جدول جو
جدول جو

معنی علیفه - جستجوی لغت در جدول جو

علیفه
(عَ فَ)
ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن، بدان علف دهند و به چرا فرستاده نشود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). مفرد و جمع در آن یکسان است. (از اقرب الموارد). پروار. و نیز رجوع به علوفه و معلفه شود
لغت نامه دهخدا
علیفه
(عَ فَ)
ابن عدی بن عمرو بن مالک بن عامر بن بیاضۀ بیاضی. نام او را ’خلیفه بن عدی...’ نیز آورده اند. ابن اسحاق و موسی بن عقبه وی را جزو کسانی آورده اند که در غزوۀ بدر شرکت جستند. و ضرار بن صرد به نقل ازعبدالله بن ابی رافع گوید که وی در جنگ صفین همراه علی (ع) بوده است. (از الاصابۀ ابن حجر ج 4، قسم اول)
لغت نامه دهخدا
علیفه
واستارنیدن (علوفه خوراندن)، واسان (علوفه)
تصویری از علیفه
تصویر علیفه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
(دخترانه)
مؤنث عفیف، دارای عفت، پرهیزکار، پارسا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
علف، کنایه از آذوقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
عنوان هر یک از جانشینان پیغمبر، رهبر مذهبی برخی جوامع مسیحی شرقی، خمیرگیر، قائم مقام، جانشین، داروغه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
مؤنث واژۀ عفیف، آنکه از کار بد و حرام خودداری می کند، پرهیزکار، پارسا، پاکدامن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ فی فَ)
مؤنث عفیف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن پارسا، أی پاکدامن. (دهار). زن پارسا و پرهیزگار از حرام. (غیاث اللغات) (آنندراج). ذاتی را نامند که او را صفت چیرگی بر شهوت و تملک نفس بغایت باشد. به عبارت دیگر زن سخت پاکدامن را عفیفه گویند. و شرعاً زنی را نامند که از وطی حرام بری و از تهمت چنین نسبتی به او معصوم باشد. و این چنین زن است که اگر بسوی او افترا و تهمتی روا دارند، درباره مفتری لعان واجب گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، عفیفات و عفائف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفیفه شود
عفیفه. زن پارسا و باعصمت و باحیا و باشرم و متدین و پاکدامن. ج، عفیفگان. (ناظم الاطباء). و رجوع به عفیفه شود.
توئی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مرپور خویش را پدری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
زن رنجور و بیمار. ج، علائل، علیلات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به علیل شود، زن دوباره خوشبوی مالیده. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
دیه نزل، قصبه ای است به دوفرسنگی قراقورم. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : دیگر به دوفرسنگی قراقوم بر جانب مشرق بر گوشۀ پشته ای کوشکی ساخته اند که بوقت توجه به جانب مشتاه و مراجعت گذر بر آن باشد... و آن موضع را ترغوبالیغ نام نهاده اند. (جهانگشای جوینی ج 1ص 170). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ فَ)
تخم دوایی است که آنرا بفارسی آهو دوستک خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
آنکه بجای کسی باشد در کاری. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). از پس کسی آینده و در کاری قائمقام کسی شونده. (غیاث اللغات). قائمقام. جانشین. پیره. (ناظم الاطباء). خلیفه: و اذ قال ربک للملائکه اًنی جاعل فی الارض خلیفه قالوا ا تجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک قال انی اعلم ما لاتعلمون. (قرآن 30/2). شاپور سپاه عجم گرد کرد که بجنگ رومیان رود پس خواست که ملک را از هر حال بازداند و صورت وی بشناسد کس را امین ندید که بزمین روم شود و این خبرها بازداند و بازآرد خود تنها برفت و پادشاهی بخلیفه سپرد و کس را آگاه نکرد که کجا می روم. (ترجمه طبری بلعمی). ملک شهرهای هند و زمین مکران و هر پادشاهی که نزدیک ملک عجم بود به بهرام دادو همه مهتران پادشاهی خویش را بر آن گواه کرد. بهرام آن شهرها بملک بازداد و گفت: تو خلیفۀ من باش براین شهرها و خراج بمن فرست. چون بلاش بتخت بنشست و تاج بر سر نهاد مردمان را بار داد و خطبه کرد و ایشان را وعده های نیکو... را خلیفه کرد بر مملکت و کار تدبیر همه به وی سپرد. (ترجمه طبری بلعمی). خواجه خلیفۀ ماست بخراسان و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است بحاضری ما بهراه چه حاجت است. (تاریخ بیهقی). امیرگفت خواجه خلیفۀ ماست و معتمدتر. (تاریخ بیهقی).
هم خلیفه ست از محمد هم ز حق چون آدمش
سر اًنی جاعل ٌ فی الارض در شان آمده.
خاقانی.
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفۀ طیور داور مالک رقاب.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفۀ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
- خلیفۀ کتّاب، ارشد مکتب خانه. شاگردی که در مکتب خانه های قدیم ارشد مکتب خانه بود:
دلش خلیفۀ کتاب علم الاسماء
خاقانی.
مرغان چون طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
بعید و نشره و آدینه و نماز دگر
بحق مهر زبان و سر خلیفۀ کتاب.
خاقانی.
، ولیعهد. (غیاث اللغات) ، سلطان بزرگ. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خلائف، خلفاء.
- خلیفۀ زمین، قبلۀ عالم. شاهنشاه. (ناظم الاطباء).
، لقب حکامی است که پس از پیغمبر اسلام بر ممالک اسلامی حکم رانده اند و در تاریخ اسلام خلفای مشهور: خلفای راشدین (ابوبکر و عمر و عثمان و علی) و خلفای اموی (از معاویه تا مروان بن حکم) و خلفای عباسی و خلفای فاطمی اند و فاطمیان بر مصر و آن نواحی اسلامی حکم میراندند. و نیز شاخه ای از امویان سالها بر نواحی اسپانیا حکومت کردند و حوزۀ غرب تمدن اسلامی رااداره نمودند. رجوع به خلفای اموی و خلفای راشدین شود: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند. (تاریخ بیهقی). و به خلیفه و وزیر خلیفه نامه ها استادم بپرداخت. (تاریخ بیهقی). بر اثر وی خواجه علی میکائیل و قضاه و فقهاء و علماء و زعیم و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی). خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند نثار خلیفه را. (تاریخ بیهقی).
خلیفه گوید خاقانیا دبیری کن
که پایگاه ترا بر فلک گذارم سر.
خاقانی.
سلطان مرا شناسد و داند خلیفه هم.
خاقانی.
خاصه که بغداد خنک خاص خلیفه ست
نعل بها زیبدش بهای صفاهان.
خاقانی.
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصۀ خلیفه و سقا برآورم.
خاقانی.
معز خلیفۀ مصر کس بدو فرستاد و دختر او را از بهر پسر خویش عزیز می خواست. (ترجمه تاریخ یمینی).
سر ملوک جهان پادشاه روی زمین
خلیفۀ پدر و عم به اتفاق امم.
سعدی.
به هرچه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت دربغداد.
سعدی (گلستان).
- خلیفۀ بغداد، خلیفه ای که مستقر خلافتش بغداد است:
همچو نوباوه برنهد بر چشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- امثال:
از کیسۀ خلیفه بخشیدن، از مال غیر عطا دادن.
من اینجا و خلیفه در بغداد، مثلی است که درباره اشخاص متکبر زنند.
، خمیرگیر در اصطلاح نانوایی. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر یک از دو عدسی که در سبحه است. (یادداشت بخطمؤلف). شیخک سبحه و آن بزرگترین دانۀ سبحه است که بر سر دانه ها کشند، از درجات کشیشان است در مشرق. (یادداشت بخط مؤلف). مقام اسقفی بزرگ که ارامنه دارا میشوند، نایب استاد و معلم. (ناظم الاطباء). مبصر (یادداشت بخط مؤلف) ، لقب حضرت آدم. (مهذب الاسماء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
ابن عبدالواحد، مکنی به ابوعطا. از تابعان بود. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ابوعطا خلیفه بن عبدالواحد شود
شاعری است ترک و او راست: خسرو شیرین به ترکی
لغت نامه دهخدا
(زُ لَ فَ)
بطنی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
ابن خالق. وی پس از درگذشت امیرتیمور گورکانی، مدتی بر تبریز تسلط داشت و بر مردم ستم میکرد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 562 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
بنت کمیت. وی از زنان عابد عرب و بادیه نشین بود که درباره عبادت وزهد او داستانها گویند. رجوع به اعلام النساء عمررضاکحاله چ 2 ج 3 ص 343، و صفهالصفوۀ ابن جوزی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمۀ هورین و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و زنان سیاه چادربافی. راه مالرو و ساکنین از طایفۀ خلیفه که در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ قَ)
یک دانه علّیق و آن گیاهی است که بر درخت می پیچد. (از اقرب الموارد). رجوع به علّیق شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
کابین زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، شتر که همراه قوم فرستی تا خواربار آورند. (منتهی الارب). شتری که بقصد آوردن خواربار با قومی فرستند در برابر مزد، تا با آن خواربار بیاورند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) : علّقت مع فلان علیقه و أرسلت معه علیقه. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). ج، علائق
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ فی ی)
پالان علافی کوچک. (ناظم الاطباء). تصغیر و ترخیم ’علافی ّ’ است و آن پالان منسوب به علاف میباشد. (از لسان العرب) (ذیل اقرب الموارد). رجوع به علاف و علافی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ چَ)
مرکب از علی و ’چه’ علامت تصغیر. مصغر علی. علیک
لغت نامه دهخدا
(عَ ثَ)
طعامی که با جو مخلوط باشد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَلْ لی فَ)
بسیارخلاف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : رجل خلیفه، مرد بسیارخلاف. امراءه خلیفه، زن بسیارخلاف. جماعه خلیفه، قوم بسیارخلاف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عفیفه در فارسی پارسا پرهیز گاری: زن مونث عفیف زنی که پارسا و پاکدامن باشد جمع عفائف (عفایف) عفیفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
هر چه ستور بخورند، خوراک ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیقه
تصویر علیقه
کابین تو بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیله
تصویر علیله
مونث علیل زن بیمار مریضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطیفه
تصویر عطیفه
کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تاجبرگ برگ کوچک روی میوه، کاناز: کلان برگ به هم پیوسته ای که خوشه را در میان دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلیفه
تصویر شلیفه
فرج زن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بجای کسی باشد در کاری، از پس کسی آینده و در کاری قائم مقام کسی شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
((عَ فِ))
مؤنث عفیف، زن پاکدامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
((خَ فِ))
جانشین، قائم مقام، پیشوای مسلمانان، جمع خلفاء، خلائف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
((عُ فِ))
خوراک چهار پایان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلیفه
تصویر خلیفه
پادشاه تازی، جانشین
فرهنگ واژه فارسی سره