جدول جو
جدول جو

معنی عمرو - جستجوی لغت در جدول جو

عمرو
(پسرانه)
نام پسر لیث دومین پادشاه صفاری
تصویری از عمرو
تصویر عمرو
فرهنگ نامهای ایرانی
عمرو
(عَ رَ)
نام کوهی است در بلاد هذیل. و برخی گویند که کوهی است در سراه و نام آن عمرو بن عدوان باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عمرو
(عَمْرْ)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بنی صخر، از جذام، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در صرخد از بلاد شام بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 304، و السبائک ص 48)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از لخم، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در اطفیحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 305، و البیان و الاعراب ص 62)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از درمأبن ثعلبه، از طی، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در مصر و شام بود. (ازالاعلام زرکلی از السبائک ص 58 و نهایهالارب ص 303)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بلی، از قضاعه از قحطان را تشکیل میدهند. و مسکن آنان در صعید مصر بود. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 302)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از حرب، از عرب حجاز را تشکیل میدهند. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303، و معجم قبائل العرب ص 828)
جدی است جاهلی. از بنی زهیر، از جذام. مسکن فرزندان او در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303)
نام شیطان فرزدق است. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
اسم علم است اشخاص را، واو آن زائد است و فقط در دو حالت رفع و جر بر آن افزوده گردد تا با ’عمر’ اشتباه نشود، اما درحالت نصب چون آخر آن الف میگیرد ’عمراً’ میشود. وچون ’عمر’ بعلت غیرمنصرف بودن قبول تنوین نمیکند لذا عمرو در این حالت با آن اشتباه نمیشود و احتیاجی به واو نخواهد داشت. ج، عمرون، أعمر، عمور. رجوع به اقرب الموارد، منتهی الارب و ناظم الاطباء شود.
- ام ّعمرو، کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ام شود.
- عمرو و زید، بجای فلان و بهمان. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود
ابن کرکره، مکنی به ابومالک. یکی از فصحای عرب و ربیب ابوالبیداء رباحی بود. وی در بادیه خواندن آموخت و درحضر صنعت وراقی ورزید. در نحو و لغت مذهب بصریان داشت. و کتاب خلق الانسان و کتاب الخیل از اوست. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 91 شود
ابن ابرهه ذی المنار. از تبابعۀ یمن. و از آنجا که او مردی ظالم و ستمگر بود به ذوالاذعار ملقب گشت. رجوع به ذوالاذعار و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 ص 236. التیجان ص 133. تاج العروس ج 5 ص 225. ابن خلدون ج 2 ص 51. السبائک ص 20
ابن عثمان بن حکم بن شعره، مکنی به ابوالحسین. از مشایخ مصر در قرن سوم هجری. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 91 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمره
تصویر عمره
نوعی حج که اعمال آن کمتر از حج تمتع یا حج اکبر و عبارت از احرام، طواف و سعی بین صفا و مروه است، حج اصغر
فرهنگ فارسی عمید
حق انتفاع که کسی برای دیگری برقرار می کند به مدت طول عمر خود یا عمر طرف، آنچه کسی به دیگری می دهد که در طول عمر خود از آن بهره برداری کند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
آنچه بر سر نهند از عمامه و کلاه و جز آن، مهره ای که بدان میان سلک مروارید فصل کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- ابوعمره، کنیه است برای افلاس و گرسنگی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
یک دانه عمر. یک درخت دراز. رجوع به عمر شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رِ / عُ رُ)
دراز. (منتهی الارب). مرد دراز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
عمره. یکی از ارکان حج، و آن از ’اعتمار’ مشتق شده است بمعنی زیارت کردن یا قصد مکانی آباد کردن. و در شرع آن را ’حج اصغر’ نیز گویند و آن را چهار عمل است: احرام، طواف، سعی بین صفا و مروه، حلق. ج، عمر، عمرات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تعظیم.
ناصرخسرو.
یافته حج و عمره کرده تمام
بازگشته بسوی خانه سلیم.
ناصرخسرو.
خدمت بارگاه مجلس او
عمره و مروه و صفا باشی.
مسعودسعد.
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمرۀ مبرور.
مسعودسعد.
بزمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
بعمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
گر حج و عمره کرده اند از در کعبه رهروان
ما حج و عمره میکنیم از درخسرو سری.
خاقانی.
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنّی ̍ برآورم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 251).
پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده
هم بر آن آیین که حج را ساز و سامان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 101).
استمتاع، عمره گزاردن با حج. تمتع، عمره با حج آوردن. (از منتهی الارب) ، زفاف مرد با زن در خانه خود زن. و اگر مرد زن را ب خانه خود آورد و زفاف کند، آن را عرس گویند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری ی)
قسمی از خرما. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
با واو مجهول، نشتر حجام را گویند که بدان رگ می گشایند و به عربی مبضعخوانند. (برهان). نیشتر حجام. (آنندراج) (انجمن آرا). نیشتر باشد که حجامان بدان رگ بگشایند و آن را نشتر و شست و کلک نیز خوانند و به تازی مبضع نامند. (جهانگیری). کلک که حجامان دارند. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(عُ را)
چیزی که با شخص در مدت زندگی همراه باشد. (ناظم الاطباء). آنچه برای تو، در طول مدت عمر او یا عمر تو، قرار داده شود، چنانکه گویند: أعمرته الدار العمری، یعنی خانه را تا سر آمدن مدت عمرم یاعمرش، در اختیار او گذاردم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). اسم است از اعمار، چنانکه گویند: أعمرته الدار عمری، یعنی قرار دادم خانه را برای او که مادام العمر در آن ساکن باشد و چون بمیرد خانه دوباره به من بازگشت کند. و این امر در جاهلیت از رسوم معمول و متداول بین اعراب بوده، اما در شریعت اسلام، عمری عبارت است از تفویض مسکن بمدت طول زندگانی به کسی بشرط آنکه اگر تفویض کننده یا کسی که خانه بدو تفویض شده از دنیا رحلت کند، خانه به ورثۀ واهب خانه بازگشت کند، و این فعل صحیح است و شرط باطل میشود، و از این رو خانه تا موهوب له در قید حیات است ملک اوست و پس از مرگ او ملک ورثۀ او باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، سود زندگانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی)
آن را منسوب به عمر دانند، چنانکه عمری الشجر بمعنی درخت دیرینه و قدیمی باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، درخت کنار که بر نهر رسته باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
قاضی تکریت. او راست: کتاب السبع الجاهلیات بغریبها و کتاب تفسیر مقصورۀ ابی بکر بن درید. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
منسوب به عمر بن خطاب. و در تداول عوام فارسی زبانان، بر یک تن از اهل سنت اطلاق میشود. سنی. چهاریاری
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام شعبه ای است از طایفۀ ناحیۀ سراوان، از طوایف کرمان و بلوچستان، و مرکب ازشصت خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 98)
لغت نامه دهخدا
(عَ رُ)
رستنیی باشد که کرفس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج). کرفس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
نام اسب وعله بن شراحیل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
دراز از هر چیزی، شادمان، مرد درشت خوی توانا، گرگ خبیث، شتر نجیب توانا بر سیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حرکت سریع و شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
مرد قوی سخت و توانا، شتابنده و سریع در نوبت آب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، سیر سخت. (منتهی الارب). حرکت و سیر شدید. (از اقرب الموارد) ، روز شدید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ایام. (اقرب الموارد) ، مرد دشوارخوی قوی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَرْ رَ)
بنی عمرط، نام بطنی است از کنده از قحطانیه، منسوب به عمرطبن غنم. (از معجم قبائل العرب از تاج العروس)
(بنی...، نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی، از زید بن کهلان، از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امرود. (الابنیه عن حقایق الادویه).
لغت نامه دهخدا
(عُ)
دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
دزد. (منتهی الارب). دزدی که هرچه ببیند آن را برباید. (از اقرب الموارد) ، کسی که چیزی نداشته باشد، خبیث، درویش سرکش. ج، عماریط، عمارطه (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، عمارط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری)
عثمان بن سعید اسدی. ملقب به سمان یا زیات، مکنی به ابوعمرو و مشهور به عمروی است. نسب او به قبیلۀ بنی عمرو بن حریث و یا بنی عمرو بن عامر بن ربیعه میرسید. و از آن جهت او را سمان یا زیات میگفتند که وی برای کتمان امر سفارت و وکالت خود که از ولی عصر (ع) داشته است تجارت زیت و روغن میکرد. وی شخصی امین و عادل و طاهر و عفیف و از اولین نواب خاصۀ اربعۀ ولی عصر (ع) بوده است و سال وفات او را در حدود 257 ه. ق. نوشته اند. رجوع به ریحانهالادب ج 3 ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمروس
تصویر عمروس
بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمور
تصویر عمور
بج (لثه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرد
تصویر عمرد
کرفس از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
اعمال مخصوصی که حاجیان در مکه بجا میاورند، یک نوع از اقسام حج را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی عمرایی می گویند زیوشی بهره برداری از داراک در زنده بودن بنگرید به سنی آنچه که شخصی برای دیگری قرار می دهند در مدت طول عمر خود یا طول عمر طرف نوعی حق انتفاع است به موجب عقدی از طرف مالک برای تمام مدت عمر یکی از طرفین معامله یا شخص ثالث. منسوب به عمر پیرو مذهب تسنن سنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمرو
تصویر دمرو
کسی که دمر دراز کشیده: (بچه دمروست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمرود
تصویر عمرود
دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمروط
تصویر عمروط
دزد، بد سرشت، درویش سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمره
تصویر عمره
((عُ مْ رِ))
از اقسام حج که اعمال آن کمتر از حج تمتع می باشد
فرهنگ فارسی معین
((عُ))
آن چه که شخصی برای دیگری قرار می دهد در مدت طول عمر خود یا طول عمر طرف، نوعی حق انتفاع است به موجب عقدی از طرف مالک برای تمام مدت عمر یکی از طرفین معامله یا شخص ثابت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمرو
تصویر کمرو
خجالتی
فرهنگ واژه فارسی سره