ماده ای خوش بو و خاکستری رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می شود. گاهی خود ماهی را صید می کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می آورند عنبر اشهب: نوعی عنبر خالص و تیره رنگ
ماده ای خوش بو و خاکستری رنگ که در معده یا رودۀ عنبرماهی تولید و روی آب دریا جمع می شود. گاهی خود ماهی را صید می کنند و آن ماده را از شکمش بیرون می آورند عنبر اشهب: نوعی عنبر خالص و تیره رنگ
پدر قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و بلعنبر فرزندان او، یعنی بنوالعنبر بحذف نون، چنانکه بلحارث. (منتهی الارب) (آنندراج)
پدر قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و بَلْعَنْبر فرزندان او، یعنی بنوالعنبر بحذف نون، چنانکه بلحارث. (منتهی الارب) (آنندراج)
کوهی است به راه مکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوه دایره شکل و بسیار مرتفعی است که چیزی در آنجا نمی روید. و گویند، کوهی است در طریق مکه. و گویند، طریق مدینه است از فید. و نیز گویند، کوهی است سیاه رنگ ازآن کعب بن عبدویه که آبشان هم ’عنابه’ نامیده می شود. و نیز گفته اند که عناب کوهی است سیاه رنگ در مروت. و برخی عناب را ’صحرا’ گفته اند. رجوع به معجم البلدان شود
کوهی است به راه مکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوه دایره شکل و بسیار مرتفعی است که چیزی در آنجا نمی روید. و گویند، کوهی است در طریق مکه. و گویند، طریق مدینه است از فَید. و نیز گویند، کوهی است سیاه رنگ ازآن ِ کعب بن عبدویه که آبشان هم ’عنابه’ نامیده می شود. و نیز گفته اند که عناب کوهی است سیاه رنگ در مروت. و برخی عناب را ’صحرا’ گفته اند. رجوع به معجم البلدان شود
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن. یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار اندازد. گرم و خشک است در دوم، مقوی دماغ و حواس و اعضای بدن. و مؤنث نیز به کار رود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). خوشبویی است معروف. گویند آن سرگین جانوری بحری است که بصورت گاو باشد. بعضی گفته اند که منبع آن چشمه ای است در دریا. و صحیح آن است که مومی است خوشبو که در کوهستان هند و چین از زنبور عسل که انواع گیاه خوشبو میخورد بهم می رسد و سیل آن را به دریا میبرد و شست و شو میدهد، و اکثر جانوری بحری آن رافرومیبرد نتواند که هضم کند، آن را بیندازد. و از آن جهت بعضی گمان برند که سرگین آن جانور است. از بعضی ثقات مسموع شده که مگس عسل در میان عنبر یافته اند، و به آتش میگدازد، و این نشان ظاهر است که موم باشد. (از غیاث اللغات). مادۀ سقزی و معطر که در خوشبوی استعمال کنند و مؤنث و مذکر هر دو آید. و آن جسمی است خاکستری رنگ که آن را از موجهای اقیانوس هند به دست می آورند و گویا سرگین کاشالوت بود. (ناظم الاطباء). نوعی خوشبو است و آن ماده ای است سخت که نه طعمی دارد و نه بویی. و هرگاه مالیده شود یا سوزانده گردد بویی تند از آن برخیزد. و گویند که عنبر، فضلۀ حیوانی است دریایی، و یا محصول چشمه ای است در دریا، و یا گیاهی است در دریا که بمنزلۀ علف است در خشکی. بصورت مذکر و مؤنث بکار رود. (از اقرب الموارد). هرگاه پرنده ای عنبر را نوک بزند، منقارش در آن میماند و هرگاه بر آن بیفتد ناخنهایش جدا شده در عنبر باقی میماند، و بسا اتفاق می افتد که دریانوردان و عطاران منقار و ناخن پرندگان را در عنبر می یابند. (زمخشری از تاج العروس). رطوبتی است که مانند مومیایی منجمد میشود. و از جزیره های دریای عمان و مغرب و چین در وقت جزرو مد دریا داخل بحر میگردد، و صاف او بر روی آب از تحریک موج مجتمع و مایل به تدویر میشود، و او را شمامه نامند و آنچه مخلوط به خاک و ریگ است بجهت ثقل درقعر آب می نشیند و صفایحی و سیاه میباشد، و عنبر تخته ای نامند. و بهترین او اشهب مایل به سفیدی است، و بعد از آن مایل به ازرقی و زردی، و بعد از آن مایل به سبزی. و زبون ترین او سیاه صفایحی و بلعی است. و ماهی آن را فروبرده، جهت اضرار رد کرده باشد، یا آنکه از جهت افراط ضرر، ماهی را کشته باشند و از شکم آن بیرون آورده باشند. و مصنوع آن را که از لادن و گچ و موم و عنبر سیاه به اوزان مخصوص ساخته باشند، از غیرمصنوع تفرقه بسیار مشکل است. خالص او در خاییدن متقطع.و عنبر در دوم گرم و در اول خشک، و حافظ ارواح و قوتها، و بغایت مفرح و محرک اشتها و باه، و مفتح سدد واعاده کننده قوتهایی که از شرب دوا و از جماع شده باشد، و پادزهر سموم، و مقوی فعل معاجین و تراکیب، و بالطبع رافع امراض باردۀ دماغ و الخاصه رافع امراض حارۀ آن، و جهت جنون و نزلات و امراض سینه و غیره نافع است. و مداومت او با ماءالعسل جهت اعادۀ باه مأیوسین، و شرب یک دانگ او هر روزه تا سه روز جهت درد معده و فم معده جدید و قدیم مجرب است. بوییدن آن درجمیع امور مذکوره قوی الاثر و باعث غلیان خون و رقت آن باشد. و یک مثقال او که با دو چندان آن بنفشه و نیم مثقال صمغ عربی به سه دفعه در یک روز خورده شود، تفریح او بحد مستی میرسد و بدلش به وزن او مشک و زعفران است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). ماده ای است چرب و خوشبو و کدر و خاکستری رنگ و رگه دار که از روده یا معده ماهی عنبر (کاشالو) گرفته میشود. این ماده در عطرسازی بکارمیرود. وزن قطعات عنبر مستخرج از داخل روده و معده ماهی عنبر بین 0/5 تا 10 کیلوگرم و گاهی بیشتر (تا 20 کیلوگرم) است. تولید عنبر در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بواسطۀ ترشحات سیاه رنگ جانور نرم تنی بنام ماهی مرکب است که مورد تغذیۀ این حیوان است. بوی مطبوع این مادۀ سیاه رنگ درداخل دستگاه گوارش ماهی عنبر حفظ میشود و حتی پس ازمرگ ماهی عنبر، بوی مطبوع عنبر در داخل دستگاه گوارشیش محفوظ میماند. معمولاً ماهی عنبر را در دریاهای شمال و اطراف ژاپن و گاهی در دریاهای مجاور جاوه و سوماترا شکار میکنند. و پس از شکافتن شکمش از داخل معده و روده اش عنبر را استخراج مینمایند. هر قدر ماهی مرکب بیشتری مورد تغذیۀ این حیوان واقع شده باشد، مقدار عنبر موجود در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بیشتر است. (فرهنگ فارسی معین). عنبر خاکستری. شاه بویی. شاه بوی. سیدالطیب. موم عسل دریایی. ند. مند. شمامه. قندید. عنبر را انواعی است از قبیل فستقی و خشخاشی و اشهب. و از انواع بد آن، مبلوع و بلعی و صفایحی و تخته ای است: تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار. عماره. همه ره همی آب را برزدند تو گفتی گلابی به عنبر زدند. فردوسی. چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. همه زر و عنبر بیامیختند ز شادی بسر بر همی ریختند. فردوسی. یکی سرو دید از برش گرد ماه نهاده ز عنبر به سر بر کلاه. فردوسی. از ره صورت باش چون او گونۀ عنبر دارد لادن. فرخی. گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد. منوچهری. چو عنبر سرشتۀ یمان و حجازی. (از تاریخ بیهقی ص 384). دین بوی عنبر است و جهان عنبر بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین. ناصرخسرو. اگر نیستی آن جهان، خاک تیره شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان ؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 86). میان عنبر و خاکستر اندرون فرق است اگرچه باشد عنبر به رنگ خاکستر. ازرقی. آب وی آب زمزم و کوثر خاک وی جمله عنبر و کافور. ؟ (از کلیله و دمنه). دل معنی طلب زحرف مجوی که نیابی ز نقش عنبر، بوی. سنایی. گر همی در و عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش. سنایی. بخور از بر عنبر آمد به مجلس عقول از بر انفس آمد به مبدا. خاقانی. روز جوهرنام و شب عنبرلقب پیش صفه اش خادم آسا دیده ام. خاقانی. طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب. خاقانی. لاجرم آنجا که صبا تاخته لشکرعنبر علم انداخته. نظامی. مگس وارم مران زآن تنگ شکر مسوزانم به آتش همچو عنبر. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. عنبر شب چو سوخت ز آتش صبح بوی عنبر ز گلستان برخاست. عطار. فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر. سعدی. هرگز نشد به بوی خود عنبر سیر کنیت گرفت گرچه به بوالعنبر. سیدنصراﷲ تقوی. - شمع عنبر، شمعی که از عنبر میساختند و بموقع روشن شدن بوی خوش میداد: هر آنگه که رفتی همی سوی باغ نبردی جز از شمع عنبر چراغ. فردوسی. - عنبر اشهب، نوعی عنبر سیاه که نسبت به عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنبر شود: و از وی (از شنترین اندلس) عنبر اشهب خیزد بغایت نیک، سخت بسیار. (حدود العالم). بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برآورد مرغ با رخ طنبور. منجیک ترمذی. - عنبر بحری، عنبر دریایی، چون عنبر را ازدریا به دست آرند: باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح تا صدف آتشین کردبه ماهی شتاب. خاقانی. - عنبر بلعی، از نوع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود. - عنبر به مشک آمیختن، مبالغه در تعطیر کردن. (آنندراج) : دگر بار سرسبز شد شاخ خشک بنفشه درآمیخت عنبر به مشک. نظامی (از آنندراج). - عنبر تخته ای، نوعی از عنبر که مخلوط به خاک و ریگ است و در قعر دریا می نشیند. رجوع به عنبر شود. - عنبر خاکستری، عنبر. رجوع به عنبر شود. - عنبر خالص، عنبر اشهب. رجوع به عنبر شود. - عنبر خام، عنبری که آمیخته به چیزی نباشد. رجوع به عنبر شود. - عنبر سیاه، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود. - عنبر صفایحی، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود. - عنبر لب، کنایه از خط نورسته باشد. (از آنندراج) : شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم. سنجر کاشی (از آنندراج). - عنبر مبلوع، از انواع بد عنبر است. عنبر بلعی. رجوع به عنبر شود. - عنبر مطبق، عنبر تر. رجوع به عنبر تر شود. - گاو عنبر، جانوری است شبیه به گاو که در دریا میباشد و گویند عنبر فضلۀ اوست. رجوع به ماده های عنبر و گاو عنبر شود. ، غلامان و خادمان سیاه را در قدیم بمناسبت رنگ آنها غالباً عنبر نام مینهادند: سیاه مطبخی را گو میندیش که داری آسیائی نیز در پیش اگر در مطبخت نام است عنبر شوی در آسیا کافورپیکر. نظامی. ، ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهی دریایی بسیار بزرگ. (از ناظم الاطباء). ماهیی است دریایی که از پوست آن سپر سازند. (از اقرب الموارد). ماهیی است که طولش گاهی به 60 پا میرسد و او را سری بزرگ و دندان است (بر خلاف ماهی بال). (از المنجد). نام ماهیی است دریایی که گاه طول آن به پنجاه ذراع رسد و به فارسی آن را پاله گویند. (تاج العروس از ازهری). رجوع به گاو عنبر، گاو بحری، قطاس، قیطوسی، بحری قطاس و پرچم شود، سپر از پوست ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). سپری که از پوست ماهی دریایی سازند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، زعفران، و اسپرنگ که گیاهی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زعفران یا گیاه ورس. (از اقرب الموارد). اسپرنگ که گیاهی است. (آنندراج)، شدت و سختی زمستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، عنابر، گل گندم که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)، عنبربو که نوعی گیاه است. رجوع به عنبربو شود، فتنه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فتنه شود
نوعی از بوی خوش و آن سرگین ستور بحری است یا چشمه ای است آن را در آن. یا چیزی است که در قعر دریا خیزدو حیوانات بحری میخورد و میمیرد، و بیشتر در شکم ماهی یافته شود. و گویند که نوعی از موم است که بمرور ایام روان گردد و به دریا افتد و موج دریا بر کنار اندازد. گرم و خشک است در دوم، مقوی دماغ و حواس و اعضای بدن. و مؤنث نیز به کار رود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). خوشبویی است معروف. گویند آن سرگین جانوری بحری است که بصورت گاو باشد. بعضی گفته اند که منبع آن چشمه ای است در دریا. و صحیح آن است که مومی است خوشبو که در کوهستان هند و چین از زنبور عسل که انواع گیاه خوشبو میخورد بهم می رسد و سیل آن را به دریا میبرد و شست و شو میدهد، و اکثر جانوری بحری آن رافرومیبرد نتواند که هضم کند، آن را بیندازد. و از آن جهت بعضی گمان برند که سرگین آن جانور است. از بعضی ثقات مسموع شده که مگس عسل در میان عنبر یافته اند، و به آتش میگدازد، و این نشان ظاهر است که موم باشد. (از غیاث اللغات). مادۀ سقزی و معطر که در خوشبوی استعمال کنند و مؤنث و مذکر هر دو آید. و آن جسمی است خاکستری رنگ که آن را از موجهای اقیانوس هند به دست می آورند و گویا سرگین کاشالوت بود. (ناظم الاطباء). نوعی خوشبو است و آن ماده ای است سخت که نه طعمی دارد و نه بویی. و هرگاه مالیده شود یا سوزانده گردد بویی تند از آن برخیزد. و گویند که عنبر، فضلۀ حیوانی است دریایی، و یا محصول چشمه ای است در دریا، و یا گیاهی است در دریا که بمنزلۀ علف است در خشکی. بصورت مذکر و مؤنث بکار رود. (از اقرب الموارد). هرگاه پرنده ای عنبر را نوک بزند، منقارش در آن میماند و هرگاه بر آن بیفتد ناخنهایش جدا شده در عنبر باقی میماند، و بسا اتفاق می افتد که دریانوردان و عطاران منقار و ناخن پرندگان را در عنبر می یابند. (زمخشری از تاج العروس). رطوبتی است که مانند مومیایی منجمد میشود. و از جزیره های دریای عمان و مغرب و چین در وقت جزرو مد دریا داخل بحر میگردد، و صاف او بر روی آب از تحریک موج مجتمع و مایل به تدویر میشود، و او را شمامه نامند و آنچه مخلوط به خاک و ریگ است بجهت ثقل درقعر آب می نشیند و صفایحی و سیاه میباشد، و عنبر تخته ای نامند. و بهترین او اشهب مایل به سفیدی است، و بعد از آن مایل به ازرقی و زردی، و بعد از آن مایل به سبزی. و زبون ترین او سیاه صفایحی و بلعی است. و ماهی آن را فروبرده، جهت اضرار رد کرده باشد، یا آنکه از جهت افراط ضرر، ماهی را کشته باشند و از شکم آن بیرون آورده باشند. و مصنوع آن را که از لادن و گچ و موم و عنبر سیاه به اوزان مخصوص ساخته باشند، از غیرمصنوع تفرقه بسیار مشکل است. خالص او در خاییدن متقطع.و عنبر در دوم گرم و در اول خشک، و حافظ ارواح و قوتها، و بغایت مفرح و محرک اشتها و باه، و مفتح سدد واعاده کننده قوتهایی که از شرب دوا و از جماع شده باشد، و پادزهر سموم، و مقوی فعل معاجین و تراکیب، و بالطبع رافع امراض باردۀ دماغ و الخاصه رافع امراض حارۀ آن، و جهت جنون و نزلات و امراض سینه و غیره نافع است. و مداومت او با ماءالعسل جهت اعادۀ باه مأیوسین، و شرب یک دانگ او هر روزه تا سه روز جهت درد معده و فم معده جدید و قدیم مجرب است. بوییدن آن درجمیع امور مذکوره قوی الاثر و باعث غلیان خون و رقت آن باشد. و یک مثقال او که با دو چندان آن بنفشه و نیم مثقال صمغ عربی به سه دفعه در یک روز خورده شود، تفریح او بحد مستی میرسد و بدلش به وزن او مشک و زعفران است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). ماده ای است چرب و خوشبو و کدر و خاکستری رنگ و رگه دار که از روده یا معده ماهی عنبر (کاشالو) گرفته میشود. این ماده در عطرسازی بکارمیرود. وزن قطعات عنبر مستخرج از داخل روده و معده ماهی عنبر بین 0/5 تا 10 کیلوگرم و گاهی بیشتر (تا 20 کیلوگرم) است. تولید عنبر در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بواسطۀ ترشحات سیاه رنگ جانور نرم تنی بنام ماهی مرکب است که مورد تغذیۀ این حیوان است. بوی مطبوع این مادۀ سیاه رنگ درداخل دستگاه گوارش ماهی عنبر حفظ میشود و حتی پس ازمرگ ماهی عنبر، بوی مطبوع عنبر در داخل دستگاه گوارشیش محفوظ میماند. معمولاً ماهی عنبر را در دریاهای شمال و اطراف ژاپن و گاهی در دریاهای مجاور جاوه و سوماترا شکار میکنند. و پس از شکافتن شکمش از داخل معده و روده اش عنبر را استخراج مینمایند. هر قدر ماهی مرکب بیشتری مورد تغذیۀ این حیوان واقع شده باشد، مقدار عنبر موجود در داخل دستگاه گوارش ماهی عنبر بیشتر است. (فرهنگ فارسی معین). عنبر خاکستری. شاه بویی. شاه بوی. سیدالطیب. موم عسل دریایی. نَد. مَند. شمامه. قندید. عنبر را انواعی است از قبیل فستقی و خشخاشی و اشهب. و از انواع بد آن، مبلوع و بلعی و صفایحی و تخته ای است: تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی غالیه تیره شد و زاهری و عنبر خوار. عماره. همه ره همی آب را برزدند تو گفتی گلابی به عنبر زدند. فردوسی. چو بان و چو کافور و چون مشک ناب چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب. فردوسی. همه زر و عنبر بیامیختند ز شادی بسر بر همی ریختند. فردوسی. یکی سرو دید از برش گرد ماه نهاده ز عنبر به سر بر کلاه. فردوسی. از ره صورت باش چون او گونۀ عنبر دارد لادن. فرخی. گر سرو را ز گوهر بر سر شعار باشد ور کوه را ز عنبر در سر خمار باشد. منوچهری. چو عنبر سرشتۀ یمان و حجازی. (از تاریخ بیهقی ص 384). دین بوی عنبر است و جهان عنبر بی بوی خوش چه عنبر و چه سرگین. ناصرخسرو. اگر نیستی آن جهان، خاک تیره شکر کی شدی هرگز و عنبر و بان ؟ ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 86). میان عنبر و خاکستر اندرون فرق است اگرچه باشد عنبر به رنگ خاکستر. ازرقی. آب وی آب زمزم و کوثر خاک وی جمله عنبر و کافور. ؟ (از کلیله و دمنه). دل معنی طلب زحرف مجوی که نیابی ز نقش عنبر، بوی. سنایی. گر همی در و عنبرت باید بحرها هست در غدیر مباش. سنایی. بخور از بر عنبر آمد به مجلس عقول از بر انفس آمد به مبدا. خاقانی. روز جوهرنام و شب عنبرلقب پیش صفه اش خادم آسا دیده ام. خاقانی. طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب. خاقانی. لاجرم آنجا که صبا تاخته لشکرعنبر علم انداخته. نظامی. مگس وارم مران زآن تنگ شکر مسوزانم به آتش همچو عنبر. نظامی. درون خرگه از بوی خجسته بخور عود و عنبر کله بسته. نظامی. عنبر شب چو سوخت ز آتش صبح بوی عنبر ز گلستان برخاست. عطار. فتنه ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر قامت است آن یا قیامت، عنبر است آن یا عبیر. سعدی. هرگز نشد به بوی خود عنبر سیر کنیت گرفت گرچه به بوالعنبر. سیدنصراﷲ تقوی. - شمع عنبر، شمعی که از عنبر میساختند و بموقع روشن شدن بوی خوش میداد: هر آنگه که رفتی همی سوی باغ نبردی جز از شمع عنبر چراغ. فردوسی. - عنبر اشهب، نوعی عنبر سیاه که نسبت به عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عنبر شود: و از وی (از شنترین اندلس) عنبر اشهب خیزد بغایت نیک، سخت بسیار. (حدود العالم). بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب بانگ برآورد مرغ با رخ طنبور. منجیک ترمذی. - عنبر بحری، عنبر دریایی، چون عنبر را ازدریا به دست آرند: باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح تا صدف آتشین کردبه ماهی شتاب. خاقانی. - عنبر بلعی، از نوع بد عنبر باشد. رجوع به عنبر شود. - عنبر به مشک آمیختن، مبالغه در تعطیر کردن. (آنندراج) : دگر بار سرسبز شد شاخ خشک بنفشه درآمیخت عنبر به مشک. نظامی (از آنندراج). - عنبر تخته ای، نوعی از عنبر که مخلوط به خاک و ریگ است و در قعر دریا می نشیند. رجوع به عنبر شود. - عنبر خاکستری، عنبر. رجوع به عنبر شود. - عنبر خالص، عنبر اشهب. رجوع به عنبر شود. - عنبر خام، عنبری که آمیخته به چیزی نباشد. رجوع به عنبر شود. - عنبر سیاه، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود. - عنبر صفایحی، از نوع بد عنبر است. رجوع به عنبر شود. - عنبر لب، کنایه از خط نورسته باشد. (از آنندراج) : شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم. سنجر کاشی (از آنندراج). - عنبر مبلوع، از انواع بد عنبر است. عنبر بلعی. رجوع به عنبر شود. - عنبر مطبق، عنبر تر. رجوع به عنبر تر شود. - گاو عنبر، جانوری است شبیه به گاو که در دریا میباشد و گویند عنبر فضلۀ اوست. رجوع به ماده های عنبر و گاو عنبر شود. ، غلامان و خادمان سیاه را در قدیم بمناسبت رنگ آنها غالباً عنبر نام مینهادند: سیاه مطبخی را گو میندیش که داری آسیائی نیز در پیش اگر در مطبخت نام است عنبر شوی در آسیا کافورپیکر. نظامی. ، ماهیی است دریایی. (منتهی الارب) (آنندراج). ماهی دریایی بسیار بزرگ. (از ناظم الاطباء). ماهیی است دریایی که از پوست آن سپر سازند. (از اقرب الموارد). ماهیی است که طولش گاهی به 60 پا میرسد و او را سری بزرگ و دندان است (بر خلاف ماهی بال). (از المنجد). نام ماهیی است دریایی که گاه طول آن به پنجاه ذراع رسد و به فارسی آن را پاله گویند. (تاج العروس از ازهری). رجوع به گاو عنبر، گاو بحری، قطاس، قیطوسی، بحری قطاس و پرچم شود، سپر از پوست ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). سپری که از پوست ماهی دریایی سازند. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، زعفران، و اسپرنگ که گیاهی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زعفران یا گیاه وَرس. (از اقرب الموارد). اسپرنگ که گیاهی است. (آنندراج)، شدت و سختی زمستان. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، عَنابر، گل گندم که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین)، عنبربو که نوعی گیاه است. رجوع به عنبربو شود، فتنه که نوعی گیاه است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به فتنه شود
ابن الندیم در الفهرست گوید: حروف عنبث، خطوطی است که در علوم قدیم از قبیل صنعت و سحر و عزایم، بزبانی که صاحبان آن علوم وضع کرده اند به کار می رود و کسی آن زبان را درک نمی کند. رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 505 شود
ابن الندیم در الفهرست گوید: حروف عنبث، خطوطی است که در علوم قدیم از قبیل صنعت و سحر و عزایم، بزبانی که صاحبان آن علوم وضع کرده اند به کار می رود و کسی آن زبان را درک نمی کند. رجوع به الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 505 شود
سنجد جیلان. (منتهی الارب). میوه ای است شبیه به سنجد و در منضجات ومسهلات به کار برند. خوردن آن خون را صاف کند. (برهان قاطع). ثمر درختی است معروف، قریب به درخت کنار و زیتون در بلندی، و برگ آن اندک ضخیم تر و طولانی تر از برگ کنار. و یک روی آن مزغب، و پوست درخت آن سرخ رنگ و چوب آن نیز سرخ رنگ و نیمرنگ و خالدار. بهترین آن بزرگ بالیدۀ به کمال رسیدۀ سرخ شدۀ در گوشت جرجانی و یا خطایی آن است که شیرین و عفوصت آن کم باشد. تازۀ آن معتدل در حرارت و برودت و مایل به رطوبت است، و شیخ الرئیس آن را بارد اول و معتدل در یبوست و رطوبت قلیلی گفته است. خواص آن: منضج اخلاط غلیظه و ملین صدر و احشاء و مسهل اخلاط رقیقه و رافع خشونت سینه و حلق و صوت، عارض از حرارت و سرفه، و صاف کننده خون، و مولد خون صالح، و مسکن التهاب و تشنگی و حدت خون وگرمی و وجع جگر و مثانه و امراض مقعده و لزع امعاء و معده. (از مخزن الادویه). درختچه ای است از تیره عنابها که جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان محسوب میشود. ارتفاع آن بین 4 تا 6 متر است و دارای ساقۀ راست و شاخه های ناهموار است. برگهایش کوچک و شفاف و بی کرک است و در قاعده دمبرگ دو گوشوارک نوک تیز بصورت خار وجود دارند. گلهایش کوچک و زردرنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز و شفاف و کروی است، و ممکن است به بزرگی یک زیتون برسد. و دارای طعمی مطبوع است. بوی عناب ضعیف و طعم آن لعابی و کمی شیرین است. علاوه بر آنکه میوۀ این گیاه را بحالت تازه مصرف می کنند، در تداوی بعنوان ملین و مسکن سرفه به کار میرود. گیاه مزبور در اکثر نقاط ایران میروید. اون ناف. اون ناف دار. طبرخون. سنجد گرگان. سیلانه. شیلانه. تفاح بری. سیب کوهی. یبانی. آلماآغاجی. ارج. درخت شیلان. درخت شیلانک. تبرخون. عناب آغاجی. صغیرا. سنجد جیلان. سنجد جیلانی. (فرهنگ فارسی معین). یک دانۀآن را عنابه گویند. (از اقرب الموارد) : نهاد زهر بر نوش و خار هم بر گل چنانکه باشد جیلانش از بر عناب. ابوطاهر خسروانی. چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه گرفت اشکم در دیده گونۀ عناب. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 29). بشرط بی بی شمس و بشرب بابا خمس به مصطکی و به بادام و پسته و عناب. خاقانی. حاجت به جو آبست و جوم نیست ولکن دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب. خاقانی. چرا هوای لبت خون من بجوش آورد اگر نشاندن خون از خواص عناب است. ظهیر فاریابی (از نزهه القلوب). پست شکر گشت غبار درت پسته و عناب شده شکرت. نظامی. ، کنایه از لب معشوق است. (آنندراج) (برهان قاطع) : بپرسید سین دخت مهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را. فردوسی. بده عناب چون سازی کمند زلف چین برچین مرا عناب وار از روی خون آلوده چین خیزد. خاقانی. گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خایید فندق را به عناب. نظامی. لب لعل عناب شکرشکن زده بوسه بر فندق بی دهن. نظامی. مریضی که از عشق تب میکند علاجش دو عناب لب میکند. ؟ ، در این بیت از منوچهری: ابر زیر و بم شعر اعشی ّ قیس همی زد زننده به مضرابها نسخۀ بدل بجای مضرابها ’عنابها’ دارد که مرحوم دهخدا احتمال داده اند ’عناب’ نام سازی باشد. و نیز می توان آن را بمعنی سرانگشتان پنداشت، چنانکه ’عناب تر’ در فرهنگها بمعنی انگشتان آمده است. - عناب بری، کول خس. کوله خس. (از فرهنگ فارسی معین). - عناب تر. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عناب رنگ، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عنابگون، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عناب وار، مانند عناب. رجوع به این ماده در ردیف خودشود
سنجد جیلان. (منتهی الارب). میوه ای است شبیه به سنجد و در منضجات ومسهلات به کار برند. خوردن آن خون را صاف کند. (برهان قاطع). ثمر درختی است معروف، قریب به درخت کنار و زیتون در بلندی، و برگ آن اندک ضخیم تر و طولانی تر از برگ کنار. و یک روی آن مزغب، و پوست درخت آن سرخ رنگ و چوب آن نیز سرخ رنگ و نیمرنگ و خالدار. بهترین آن بزرگ بالیدۀ به کمال رسیدۀ سرخ شدۀ در گوشت جرجانی و یا خطایی آن است که شیرین و عفوصت آن کم باشد. تازۀ آن معتدل در حرارت و برودت و مایل به رطوبت است، و شیخ الرئیس آن را بارد اول و معتدل در یبوست و رطوبت قلیلی گفته است. خواص آن: منضج اخلاط غلیظه و ملین صدر و احشاء و مسهل اخلاط رقیقه و رافع خشونت سینه و حلق و صوت، عارض از حرارت و سرفه، و صاف کننده خون، و مولد خون صالح، و مسکن التهاب و تشنگی و حدت خون وگرمی و وجع جگر و مثانه و امراض مقعده و لزع امعاء و معده. (از مخزن الادویه). درختچه ای است از تیره عنابها که جزو تیره های نزدیک به گل سرخیان محسوب میشود. ارتفاع آن بین 4 تا 6 متر است و دارای ساقۀ راست و شاخه های ناهموار است. برگهایش کوچک و شفاف و بی کرک است و در قاعده دمبرگ دو گوشوارک نوک تیز بصورت خار وجود دارند. گلهایش کوچک و زردرنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز و شفاف و کروی است، و ممکن است به بزرگی یک زیتون برسد. و دارای طعمی مطبوع است. بوی عناب ضعیف و طعم آن لعابی و کمی شیرین است. علاوه بر آنکه میوۀ این گیاه را بحالت تازه مصرف می کنند، در تداوی بعنوان ملین و مسکن سرفه به کار میرود. گیاه مزبور در اکثر نقاط ایران میروید. اون ناف. اون ناف دار. طبرخون. سنجد گرگان. سیلانه. شیلانه. تفاح بری. سیب کوهی. یبانی. آلماآغاجی. ارج. درخت شیلان. درخت شیلانک. تبرخون. عناب آغاجی. صغیرا. سنجد جیلان. سنجد جیلانی. (فرهنگ فارسی معین). یک دانۀآن را عنابه گویند. (از اقرب الموارد) : نهاد زهر بر نوش و خار هم بر گل چنانکه باشد جیلانش از بر عناب. ابوطاهر خسروانی. چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه گرفت اشکم در دیده گونۀ عناب. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 29). بشرط بی بی شمس و بشرب بابا خمس به مصطکی و به بادام و پسته و عناب. خاقانی. حاجت به جو آبست و جوم نیست ولکن دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب. خاقانی. چرا هوای لبت خون من بجوش آورد اگر نشاندن خون از خواص عناب است. ظهیر فاریابی (از نزهه القلوب). پست شکر گشت غبار درت پسته و عناب شده شکرت. نظامی. ، کنایه از لب معشوق است. (آنندراج) (برهان قاطع) : بپرسید سین دخت مهراب را ز خوشاب بگشاد عناب را. فردوسی. بده عناب چون سازی کمند زلف چین برچین مرا عناب وار از روی خون آلوده چین خیزد. خاقانی. گهی بر شکر از بادام زد آب گهی خایید فندق را به عناب. نظامی. لب لعل عناب شکرشکن زده بوسه بر فندق بی دهن. نظامی. مریضی که از عشق تب میکند علاجش دو عناب لب میکند. ؟ ، در این بیت از منوچهری: ابر زیر و بم شعرِ اعشی ِّ قیس همی زد زننده به مضرابها نسخۀ بدل بجای مضرابها ’عنابها’ دارد که مرحوم دهخدا احتمال داده اند ’عناب’ نام سازی باشد. و نیز می توان آن را بمعنی سرانگشتان پنداشت، چنانکه ’عناب تر’ در فرهنگها بمعنی انگشتان آمده است. - عناب بری، کول خس. کوله خس. (از فرهنگ فارسی معین). - عناب تر. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عناب رنگ، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عنابگون، به رنگ عناب. رجوع به این ماده در ردیف خود شود. - عناب وار، مانند عناب. رجوع به این ماده در ردیف خودشود
میان دو پیوندنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاید مقصور از انبوب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخفف انبوب است. (آنندراج). و رجوع به انبوب شود
میان دو پیوندنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شاید مقصور از انبوب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مخفف انبوب است. (آنندراج). و رجوع به انبوب شود
درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف، گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند، تبرخون
درختی است با برگ های کوچک و بی کرک و شفاف، گل هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است. میوه اش شفت و مایل به قرمز، شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است، چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند، تبرخون