جدول جو
جدول جو

معنی علونه - جستجوی لغت در جدول جو

علونه(خَ لَ)
عنوان کردن کتاب و دیباچه نوشتن بر آن. (از ناظم الاطباء). رجوع به علوان شود: علونت الکتاب، بر کتاب عنوان گذاردم. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
علونه
سر نامه نوشتن
تصویری از علونه
تصویر علونه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از علویه
تصویر علویه
(دخترانه)
از نسل علی (ع)، سیده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
علف، کنایه از آذوقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، سیّده، شیعه مونث
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علویه
تصویر علویه
مؤنث واژۀ علوی، مربوط به عالم بالا، بالایی، آسمانی
فرهنگ فارسی عمید
(عُ لَ نَ)
آنکه راز را نپوشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ وی یَ / یِ)
مؤنث علوی، منسوب به علی، بمعنای لغوی کلمه که بلند و برتر است.
- کواکب علویه، زحل و مشتری و مریخ. (از اقرب الموارد). اما در تداول فارسی زبانان ضبط کلمه، علویه تأنیث علوی است. و کواکب علویه زحل و مشتری و مریخ دانسته شده اند. (ازیادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون، و نیز رجوع به علویه و علویین شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ وی یَ)
مؤنث علوی ّ. (اقرب الموارد). رجوع به علوی شود. زنی که از اولادعلی بن ابی طالب (ع) باشد. (از ناظم الاطباء). سیده
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است کوچک از دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد واقع در 19 هزارگزی جنوب باختری خضرآباد و هزار و پانصدگزی راه ندوشن. ناحیه ایست کوهستانی دارای آب و هوای معتدل و مالاریائی. سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه آن فرعی میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
محمد بن احمد بن علی بن یحیی بن علی بن محمد بن قاسم بن حمود حسنی تلمسانی مالکی، مکنی به ابوعبداﷲ. فقیه و متکلم و اصولی بود که در تلمسان متولد شد و همراه سلطان ابوعنان به فاس رفت. سپس به تلمسان بازگشت و در مدرسه ای در آنجا به تدریس پرداخت. تولد او در سال 710 و وفاتش در 771 هجری قمریبوده است. و ’علونی’ نسبت به قریه ای است از قرای تلمسان. او راست: 1- شرح جمل خونجی. 2- کتابی در قضا وقدر. 3- المفتاح فی اصول الفقه. (از معجم المؤلفین ج 8 ص 301 از البستان و نیل الابتهاج و اعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
جمع واژۀ علف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و علاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
فراوان گرفتند و انداختند
علوفه چهل روزه برساختند.
فردوسی.
چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جای خود را گرفتن بطوری که کسی نتواند او را بجنباند. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ وَدْ دَ)
مؤنث علودّ. رجوع به علودّ شود، اسب سرکش. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، اسبی که منقاد نشود مگر آنکه از پس وی را برانند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اسب سرکش که کشیده نشود مگر آنکه از پس رانند آنرا. (منتهی الارب) ، شتر کهنسال. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ وی یَ / یِ)
تأنیث علوی. رجوع به علوی و علویه و علویین شود.
- علم آثار علویه، علم به امطار و ریاح و رعود و بروق و شهب و نیازک و امثال آن، و آن یکی از اقسام علوم طبیعیۀ قدما باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شهر یا قلعه ای است در نواحی ذمار در یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِلْ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَوْ وَ نَ)
تأنیث ملون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ملون شود
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
آشکارا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادرزوزنی) (از منتهی الارب). ظاهر شدن و منتشر شدن. خلاف مخفی شدن. (از اقرب الموارد) ، پیدا گردانیدن: علنته، پیدا گردانیدم آنرا. لازم و متعدی است. (از منتهی الارب). و نیز رجوع به علن و علانیه شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ وی یَ / یِ)
مونث علوی. رجوع به علوی شود.
- جواهر علویه، ستارگان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ فَ)
دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عنوان نوشتن برای کتاب و نامه. (از اقرب الموارد). رجوع به عنوان شود
لغت نامه دهخدا
(عَ نَ)
رعاد، که قسمی ماهی دارای الکتریسیته است. (از یادداشت مرحوم دهخدا). سمکهالرعد. رجوع به رعاد و رعد در ردیفهای خود و نیز المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ)
شکوفه و بهار درخت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ نَ)
حاجت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، درنگی و دیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ / نِ)
شمشیر چوبین. (برهان) (آنندراج). بلونک. بلوندک. و رجوع به بلونک و بلوندک شود، سختی. (منتهی الارب). مصیبت. (اقرب الموارد). بلوی. و رجوع به بلوی و بلیت و بلیه شود، دریافت حقیقت چیزی و کشف آن. (منتهی الارب) ، ناقه ای که بر گور خداوندش بستندی که تا بمیرد، و عرب جاهلیت گمان داشتندی که صاحبش بر آن ناقه محشور خواهد شد. ج، بلایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
مخفف آلگونه. غازه. سرخی
لغت نامه دهخدا
(پْلِوْ / پِ لِوْ نَ)
نام سنجاقی است که از شمال شرقی به زشتوی و از شمال غربی به راخوده و از طرف مغرب به وراچ و از جانب جنوب به سنجاق لوفجه میرسد و 100870 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملونه
تصویر ملونه
مونث ملون، جمع ملونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنونه
تصویر عنونه
سر نامه نوشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
هر چه ستور بخورند، خوراک ستور
فرهنگ لغت هوشیار
زاده علی علیه السلام، باور دار علی علیه السلام شتفتی بالایین ابریک پهرمیک منسوب به علو. مونث علوی. یا جواهر علویه. ستارگان. یا کواکب علویه. سبعه سیاره هفت کوکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علون
تصویر علون
آشکارا گردانیدن، آشکار گریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلونه
تصویر تلونه
شکوفه بهار درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوفه
تصویر علوفه
((عُ فِ))
خوراک چهار پایان
فرهنگ فارسی معین
علف، علفه، علیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد