جدول جو
جدول جو

معنی علیچه - جستجوی لغت در جدول جو

علیچه
(عَ چَ)
مرکب از علی و ’چه’ علامت تصغیر. مصغر علی. علیک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
علیّه، بلند مرتبه، با رفعت، دارای شرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علیه
تصویر علیه
برضد، به زیان، مخالف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلوچه، قرص نان، گردۀ نان، کلیجه
کنایه از قرص آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
منسوب است به علیچه، تصغیرعلی، و وی ابوبکر بن محمد بن احمد بن محمد فقیه علیچی نسوی ابوبکر بن ابی سعید بن علیچه بود که از محدثان و فقیهان به شمار می رفت. وی نخست در نیشابور بسیار سماع (حدیث) کرد و آنگاه به عراق رفت و در آنجا فقه را از ابوالحسین بن قطان بیاموخت و از ابوبکر شافعی و جز وی سماع کرد و حاکم ابوعبدالله از او حدیث شنید. (از لباب الانساب). و رجوع به علیچه و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لَیْ یَ)
نام دو کوهست در یمامه. و در آن وادیهای بسیاری است از آن جمله ’دخول’ است که امروءالقیس از آن نام می برد. (از معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(عِ لی یَ)
شریف و رفیعالقدر و رئیس. (ناظم الاطباء). و رجوع به علیه و علیّه و علّیّه شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ یَ)
شریف و رفیعالقدر و رئیس. (ناظم الاطباء). و رجوع به علیه و علّیّه و علیّه و علی و علّی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْ یَ)
جمع واژۀ علی ّ. رجوع به علی ّ شود، شریف و رفیعالقدر و رئیس: هو من علیهالناس، أی من أجلتهم و أشرافهم. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و نیز رجوع به علی و علّی ّ و علیّه و علّیّه شود
لغت نامه دهخدا
(عِلْلی یَ)
علّیّه. رجوع به علّیّه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ چَ / چِ)
جستن گلو را گویند و به عربی فواق خوانند. (برهان) (آنندراج). و به فارسی زغگک نامند. (آنندراج). جستن گلو که به تازی فواق گویند. (فرهنگ رشیدی) ، قرص آفتاب و ماه. (برهان) ، جیاتاغ. کماج (در خیمه). (یادداشت مؤلف) ، قرص کوچک نان روغنی. (برهان). و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
کلید چوبین را گویند که بدان کلیدان را بگشایند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کردی ’کیلیج’ (کلید). روسی ’کلوک’ (کلید) (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ چَ / چِ)
مطلق قرص (نان) (فرهنگ فارسی معین). قرص. قرصه. (دهار). قرص. (مقدمه الادب زمخشری) (نصاب) :
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت.
عماره.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.
اسدی.
نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه.
سوزنی.
قفول باز بگردیدن و افول غروب
چنانکه قرص کلیچه، سمید نان سپید.
؟ (از نصاب).
یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی.
عطار.
آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت.
عطار.
نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره می شدی تا پای راه.
عطار.
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.
مولوی.
، نان کوچک روغنی باشد. (برهان) (آنندراج). قرص نان روغنی کوچک. (ناظم الاطباء). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. (اسرار التوحید).
در باطنم کلیچه همی گردد
تا گندم کلیچه کنی ظاهر.
سوزنی.
عیدیم گندم کلیچه فرست
تا رهی دانه های در شمرد.
سوزنی
اندرکف او کلیچه گفتی بدر است
مانندۀ ماهی است درافشان از میغ.
(سندبادنامه ص 208).
آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش.
نظامی.
بگشاد سلام سفرۀ خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش.
نظامی.
وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب.
نظامی.
وان خط خورد زیرۀ کرمان غباروار
بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند.
بسحاق اطعمه.
- کلیچه قندی، نوعی از نان قندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیج و کلیجه شود.
، نان کماچ کوچک. (ناظم الاطباء) ، کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص آفتاب. (ناظم الاطباء) :
مثال بنده وان تو نگارا
کلیچۀ آفتاب و برگ ور تاج.
منجیک.
شبانگه به نانیت نارد بیاد
کلیچه به گردون دهد بامداد.
نظامی.
و رجوع به گلیچه شود.
، کنایه از قرص ماه و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (از برهان) (از آنندراج). قرص ماه. (ناظم الاطباء).
- کلیچۀ خیمه، تختۀ گرد میان سوراخی که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر را به روی آن اندازند. (ناظم الاطباء).
- کلیچۀ سیم،کنایه از ماه شب چهاردهم. (برهان) (آنندراج). ماه شب چهاردهم. (ناظم الاطباء). بدر:
گر چرخ را کلیچۀ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده ای.
خاقانی.
قرصۀ او کلیچۀ سیم است
عقربش صیرفی نمی شاید.
خاقانی.
، جامه ای را نیز گویند که آن را مانند سوزنی آجیده کرده باشند. (برهان) (آنندراج). کلیجه. جامۀ پنبه دار آجیده کرده. (ناظم الاطباء). کلیجه. جامۀ پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند. (فرهنگ فارسی معین). جامۀ سوزنی یعنی آجیده. (فرهنگ رشیدی) :
من ترا پیرهندم و زیباست
کهن من، کلیچه ماندۀ من.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1185).
و رجوع به کلیجه شود، آجیده را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، جامۀ نیم آستین که بر روی قبا پوشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کلیجه شود، (در زانو) داغصه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به داغصه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
دهی از دهستان ماربین است که در بخش سده شهرستان اصفهان واقع است و 164 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
طعامی که با جو مخلوط باشد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ابن عدی بن عمرو بن مالک بن عامر بن بیاضۀ بیاضی. نام او را ’خلیفه بن عدی...’ نیز آورده اند. ابن اسحاق و موسی بن عقبه وی را جزو کسانی آورده اند که در غزوۀ بدر شرکت جستند. و ضرار بن صرد به نقل ازعبدالله بن ابی رافع گوید که وی در جنگ صفین همراه علی (ع) بوده است. (از الاصابۀ ابن حجر ج 4، قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
زن رنجور و بیمار. ج، علائل، علیلات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به علیل شود، زن دوباره خوشبوی مالیده. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن، بدان علف دهند و به چرا فرستاده نشود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). مفرد و جمع در آن یکسان است. (از اقرب الموارد). پروار. و نیز رجوع به علوفه و معلفه شود
لغت نامه دهخدا
(چُ چَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای از قریه های چهارمحال اصفهان است’. (مرآت البلدان ج 4 ص 260). و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان میزدج بخش حومه شهرستان شهرکرد که در 27 هزارگزی جنوب باختر شهرکرد، کنار راه بردنجان به جونقان واقع است. دامنۀ کوه و هوایش معتدل است و 1704 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه میزدج و قنات. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش مالرو است. این آبادی یک دژ قدیمی به نام قلعه اسعد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَیْ یَ)
نام دختر زریاب آوازه خوان بود. او را عمری طولانی بود آنچنانکه در حیاتش هیچ یک از افراد خاندانش زنده نبودند. (از اعلام النساء عمر رضا کحاله از نفح الطیب مقری)
وی یکی از دختران امام زین العابدین (ع) امام چهارم شیعیان بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 68 از کشف الغمه از شیخ مفید)
وی یکی از دختران امام موسی کاظم (ع) امام هفتم شیعیان بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 81)
نام دختر جودت پاشا مورخ قرن اخیر بود. وی از زنان نویسنده و داستانسرای قرن حاضر بود که در اسلامبول پرورش یافت و کتب بسیاری در موضوعهای اجتماعی و داستانی تألیف کرد که از آن جمله کتاب ’المراءه المسلمه’ است. رجوع به اعلام النساء شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
بنت کمیت. وی از زنان عابد عرب و بادیه نشین بود که درباره عبادت وزهد او داستانها گویند. رجوع به اعلام النساء عمررضاکحاله چ 2 ج 3 ص 343، و صفهالصفوۀ ابن جوزی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ابن خالق. وی پس از درگذشت امیرتیمور گورکانی، مدتی بر تبریز تسلط داشت و بر مردم ستم میکرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562 شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ قَ)
یک دانه علّیق و آن گیاهی است که بر درخت می پیچد. (از اقرب الموارد). رجوع به علّیق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
کابین زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتر که همراه قوم فرستی تا خواربار آورند. (منتهی الارب). شتری که بقصد آوردن خواربار با قومی فرستند در برابر مزد، تا با آن خواربار بیاورند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) : علّقت مع فلان علیقه و أرسلت معه علیقه. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). ج، علائق
لغت نامه دهخدا
تصویری از علیه
تصویر علیه
بلند رتبه، رفیع القدر، بلند و بالا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیفه
تصویر علیفه
واستارنیدن (علوفه خوراندن)، واسان (علوفه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیقه
تصویر علیقه
کابین تو بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیله
تصویر علیله
مونث علیل زن بیمار مریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیه
تصویر علیه
((عَ لَ هِ))
بر او، در فارسی به معنای ضد او، به زیان او
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علیه
تصویر علیه
((عَ لِ یَّ))
مؤنث علی، بلند مرتبه، ارجمند، از اهل رفعت و شرف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
((کُ چِ))
نان، قرص نان، جامه نیم تنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیچه
تصویر کلیچه
کلید، کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند
فرهنگ فارسی معین
نان کوچکی که در تنور پزند، کلوچه
فرهنگ گویش مازندرانی