امری افتخارآمیز که از روی شجاعت، مهارت و شایستگی انجام شده باشد، در علوم ادبی نوعی شعر در وصف پهلوانان که داستان های منظوم از نبردها، دلاوری ها و افتخارات قومی و نژادی یک ملت را دربر دارد مانند شاهنامۀ فردوسی، شجاعت، دلاوری، دلیری
امری افتخارآمیز که از روی شجاعت، مهارت و شایستگی انجام شده باشد، در علوم ادبی نوعی شعر در وصف پهلوانان که داستان های منظوم از نبردها، دلاوری ها و افتخارات قومی و نژادی یک ملت را دربر دارد مانند شاهنامۀ فردوسی، شجاعت، دلاوری، دلیری
نام فخذی است از قبیلۀ عتیبه که ساکن الرکبه، واقع در شمال شرقی طائف میباشند. (از معجم قبائل العرب از الارتسامات اللطاف تألیف امیر شکیب ارسلان ص 271) نام فرقه ای است از حیده، از خریص، از خرصه، از فدعان. (از معجم قبائل العرب از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 263) نام قبیله ای است که تابع قنفذه بوده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الرحله الیمانیه تألیف شرف برکاتی ص 65)
نام فخذی است از قبیلۀ عُتَیبه که ساکن الرکبه، واقع در شمال شرقی طائف میباشند. (از معجم قبائل العرب از الارتسامات اللطاف تألیف امیر شکیب ارسلان ص 271) نام فرقه ای است از حیده، از خریص، از خرصه، از فدعان. (از معجم قبائل العرب از عشائرالشام وصفی زکریا ج 2 ص 263) نام قبیله ای است که تابع قُنفُذه بوده است. (از معجم قبائل العرب عمر رضا کحاله از الرحله الیمانیه تألیف شرف برکاتی ص 65)
شهر کوچکی است و اولین اقامتگاه بریدان بود که از شام بمصر میرفتند. آن را درختان بلند خرما بوده. و در زمان ملک عادل بن ایوب شد. وی آن مکان را محل تفریح خود قرار داد. نزدیک آن مصید و شکارگاه زیادی است زیرا در پانزده فرسنگی قاهره واقع است. (از معجم البلدان)
شهر کوچکی است و اولین اقامتگاه بریدان بود که از شام بمصر میرفتند. آن را درختان بلند خرما بوده. و در زمان ملک عادل بن ایوب شد. وی آن مکان را محل تفریح خود قرار داد. نزدیک آن مصید و شکارگاه زیادی است زیرا در پانزده فرسنگی قاهره واقع است. (از معجم البلدان)
یمین ناحق. (منتهی الارب) (آنندراج). سوگند به ناحق. (ناظم الاطباء). گویند: حلف علی العمیسه و العمیسیه، یعنی بر ناحق سوگند خورد. (از اقرب الموارد). عمیسیه. رجوع به عمیسیه شود
یمین ناحق. (منتهی الارب) (آنندراج). سوگند به ناحق. (ناظم الاطباء). گویند: حلف علی العمیسه و العمیسیه، یعنی بر ناحق سوگند خورد. (از اقرب الموارد). عمیسیه. رجوع به عمیسیه شود
نگاهبانی مسجدالحرام. یکی از مصالح و مؤسساتی بود که قبیلۀ قریش برای ادارۀ کعبه قرار داده بودند و منظور آن بود که متصدیان این مقام مراقبت کنند که کسی در آن محل مقدس یاوه سرایی و بدگویی نکند و فریاد نزند. رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 21 و ترجمه تاریخ تمدن اسلام ج 1 ص 22 شود
نگاهبانی مسجدالحرام. یکی از مصالح و مؤسساتی بود که قبیلۀ قریش برای ادارۀ کعبه قرار داده بودند و منظور آن بود که متصدیان این مقام مراقبت کنند که کسی در آن محل مقدس یاوه سرایی و بدگویی نکند و فریاد نزند. رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 21 و ترجمه تاریخ تمدن اسلام ج 1 ص 22 شود
زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضه و خود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، دستار سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است. (از لسان العرب). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دستار. (دهار). سرپایان. مندیل. دولبند. نصیف. صوقعه. ج، عمائم، عمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی ’عمامه’ را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفۀ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عمّامه تلفظ کنند: از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدودالعالم). بستد عمامه های خز سبز ضیمران بشکست حقه های زر و در میوه دار. منوچهری. قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامۀ قصب بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت: مردی کافی است، امابالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377). مرا بر سرعمامۀ خز ادکن بزد دست زمان خوش خوش به صابون. ناصرخسرو. بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک عمامۀ قصب و اسب و سیم و زر دارد. ناصرخسرو. بر این بلند منبر از بهر قال و قیل از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست. ناصرخسرو. گر بعمامه کسی سروریی یافته ست پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب. اثیر اخسیکتی. گر عمامه دیگری بندد رواست لیکن استنجا به دست خود کنند. خاقانی. اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی ابرش چو باد نیسان، تندی بسان تندر. خاقانی. خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان. خاقانی. دستار من وقایۀ جان شد و عمامۀ من دربند کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی). بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی. از عمامه کمند کردندش درکشیدند و بند کردندش. نظامی. فلک را داده سروش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی. نظامی. یک فقیهی ژنده ها برچیده بود در عمامه ی خویش درپیچیده بود. مولوی. وز دمشقی عمامه برباییم افسر از فرق گنبد دوار. نظام قاری. بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل. نظام قاری. خامۀ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323). مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد. صائب تبریزی. کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب تبریزی. تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز دور پرواری عمامه و قطر شکم است. صائب تبریزی. استعمام، اشتیاذ، عمامه بر سر بستن. (ناظم الاطباء). اعتصاب، عمامه بر سر نهادن. اعتمار، عمامه و جز آن بر سر بستن. اعتمام، عمامه بستن. اقتعاط، عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ. عمامه بستن بی تحت الحنک. تحنک، عمامه را اززیر زنخ برآوردن. (از منتهی الارب). تختمه، عمامه بندی. (ناظم الاطباء). تشوذ، عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج). تعمم، عمامه بر سر بستن. (منتهی الارب). تعمیم، عمامه پوشانیدن. (ناظم الاطباء). تکویر، پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب). عمامه بر سر بستن. تلحی، عمامه به زیر حنک درآورده، بستن. (آنندراج). تلفم، عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریه، زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قفد، عمامه بستن بی شمله. کور، پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لوث، دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه پیچیدن. معمّم، عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته. أرخی عمامته، عمامۀ خود را سست و نرم گردانید، کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). - اهل عمامه، آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی: وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم. ناصرخسرو. به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404). - عمامه آرائی، کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن. (از آنندراج) : یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی. صائب (از آنندراج). - عمامه افکندن، برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن. بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه، و آن نشانۀ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد: چون دید پدر به حال فرزند آهی بزد و عمامه بفکند. نظامی. - عمامه ای، آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل ’کلاهی’. عمامه بسر. دستاربند. - عمامه بستن، پیچیدن عمامه بنحو مطلوب. - عمامۀ بسته، عمامه ای که پیچیده باشند و آمادۀ بر سر گذاشتن باشد: عمامۀ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). - نخ عمامه ای، قسمی گلولۀنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است. - امثال: عمامه گذاشت تا کله بردارد. (امثال و حکم دهخدا). ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه. عامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عامه و عامّه شود، قحطی و خشکسالی. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مِغفَر. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بَیضه و خود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، دستار سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است. (از لسان العرب). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دستار. (دهار). سرپایان. مندیل. دولبند. نَصیف. صَوقَعه. ج، عَمائم، عِمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی ’عمامه’ را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفۀ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عَمّامه تلفظ کنند: از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدودالعالم). بستد عمامه های خز سبز ضیمران بشکست حقه های زر و در میوه دار. منوچهری. قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامۀ قصب بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت: مردی کافی است، امابالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377). مرا بر سرعمامۀ خز ادکن بزد دست زمان خوش خوش به صابون. ناصرخسرو. بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک عمامۀ قصب و اسب و سیم و زر دارد. ناصرخسرو. بر این بلند منبر از بهر قال و قیل از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست. ناصرخسرو. گر بعمامه کسی سروریی یافته ست پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب. اثیر اخسیکتی. گر عمامه دیگری بندد رواست لیکن استنجا به دست خود کنند. خاقانی. اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی ابرش چو باد نیسان، تندی بسان تندر. خاقانی. خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان. خاقانی. دستار من وقایۀ جان شد و عمامۀ من دربند کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی). بر رسم عرب عمامه دربست با او به شراب و رود بنشست. نظامی. از عمامه کمند کردندش درکشیدند و بند کردندش. نظامی. فلک را داده سروش سبزپوشی عمامش باد را عنبرفروشی. نظامی. یک فقیهی ژنده ها برچیده بود در عمامه ی ْ خویش درپیچیده بود. مولوی. وز دمشقی عمامه برباییم افسر از فرق گنبد دوار. نظام قاری. بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل. نظام قاری. خامۀ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323). مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد. صائب تبریزی. کار با عمامه و قطر شکم افتاده است خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند. صائب تبریزی. تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز دور پرواری عمامه و قطر شکم است. صائب تبریزی. استعمام، اشتیاذ، عمامه بر سر بستن. (ناظم الاطباء). اعتصاب، عمامه بر سر نهادن. اعتمار، عمامه و جز آن بر سر بستن. اعتمام، عمامه بستن. اقتعاط، عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ. عمامه بستن بی تحت الحنک. تحنک، عمامه را اززیر زنخ برآوردن. (از منتهی الارب). تختمه، عمامه بندی. (ناظم الاطباء). تشوذ، عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج). تعمم، عمامه بر سر بستن. (منتهی الارب). تعمیم، عمامه پوشانیدن. (ناظم الاطباء). تکویر، پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب). عمامه بر سر بستن. تلحی، عمامه به زیر حنک درآورده، بستن. (آنندراج). تلفم، عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریه، زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قَفد، عمامه بستن بی شمله. کَور، پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لَوث، دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه پیچیدن. مُعمَّم، عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته. أرخی عمامته، عمامۀ خود را سست و نرم گردانید، کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). - اهل عمامه، آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی: وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم. ناصرخسرو. به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404). - عمامه آرائی، کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن. (از آنندراج) : یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی. صائب (از آنندراج). - عمامه افکندن، برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن. بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه، و آن نشانۀ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد: چون دید پدر به حال فرزند آهی بزد و عمامه بفکند. نظامی. - عمامه ای، آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل ’کلاهی’. عمامه بسر. دستاربند. - عمامه بستن، پیچیدن عمامه بنحو مطلوب. - عمامۀ بسته، عمامه ای که پیچیده باشند و آمادۀ بر سر گذاشتن باشد: عمامۀ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). - نخ عمامه ای، قسمی گلولۀنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است. - امثال: عمامه گذاشت تا کله بردارد. (امثال و حکم دهخدا). ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه. عامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عامَه و عامَّه شود، قحطی و خشکسالی. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
آبکی است جاهلی که آن را کوههایی سفید بوده است. وبدنبال آن ’اغربه’ بود که آن را کوههایی سیاه بوده است. و سپس ’براق’ قرار داشت. (از معجم البلدان) (ازتاج العروس). رجوع به منتهی الارب و متن اللغه شود
آبکی است جاهلی که آن را کوههایی سفید بوده است. وبدنبال آن ’اغربه’ بود که آن را کوههایی سیاه بوده است. و سپس ’براق’ قرار داشت. (از معجم البلدان) (ازتاج العروس). رجوع به منتهی الارب و متن اللغه شود
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن ِ حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
ابن غراب. تابعی بود. (منتهی الارب). او را از بنی حمیر و تابعی دانسته اند. و ’ابن حجر’ گوید که در سنن ابوداود، حدیث وی به نقل ازعمه اش و از عائشه آمده است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6809 شود ابن مخشی. در ’التجرید’ آمده است که وی از امرای لشکر اسلام بود و در غزوۀ یرموک شرکت داشت. (از الاصابۀ ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5724). رجوع به عقدالفرید ابن عبدربه ج 3 ص 289 شود ابن معاذ بن زراره بن عمرو بن غنم بن عدی بن حارث بن مره بن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. و نام او را ’عمار’ دانسته اند. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود ابن علی بن احمد حکمی مذحجی یمنی شافعی، مکنی به ابومحمد. ملقب به نجم الدین. فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری. رجوع به عمارۀ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود ابن مالک بن عمرو بن بثیره بن مشنؤبن قشربن تمیم بن عوذمناه بن تاج بن تیم بن اراشه بن عامر بن عبیله بن قسیل بن فران بن بلی. رجوع به عمارۀ بلوی شود ابن ابی حفصه، مکنی به ابوروح. محدث بود. رجوع به ابوروح (عمارهبن...) و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 153 و 279 و ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 148 شود ابن عبدالله بن صیاد. وی تابعی بود. حمدالله مستوفی مینویسد که او بعد مروان الحمار نماند. رجوع به تاریخ گزیدۀ حمدالله مستوفی چ امیرکبیر ص 255 شود ابن احمد (یا محمد یا محمود) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی بود. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود ابن محمود (یا محمد یا احمد) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود ابن حزن بن شیطان. وی صحابی بود. و ابن حجر اخباری از وی نقل میکند. رجوع به الاصابه ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5707 شود ابن زیاد بن سفیان بن عبدالله بن ناشب عبسی. ملقب به وهاب و مشهور به دالق. از رؤسا و فرماندهان دورۀ جاهلیت. رجوع به عمارۀ عبسی شود ابن عمرو بن امیه بن خویلدبن عبدالله بن ایاس بن عبدبن ناشره بن کعب بن جدی بن ضمرۀ ضمری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ ضمری شود ابن عمرو بن حزم نجاری انصاری. تابعی و از شریفان مدینه در قرن اول هجری. رجوع به عمارۀ نجاری (ابن عمرو بن حزم...) شود ابن حزم بن زید بن لوذان بن عمرو بن عبدعوف بن غنم بن مالک بن نجار نجاری انصاری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ نجاری شود ابن راشد. ’ابوهریره’ وی را تابعی دانسته است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6807 شود ابن غزیّه. محدث بود. در عیون الاخبار احادیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الاخبار دینوری ج 1 ص 265 و 304 شود ابن أوس بن خالد بن عبید بن امیه بن عامر بن خطمۀ انصاری خطمی. صحابی بود. رجوع به عمارۀ انصاری (ابن أوس...) شود ابن عقیل بن بلال بن جریر بن عطیۀ کلبی یربوعی تمیمی. از شعرای یمامه در قرن سوم هجری. رجوع به عمارۀ کلبی شود ابن رویبه. صحابی بود. در الاصابۀ ابن حجر نام پدر او ’روبه’ آمده است. رجوع به عمارۀ ثقفی (ابن روبه...) شود ابن زاذان. محدث بود و در عیون الانباء حدیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الانباء دینوری ج 2 ص 209 شود ابن عبیدالله خثعمی. صحابی بود. نام پدر او را ’عبید’ دانسته اند. رجوع به عمارۀ خثعمی (ابن عبید...) شود
ابن غراب. تابعی بود. (منتهی الارب). او را از بنی حمیر و تابعی دانسته اند. و ’ابن حجر’ گوید که در سنن ابوداود، حدیث وی به نقل ازعمه اش و از عائشه آمده است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6809 شود ابن مخشی. در ’التجرید’ آمده است که وی از امرای لشکر اسلام بود و در غزوۀ یرموک شرکت داشت. (از الاصابۀ ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5724). رجوع به عقدالفرید ابن عبدربه ج 3 ص 289 شود ابن معاذ بن زراره بن عمرو بن غنم بن عدی بن حارث بن مره بن ظفر انصاری ظفری، مکنی به ابونمله. صحابی بود. و نام او را ’عمار’ دانسته اند. رجوع به عمار انصاری (ابن معاذبن...) شود ابن علی بن احمد حکمی مَذحجی یمنی شافعی، مکنی به ابومحمد. ملقب به نجم الدین. فقیه و مورخ و شاعر یمن در قرن ششم هجری. رجوع به عمارۀ یمنی (ابن علی بن احمد...) شود ابن مالک بن عمرو بن بثیره بن مشنؤبن قشربن تمیم بن عوذمناه بن تاج بن تیم بن اراشه بن عامر بن عبیله بن قسیل بن فران بن بلی. رجوع به عمارۀ بلوی شود ابن ابی حفصه، مکنی به ابوروح. محدث بود. رجوع به ابوروح (عمارهبن...) و سیره عمر بن عبدالعزیز ص 153 و 279 و ذکر اخبار اصبهان چ لیدن ج 2 ص 148 شود ابن عبدالله بن صیاد. وی تابعی بود. حمدالله مستوفی مینویسد که او بعد مروان الحمار نماند. رجوع به تاریخ گزیدۀ حمدالله مستوفی چ امیرکبیر ص 255 شود ابن احمد (یا محمد یا محمود) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی بود. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود ابن محمود (یا محمد یا احمد) مروزی، مکنی به ابومنصور. از شعرای اواخر عهد سامانی و اوایل دورۀ غزنوی. رجوع به ابومنصور (عمارهبن...) شود ابن حزن بن شیطان. وی صحابی بود. و ابن حجر اخباری از وی نقل میکند. رجوع به الاصابه ابن حجر، قسم اول از حرف عین، ترجمه شمارۀ 5707 شود ابن زیاد بن سفیان بن عبدالله بن ناشب عبسی. ملقب به وهاب و مشهور به دالق. از رؤسا و فرماندهان دورۀ جاهلیت. رجوع به عمارۀ عبسی شود ابن عمرو بن امیه بن خویلدبن عبدالله بن ایاس بن عبدبن ناشره بن کعب بن جدی بن ضمرۀ ضمری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ ضمری شود ابن عمرو بن حزم نجاری انصاری. تابعی و از شریفان مدینه در قرن اول هجری. رجوع به عمارۀ نجاری (ابن عمرو بن حزم...) شود ابن حزم بن زید بن لوذان بن عمرو بن عبدعوف بن غنم بن مالک بن نجار نجاری انصاری. صحابی بود. رجوع به عمارۀ نجاری شود ابن راشد. ’ابوهریره’ وی را تابعی دانسته است. رجوع به الاصابۀ ابن حجر، قسم چهارم از حرف عین، ترجمه شمارۀ 6807 شود ابن غَزیّه. محدث بود. در عیون الاخبار احادیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الاخبار دینوری ج 1 ص 265 و 304 شود ابن أوس بن خالد بن عبید بن امیه بن عامر بن خطمۀ انصاری خطمی. صحابی بود. رجوع به عمارۀ انصاری (ابن أوس...) شود ابن عقیل بن بلال بن جریر بن عطیۀ کلبی یربوعی تمیمی. از شعرای یمامه در قرن سوم هجری. رجوع به عمارۀ کلبی شود ابن رویبه. صحابی بود. در الاصابۀ ابن حجر نام پدر او ’روبه’ آمده است. رجوع به عمارۀ ثقفی (ابن روبه...) شود ابن زاذان. محدث بود و در عیون الانباء حدیثی از وی نقل شده است. رجوع به عیون الانباء دینوری ج 2 ص 209 شود ابن عبیدالله خثعمی. صحابی بود. نام پدر او را ’عبید’ دانسته اند. رجوع به عمارۀ خثعمی (ابن عبید...) شود