جدول جو
جدول جو

معنی علکز - جستجوی لغت در جدول جو

علکز
(عَ کَ / عِ کِ)
مرد درشت اندام و سطبر و سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد پرگوشت بزرگ جثه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علک
تصویر علک
صمغ، مصطکی، هر صمغی که در دهان می جوند
علک خاییدن: صمغ خاییدن، سقز جویدن، کنایه از بیهوده گفتن، ژاژ خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ لَ کَ)
مرد درشت اندام سطبر و سخت و پرگوشت بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد سخت و بزرگ. و نون آن زائد است. (از اقرب الموارد). علکز. و رجوع به علکز شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
شهری است به پشت دربند. (منتهی الارب). نام شهری بدان سوی دربند. (قاموس). شهرکی بدان سوی دربند به دنبال خزران که به نام بانی آن نامیده شده است و گویند لکز و خزر و صقلب و بلنجر پسران یافث بن نوح بودند و هر یک از آنان ناحیتی آبادان کرد و به نام خود موسوم ساخت. اهل آن مسلمان و موحد میباشند. به زبانی واحد تکلم کنند و قوت و شوکتی دارند و در میانشان نصاری نیز باشد. (از معجم البلدان) ، نام طایفه ای بدانجا، لگزیان: و اما الملوک الذین فی جبل القیق و فی سفحه و هم اللکز و الشروان و الزرزق... (ابن الندیم). و رجوع به لزگی شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
بخیل. (منتهی الارب). آزمند
لغت نامه دهخدا
(لُ کَ)
جمع واژۀ لکزه. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
دردناک بی آرام که خواب نکند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خاییدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علک خاییدن. (منتهی الارب) ، دندان ساییدن بر هم چندان که بانگ برآورد. گویند: علک نابیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دندان بر هم ساییدن
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
درختی است حجازی. (از اقرب الموارد). درختی است حجازی که شیر سطبر دارد، و گویند که آن را در زهر آمیزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
خوردنیی که در خاییدن سخت باشد، لزج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
هر صمغی را گویند که آن را توان خایید، و بهترین وی علک رومی است که مصطکی باشد. (برهان). هر صمغی که خاییده شود و سیلان نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی است که قابل مضغ باشد و از هم نپاشد، مانند سقز و مصطکی. (مخزن الادویه). صمغ صنوبر و ارزه و پسته و سرو و ینبوت و بطم. (منتهی الارب). ج، أعلاک، و علوک:
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید بلخی.
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید.
مسعودسعد.
در میان خلایق چو علک، خاییدۀ دهان ملامت شویم. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(خَفْیْ)
تکیه نمودن بر عکازۀ خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، در زمین زدن نیزه را و سپوختن در آن. (از منتهی الارب). فروکردن نیزه در زمین. (از اقرب الموارد) ، راه یافتن به چیزی و شناختن. (از منتهی الارب). هدایت یافتن بوسیلۀ چیزی. (از اقرب الموارد) ، جمع کردن انگشتان را بر چیزی. (از اقرب الموارد) ، ترنجیدن. (منتهی الارب). گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گرفتگی و گرفتن به پنجه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرد بدخوی زفت بدقال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عکز. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِکَ)
ریه مانندی که شتر وقت مستی از دهان برآرد. (منتهی الارب). شقشقه. (اقرب الموارد) ، زمین نزدیک آب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
درد شکم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قولنج. (ناظم الاطباء). علّوص. علّوس. دردی در شکم که آن را لوی ̍ (پیچش) گویند. (از لسان العرب) ، دیوانگی. (منتهی الارب). جنون. (اقرب الموارد) ، مرگ. (از لسان العرب). مرگ زود و سریع. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، تلاق درشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ کِ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد) ، پیره زن نیک زیرک، زن کوتاه بالای آکنده گوشت خوار کم خیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد درشت اندام سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ کَ)
شتر مادۀ فربه و نیکواندام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ کُ)
قوی و سخت از شتر و امثال آن. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
درشت خلقت از شترو جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، علاکم، مرد تنومند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
انبوه و بهم پیچیده: شعر علکس، کثیر متراکب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
مردی است یمنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
شتر سخت که دارای گردن و پشت قوی باشد. سخت و قوی، و مذکر و مؤنث در آن یکسان است، پیرزن با بانگ و فریاد و کم خیر. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ کَدد)
پیه. (منتهی الارب). شحم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ هَِ)
کنۀ کلان. (منتهی الارب). کنۀ بزرگ. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، نوعی از خوردنی که از خون و پشم در تنگ سال سازند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). پشم شتر که با خون کنه مخلوط باشد. (از لسان العرب) (تاج العروس). خون خشک که پشم شتر در آن کوبیده میشد و در قحطسالیها خورده میشد. (از لسان العرب) (متن اللغه) ، ماده شتر کلانسال که در آن اندکی قوّه باشد. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، گیاهی است که به بلاد بنی سلیم روید. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). در لسان العرب آمده است: چیزی است که به بلاد بنی سلیم روید. و آن را ریشه ایست مانند ریشه گیاه بردی. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَ کِ)
غلیظ و سطبر. (ناظم الاطباء). غلیظ. (اقرب الموارد) ، شیر دفزک شده و سطبر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ کُ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
درشت و سطبر. (منتهی الارب). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
لگد زدن بر سینه. بر سینه زدن. (زوزنی). مشت در سینه زدن. (تاج المصادر). مشت و لگد بر سینه زدن. لکم. (شاید این کلمه از لگد فارسی باشد) : و فی صدر ذلک المجلس رجل عظیم محرّم قد لکزه الشیب فی عوارضه. (از دزی) ، مشت بر گردن زدن، به دست یا به کارد زدن بر سینه و گلو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مصطکی، صمغ سکز (سقز) بناست (صمغ البطم) خاییدن، دندان ساییدن، سکز جویدن سقز. یا علک رومی. مصطکی. یا علک یابس. قلفونیا کلفن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علک
تصویر علک
((~. دَ))
سقز جویدن، کنایه از بیهوده گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علک
تصویر علک
((عِ))
سقز، هر صمغی که در دهان بجوند
فرهنگ فارسی معین