندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). شخص کوتاه قامت و پرگوشت و ستبر. (از اقرب الموارد). غالباً پیرزن را بدین صفت توصیف کنندو نون آن زائد است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عنجوف. رجوع به عنجوف شود
لغت نامه دهخدا
(عُ جُ)
پیری که از کمی و برهنگی گوشت، استخوانهایش برآمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ جَ)
بازوی در هودج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بازوی در هودج که بوسیلۀ آن، در را بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ جَ / جِ)
سرشتن و آغشتن. (برهان قاطع) (آنندراج). سرشتگی و آغشتگی. (ناظم الاطباء) ، گرد کردن و جمع نمودن. (برهان قاطع) (آنندراج). فراهم آمدگی و گردکردگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُجُهْ)
مرد خشک و جافی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُمْ بُ)
گول و نرم فروهشته گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). احمق و نرم. (از اقرب الموارد) ، گران جسم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثقیل. (از اقرب الموارد). عنبوج. رجوع به عنبوج شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
رسنی است که زیر دلو بزرگ به عراقی می بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ریسمانی که به ته دول بزرگ می پیوندند و سپس آن را به چنبرۀ آن دول می بندند. (از ناظم الاطباء) ، رسنی باریک که بدان گوشۀ دلو را تا چوب چنبرش بندند. (منتهی الارب) (آنندراج). ریسمانی است باریک که از یکی از گوشه های دلوکوچک تا ’عرقوه’ می بندند. (از اقرب الموارد) ، درد مهره های پشت. (منتهی الارب) (آنندراج). درد صلب و کمر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کار و امر. (از اقرب الموارد). گویند: عناج فلان الی فلان، یعنی امر فلان به فلان مربوط است و می تواند درآن تصرف کند. (از منتهی الارب) ، ملاک و نظام کار. (از منتهی الارب) (از آنندراج). قوام و نظام کار. (از ناظم الاطباء). ملاک امر. (اقرب الموارد). گویند: هذا عناج أمرک و فلان عناج أمرک، یعنی این ملاک کار تو است یا فلان ملاک کار تو است. (از اقرب الموارد). ج، اءعنجه، عنج. (اقرب الموارد) ، قول لا عناج له، کلام که در آن تأمل و فکر نرفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کلامی که در آن تأمل و فکر نکرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ذَ قَ)
کشیدن سوار، مهار شتر را تا سپسایگی بازگرداند، و آن نوعی از ریاضت شتران است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مهار شتر را کشیدن و او را بر دو پایش بازگردانیدن، و آن از اعمالی است که هنگام ورزش و تعلیم دادن شتر به کار می رود. (از اقرب الموارد) ، عناج بستن دلو را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بستن دلو بوسیلۀ عناج. (از اقرب الموارد). رجوع به عناج شود، بستن مهار شتربچه به ساعد وی، و کوتاه کردن آن. و آن برای رام کردن بچه شتر خردسال به کار می رود، جذب کردن و کشیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عنبج
تصویر عنبج
گول، فرو هشته گوشت آویزان گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنجچ
تصویر عنجچ
سپر غم دشتی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنجد
تصویر عنجد
مویز سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنجر
تصویر عنجر
پلید زبان زن، چیره بر شوی، بی شرم زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناج
تصویر عناج
درد پشت درد مهره های پشت، سخن نیاندیشیده، پایه کار بنیاد کار
فرهنگ لغت هوشیار