عم عربی است که در تداول فارسی عمو گویند. برادر پدر. عم. افدر. اودر. کاکا. رجوع به عم شود، گاه به مردم عامی یا به دوستان نزدیک خود نیز عمو خطاب کنند: رو توکل کن تو با کسب ای عمو جهد میکن کسب میکن موبمو. مولوی. - عموجان، خطاب به عموی خود کنند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، به مردم عادی یا به دوستان نزدیک خود خطاب کنند. (فرهنگ فارسی معین). - عمونوروز، نامی است که اخیراً بر پیرمردی خیالی اطلاق میشود که در ایام نوروز برای کودکان هدیه می آورد. و ظاهراً تقلیدی ازبابانوئل مسیحیان است. - عمویادگار خوابی یا بیدار؟، با این جمله بمزاح از خواب یا بیدار بودن مخاطب سؤال کنند. (از امثال و حکم دهخدا)
عم عربی است که در تداول فارسی عمو گویند. برادر پدر. عم. افدر. اودر. کاکا. رجوع به عم شود، گاه به مردم عامی یا به دوستان نزدیک خود نیز عمو خطاب کنند: رو توکل کن تو با کسب ای عمو جهد میکن کسب میکن موبمو. مولوی. - عموجان، خطاب به عموی خود کنند. (از فرهنگ فارسی معین). - ، به مردم عادی یا به دوستان نزدیک خود خطاب کنند. (فرهنگ فارسی معین). - عمونوروز، نامی است که اخیراً بر پیرمردی خیالی اطلاق میشود که در ایام نوروز برای کودکان هدیه می آورد. و ظاهراً تقلیدی ازبابانوئل مسیحیان است. - عمویادگار خوابی یا بیدار؟، با این جمله بمزاح از خواب یا بیدار بودن مخاطب سؤال کنند. (از امثال و حکم دهخدا)
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، مقمعه
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد ستون، پایه، ستون خانه رئیس، سرور، بزرگ قوم گُرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گُرزِه، دَبوس، لَخت، چُماق، سَرپاش، سَرکوبِه، مِقمَعِه
تیر که پیچ پیچان رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در شعر ابوذؤیب بمعنی شناگر وشناکننده آمده است، فرس عموج، اسبی که در سیر خود مستقیم حرکت نکند. (از اقرب الموارد)
تیر که پیچ پیچان رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در شعر ابوذؤیب بمعنی شناگر وشناکننده آمده است، فرس عموج، اسبی که در سیر خود مستقیم حرکت نکند. (از اقرب الموارد)
ستون خانه. (منتهی الارب). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. (از اقرب الموارد). ج، آعمده، عمد، عمد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته بر او سبز مرغی سترگ. فردوسی. زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود. فردوسی. شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96) ، چوب خیمه. (ناظم الاطباء) ، مهتر. (منتهی الارب). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم، خط پشت شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد) ، آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) ، رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. (ناظم الاطباء) ، رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معظم و قوام گوش. (منتهی الارب). معظم گوش. (از اقرب الموارد) ، مرد سخت غمناک. (منتهی الارب). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد) ، هر دو پای شترمرغ، چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند، عمودالبطن، پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضربه علی عمود بطنه، بر پشت او زد. (از اقرب الموارد) ، عمودالسّحر، رگ دل. (منتهی الارب). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وتین. (از اقرب الموارد) ، استقاموا علی عمود رأیهم، ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن. (از منتهی الارب). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد) ، عمودالصبح، روشنی صبح: سطع عمودالصبح (منتهی الارب) ، روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود، عموداللسان، میانۀ زبان در طول. (ازتاج العروس) ، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : عمود رخش را سازند قبله نهندآنگاه تهمت بر تهمتن. خاقانی. ، گرز. (ناظم الاطباء) : به تیغ و عمود و به گرز گران چنان چون بود رسم گنداوران. فردوسی. طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و جفتی عمود. فردوسی. چو گیو اندر آن زخم او بنگرید عمودی گران از میان برکشید. فردوسی. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است. لبیبی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار. منوچهری. همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین. (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). جایی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد. خاقانی. ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کرو فر. نظام قاری (ص 17). ، شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) : مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. ، خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویۀ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء). - عمود شدن بر، بطور عمود فرودآمدن. - عمود کردن بر، بطور عمود فرودآوردن. ، شعبه اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است، چون فرات. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) : کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود. نظامی
ستون خانه. (منتهی الارب). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. (از اقرب الموارد). ج، آعمِده، عَمَد، عُمُد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : زده بر سرکوه چار از عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بدان هر عمود آشیانی بزرگ نشسته بر او سبز مرغی سترگ. فردوسی. زمینش همه صندل و چوب عود ز جزع و ز پیروزه او را عمود. فردوسی. شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96) ، چوب خیمه. (ناظم الاطباء) ، مهتر. (منتهی الارب). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم، خط پشت شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد) ، آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) ، رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. (ناظم الاطباء) ، رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معظم و قوام گوش. (منتهی الارب). معظم گوش. (از اقرب الموارد) ، مرد سخت غمناک. (منتهی الارب). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد) ، هر دو پای شترمرغ، چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند، عمودالبطن، پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضربه علی عمود بطنه، بر پشت او زد. (از اقرب الموارد) ، عمودالسَّحْر، رگ دل. (منتهی الارب). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وَتین. (از اقرب الموارد) ، استقاموا علی عمود رأیهم، ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن. (از منتهی الارب). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد) ، عمودالصبح، روشنی صبح: سطع عمودالصبح (منتهی الارب) ، روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود، عموداللسان، میانۀ زبان در طول. (ازتاج العروس) ، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) : عمود رخش را سازند قبله نهندآنگاه تهمت بر تهمتن. خاقانی. ، گرز. (ناظم الاطباء) : به تیغ و عمود و به گرز گران چنان چون بود رسم گنداوران. فردوسی. طبقهای زرین پر از مشک و عود دو نعلین زرین و جفتی عمود. فردوسی. چو گیو اندر آن زخم او بنگرید عمودی گران از میان برکشید. فردوسی. بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است. لبیبی. چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من چون زند بر گردن گُردان عمود گاوسار. منوچهری. همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین. (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46). جایی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد. خاقانی. ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو عمودها همه افراشتند در کرو فر. نظام قاری (ص 17). ، شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) : مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر. خاقانی. ، خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویۀ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء). - عمود شدن بر، بطور عمود فرودآمدن. - عمود کردن بر، بطور عمود فرودآوردن. ، شعبه اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است، چون فرات. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) : کشیده عمود آن شتابنده رود از آن کوه میناوش آمد فرود. نظامی
لازم گرفتن شخص، مال یا منزل خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عماره. رجوع به عماره شود، پرستیدن پروردگار خود را و روزه داشتن، بجا آوردن و خواندن نماز. گویند: عمر رکعتین، یعنی دورکعت نماز خواند، زیارت کردن خانه خدای را، عمره آوردن. (از منتهی الارب)
لازم گرفتن شخص، مال یا منزل خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عَماره. رجوع به عماره شود، پرستیدن پروردگار خود را و روزه داشتن، بجا آوردن و خواندن نماز. گویند: عمر رکعتین، یعنی دورکعت نماز خواند، زیارت کردن خانه خدای را، عمره آوردن. (از منتهی الارب)
کاربی سروپای و دشوار که اصلاح آن ممکن نباشد. (منتهی الارب). کاری که انجام شدنی نباشد و بر اصلاح آن راهی یافت نشود. (از اقرب الموارد) ، شیر بیشۀ درشت اندام. (منتهی الارب). اسد شدید. (از اقرب الموارد) ، آنکه در کاری نادان وار بی باکانه درآید و بیراه رود. (منتهی الارب). آنکه مانند اشخاص جاهل و نادان کارها را از راه طبیعی خود منحرف سازد. (از اقرب الموارد). ج، عمس، عمس. (ناظم الاطباء)
کاربی سروپای و دشوار که اصلاح آن ممکن نباشد. (منتهی الارب). کاری که انجام شدنی نباشد و بر اصلاح آن راهی یافت نشود. (از اقرب الموارد) ، شیر بیشۀ درشت اندام. (منتهی الارب). اسد شدید. (از اقرب الموارد) ، آنکه در کاری نادان وار بی باکانه درآید و بیراه رود. (منتهی الارب). آنکه مانند اشخاص جاهل و نادان کارها را از راه طبیعی خود منحرف سازد. (از اقرب الموارد). ج، عُمس، عُمُس. (ناظم الاطباء)
مرد کارکن، یا آنکه بر کار آفریده باشد. (منتهی الارب). مردی که کاری سرشته شده. (ناظم الاطباء). دارندۀ کار، یا کسی که برای کار کردن آفریده شده. (از اقرب الموارد)
مرد کارکن، یا آنکه بر کار آفریده باشد. (منتهی الارب). مردی که کاری سرشته شده. (ناظم الاطباء). دارندۀ کار، یا کسی که برای کار کردن آفریده شده. (از اقرب الموارد)
فراگرفتن همه را. (از منتهی الارب). همه افراد را شامل بودن. همگی را شامل شدن، و عام شدن: عم ّ المطر الارض، باران همه زمین را فراگرفت. (از اقرب الموارد). - عموم و خصوص مطلق، (اصطلاح منطق) عبارت از آن است که دو کلی چنان باشند که مفهوم اولی برهمه افراد دومی صدق کند، ولی مفهوم دومی فقط شامل بعض افراد اولی باشد، مانند: ’حیوان’ و ’انسان’ که هر انسانی حیوان است، اما هر حیوانی انسان نیست. (از فرهنگ فارسی معین). - عموم و خصوص من وجه، (اصطلاح منطق) آن است که مفهوم دو کلی چنان باشد که یک مورد اجتماع و دو مورد افتراق داشته باشند، مانند ’حیوان’ و ’ابیض’. (از فرهنگ فارسی معین)
فراگرفتن همه را. (از منتهی الارب). همه افراد را شامل بودن. همگی را شامل شدن، و عام شدن: عم ّ المطر الارض، باران همه زمین را فراگرفت. (از اقرب الموارد). - عموم و خصوص مطلق، (اصطلاح منطق) عبارت از آن است که دو کلی چنان باشند که مفهوم اولی برهمه افراد دومی صدق کند، ولی مفهوم دومی فقط شامل بعض افراد اولی باشد، مانند: ’حیوان’ و ’انسان’ که هر انسانی حیوان است، اما هر حیوانی انسان نیست. (از فرهنگ فارسی معین). - عموم و خصوص مِن ْ وجه، (اصطلاح منطق) آن است که مفهوم دو کلی چنان باشد که یک مورد اجتماع و دو مورد افتراق داشته باشند، مانند ’حیوان’ و ’ابیض’. (از فرهنگ فارسی معین)
دیدن عمود به خواب، دلیل بر مردی بود راست و درست و بعضی گویند، دلیل است بر سخنی سخت. اگر بیند عمود بر کسی زد، دلیل که سخنی به آن کس بگوید. اگر عمود خود را آهنین بیند، دلیل که از پادشاه قوت یابد. اگر بیند عمود او ضایع شد، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن عمود در خواب بر سه وجه است. اول: مردی راست. دوم: سخنهای سخت. سوم: مهتری بزرگ زاده .
دیدن عمود به خواب، دلیل بر مردی بود راست و درست و بعضی گویند، دلیل است بر سخنی سخت. اگر بیند عمود بر کسی زد، دلیل که سخنی به آن کس بگوید. اگر عمودِ خود را آهنین بیند، دلیل که از پادشاه قوت یابد. اگر بیند عمود او ضایع شد، تاویلش به خلاف این بود. محمد بن سیرین دیدن عمود در خواب بر سه وجه است. اول: مردی راست. دوم: سخنهای سخت. سوم: مهتری بزرگ زاده .