جدول جو
جدول جو

معنی عموره - جستجوی لغت در جدول جو

عموره
بمعنی غرق. و آن یکی از شهرهائی است که در وادی سدیم واقع بود، و عموره غالباً با سدیم مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمره
تصویر عمره
نوعی حج که اعمال آن کمتر از حج تمتع یا حج اکبر و عبارت از احرام، طواف و سعی بین صفا و مروه است، حج اصغر
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوارهالنحل. (اقرب الموارد). کندوی زنبور عسل
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
سمور:
چون برون جست لوز از سوراخ
شد سموره بنزد او گستاخ.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
جمع واژۀ عیر. رجوع به عیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ)
آمیختن و شور و غوغا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، فراهم آوردن و بند کردن در جایی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). جمعآوری و حبس کردن مردم در جایی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
بمعنی عهر است. رجوع به عهر شود
لغت نامه دهخدا
(عَمْ مو یَ)
شهرکی است در ساحل نهر عاصی، در بین فامیه و شیزر. (از معجم البلدان). شهری است در خاک روم که ابن خلدون در بحث جغرافیایی خود، آن را در شمال بخش پنجم اقلیم پنجم یاد کرده. و نام این شهررا به عموریه بنت الروم بن الیفزبن سام بن نوح نسبت داده اند. شهر عموریه را معتصم خلیفۀ عباسی در سال 223ه.ق. با شهر انقره فتح کرد و آن از اعظم فتوحات اسلام بشمار می رود. و در این سفر ابوتمام همراه خلیفه بود و بمناسبت این فتح قصیدۀ مشهور خود را بمطلع:
السیف أصدق انباءً من الکتب
فی حده الحد بین الجد و اللعب
سرایید. و گویند خلیفه ابوتمام را سی هزار درهم بخاطر این قصیده بخشید. و چون به این بیت رسید که می گوید:
رمی بک اﷲ یرجیها فهدمها
ولو رمی بک غیراﷲ لم تصب
معتصم گفت: ’دنّرت دراهمک’، یعنی درهمهای خود را به دینار تبدیل کردی، و سی هزار دینار به وی بخشید. رجوع به تجارب السلف نخجوانی چ عباس اقبال صص 174- 175 و فهرست ترجمه مقدمۀ ابن خلدون شود:
ز عموریه مادرش را بخواند (اسکندر)
چو آمد سخنهای دارا براند.
فردوسی.
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه گریزگه باز بازدار.
منوچهری.
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت وندر ظفر
از ((سیف أصدق)) راست تر در فتح آن عموریه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما رَ)
آبکی است جاهلی که آن را کوههایی سفید بوده است. وبدنبال آن ’اغربه’ بود که آن را کوههایی سیاه بوده است. و سپس ’براق’ قرار داشت. (از معجم البلدان) (ازتاج العروس). رجوع به منتهی الارب و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
ابن غراب. تابعی بود. (منتهی الارب). او را از بنی حمیر و تابعی دانسته اند. و ’ابن حجر’ گوید که در سنن ابوداود، حدیث وی به نقل ازعمه اش و از عائشه آمده است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6809 شود
ابن مخشی. در ’التجرید’ آمده است که وی از امرای لشکر اسلام بود و در غزوۀ یرموک شرکت داشت. (از الاصابۀ ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5724). رجوع به عقدالفرید ابن عبدربه ج 3 ص 289 شود
ابن معاذ بن زراره بن عمرو بن غنم بن عدی بن حارث بن مره بن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. و نام او را ’عمار’ دانسته اند. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود
ابن علی بن احمد حکمی مذحجی یمنی شافعی، مکنی به ابومحمد. ملقب به نجم الدین. فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری. رجوع به عمارۀ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود
ابن مالک بن عمرو بن بثیره بن مشنؤبن قشربن تمیم بن عوذمناه بن تاج بن تیم بن اراشه بن عامر بن عبیله بن قسیل بن فران بن بلی. رجوع به عمارۀ بلوی شود
ابن ابی حفصه، مکنی به ابوروح. محدث بود. رجوع به ابوروح (عمارهبن...) و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 153 و 279 و ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 148 شود
ابن عبدالله بن صیاد. وی تابعی بود. حمدالله مستوفی مینویسد که او بعد مروان الحمار نماند. رجوع به تاریخ گزیدۀ حمدالله مستوفی چ امیرکبیر ص 255 شود
ابن احمد (یا محمد یا محمود) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی بود. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود
ابن محمود (یا محمد یا احمد) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود
ابن حزن بن شیطان. وی صحابی بود. و ابن حجر اخباری از وی نقل میکند. رجوع به الاصابه ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5707 شود
ابن زیاد بن سفیان بن عبدالله بن ناشب عبسی. ملقب به وهاب و مشهور به دالق. از رؤسا و فرماندهان دورۀ جاهلیت. رجوع به عمارۀ عبسی شود
ابن عمرو بن امیه بن خویلدبن عبدالله بن ایاس بن عبدبن ناشره بن کعب بن جدی بن ضمرۀ ضمری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ ضمری شود
ابن عمرو بن حزم نجاری انصاری. تابعی و از شریفان مدینه در قرن اول هجری. رجوع به عمارۀ نجاری (ابن عمرو بن حزم...) شود
ابن حزم بن زید بن لوذان بن عمرو بن عبدعوف بن غنم بن مالک بن نجار نجاری انصاری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ نجاری شود
ابن راشد. ’ابوهریره’ وی را تابعی دانسته است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6807 شود
ابن غزیّه. محدث بود. در عیون الاخبار احادیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الاخبار دینوری ج 1 ص 265 و 304 شود
ابن أوس بن خالد بن عبید بن امیه بن عامر بن خطمۀ انصاری خطمی. صحابی بود. رجوع به عمارۀ انصاری (ابن أوس...) شود
ابن عقیل بن بلال بن جریر بن عطیۀ کلبی یربوعی تمیمی. از شعرای یمامه در قرن سوم هجری. رجوع به عمارۀ کلبی شود
ابن رویبه. صحابی بود. در الاصابۀ ابن حجر نام پدر او ’روبه’ آمده است. رجوع به عمارۀ ثقفی (ابن روبه...) شود
ابن زاذان. محدث بود و در عیون الانباء حدیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الانباء دینوری ج 2 ص 209 شود
ابن عبیدالله خثعمی. صحابی بود. نام پدر او را ’عبید’ دانسته اند. رجوع به عمارۀ خثعمی (ابن عبید...) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
مزد آباد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجرت آباد ساختن. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
نام فخذی است از قبیلۀ عتیبه که ساکن الرکبه، واقع در شمال شرقی طائف میباشند. (از معجم قبائل العرب از الارتسامات اللطاف تألیف امیر شکیب ارسلان ص 271)
نام فرقه ای است از حیده، از خریص، از خرصه، از فدعان. (از معجم قبائل العرب از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 263)
نام قبیله ای است که تابع قنفذه بوده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الرحله الیمانیه تألیف شرف برکاتی ص 65)
لغت نامه دهخدا
نگاهبانی مسجدالحرام. یکی از مصالح و مؤسساتی بود که قبیلۀ قریش برای ادارۀ کعبه قرار داده بودند و منظور آن بود که متصدیان این مقام مراقبت کنند که کسی در آن محل مقدس یاوه سرایی و بدگویی نکند و فریاد نزند. رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 21 و ترجمه تاریخ تمدن اسلام ج 1 ص 22 شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْوْ)
سرگشته گردیدن و دودله شدن. (از منتهی الارب). دودل شدن در گمراهی و سرگردان شدن در منازعه یا درانتخاب طریقی. (از اقرب الموارد). گویند که آن مانند عمی و نابینائی است با این فرق که عمی مطلق نابینائی است چه در بصر و چه در بصیرت، اما عموهه اختصاص به بصیرت و بینائی معنوی دارد. (از اقرب الموارد از زمخشری). چنانکه خداوند میفرماید: فی طغیانهم یعمهون. (قرآن 15/2) ، (110/6) ، (186/7) ، (11/10) ، 75/23). (از منتهی الارب). عمه. عموهیه. عمهان. عموه، بی نشان گردیدن زمین. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ شی یِ بُ زُ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. 150 تن سکنه دارد. آب آنجا از کارون و موتور آب و محصول آن غلات و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
بنت حسان کلبیه. از شاعره های معاصر عبدالملک بن مروان بود و او را اشعاری است. رجوع به الاغانی و اعلام النساء ج 3 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
درختی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
معموره. و رجوع به معموره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث معمور. آباد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معموره. آبادان: در مقصورۀ معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست. (مقامات حمیدی چ شمیم ص 11).
- معمورۀ ارض، آبادانی جهان. (حدود العالم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن ربع زمین که بر مهب شمال است. (مفاتیح العلوم خوارزمی، یادداشت ایضاً). آن قسمت از زمین که مسکون و آبادان است.
، پر و آکنده از زر و سیم و نقود و جواهر: و اموال معاملات بستد و به خزانۀ معموره مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 313) ، جای آباد. محل آبادان. ناحیۀ آباد:
گرچه صد معمورۀ خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم.
عطار (منطق الطیر چ مشکور ص 64).
بر خرابی صبر کن کز انقلاب روزگار
دشتها معموره و معموره ها صحرا شود.
صائب
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
نام شهر مصیصه است و این شهر را از برای آن چنین خواندند که به دست دشمن خراب شد و منصور آن را دوباره آباد ساخت و بارویی بر گرداگرد آن کشید و مسجدی بنا کرد. (از معجم البلدان). نام دیگر شهر مصیصه است. این شهر پس از آن که بر اثر جنگ و زلزله خراب شد به سال 140 هجری قمری به دستور ابوجعفر منصور دوباره آباد گردید و به معموره مشهور شد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
ابن جمیل بن عمرو بن مالک تغلبی. شاعری است جاهلی که بیشتر اشعار او از دست رفته است. وی در حدود سال 60قبل از هجرت درگذشت. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 743)
ابن خفاف. جدی است جاهلی از بهته، از سلیم، از عدنانیان. و فجاءه بن ایاس از فرزندان او باشند. (از الاعلام زرکلی ج 2 ص 743)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ رَ)
جلد عمیره، کنایت از جلق است یعنی به دست برآوردن منی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، اسم علم است از برای کف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
از شهرهای کهن اسپانیاست که بر کنار رود ’دورو’ واقع است و 39300 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی از قرن دوازدۀ میلادی در آن باقی مانده است. (از لاروس). رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 41، 311، 320 و 334 و ج 2 ص 55، 57 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمومه
تصویر عمومه
اپدری کاکایی، جمع عم، اپدران کاکایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عموهه
تصویر عموهه
سر گشتگی دو دلی هاژی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیوره
تصویر عیوره
جمع عیر، خران گور خران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهوره
تصویر عهوره
عهاره بنگرید به عهاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غموره
تصویر غموره
پر آبی، جوانمردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معموره
تصویر معموره
معموره در فارسی مونث معمور: آباده مونث معمور: (در مقصوره معموره انبوهی دیدم پرسیدم که این اجتماع از بهر چیست) (مقامات حمیدی. چا. شمیم، جای آبادان ناحیه آباد: گرچه صد معموره خوش یافتم هم مخالف هم مشوش یافتم (منطق الطیر. چا. دکتر مشکور. . 64)
فرهنگ لغت هوشیار
اعمال مخصوصی که حاجیان در مکه بجا میاورند، یک نوع از اقسام حج را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمور
تصویر عمور
بج (لثه)
فرهنگ لغت هوشیار
اسپرغم، بوب (فرش شاهانه)، دوده تیره، سر پوش، ناوگان جنگی آباد کردن، آبادانی، لاد (بنا) ساختمان مزد سماختمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمره
تصویر عمره
((عُ مْ رِ))
از اقسام حج که اعمال آن کمتر از حج تمتع می باشد
فرهنگ فارسی معین
تخت روان، عماری، کجاوه، محمل، هودج
فرهنگ واژه مترادف متضاد