جدول جو
جدول جو

معنی علهجه - جستجوی لغت در جدول جو

علهجه(خَ)
به آتش پوست نرم کردن جهت خاییدن و به حلق فروبردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نرم کردن پوست بر آتش برای جویدن و بلعیدن، و این از خوراکها بود بهنگام قحطسالی و گرسنگی. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لهجه
تصویر لهجه
طرز سخن گفتن و تلفظ، زبان و لغتی که انسان با آن سخن می گوید، زبان
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
علهصه است در تمام معانی. رجوع به علهصه شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
به پنجه گرفتن شیشه را برای برآوردن سربند آن. (از منتهی الارب). کوشش کردن برای بیرون آوردن در بطری. (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). بیرون آوردن در بطری. (از لسان العرب) (تاج العروس) (متن اللغه) ، از سر، چشم کسی را بیرون آوردن. (منتهی الارب). بیرون آوردن چشم از کاسۀ سر. (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، خواستن و سخت مروسیدن با کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، چیزی یافتن از کسی. (از منتهی الارب). دریافتن چیزی از کسی. (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، به ستم بر کاری داشتن قوم را ودرشتی نمودن. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، تکان دادن میخ برای از جا کندن آن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سخت مروسیدن چیزی را. (از منتهی الارب). بسختی ممارست کردن چیزی را (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ لُوو)
خورش نیکو خورانیدن کودک را. (منتهی الارب). نیکو گردانیدن خوراک کودک. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ بَ)
مؤنث علهب. رجوع به علهب شود. (از منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ)
نام درختی است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لُ جَ)
ناشتاشکن. (منتهی الارب). نهاری.... لهنه. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ / لَ هََ جَ)
لهجه. زبان. یقال: فلان فصیح اللهجه. (منتهی الارب) (لغت نامۀ مقامات حریری) (غیاث). لسان. جایگاه سخن از زبان. (بحر الجواهر). لغت. (غیاث) : با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و صدق لهجت... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنه عمران به خراسان یابم.
خاقانی.
لهجۀ من تیغ سلطانی است در فصل الخطاب
تا نگوید آن زمان تیغ خطیبش یافتم.
خاقانی.
لهجۀ راوی مرا، منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین تحفه دعای تازه بین.
خاقانی.
یکی را از متعلمان کمال بهجتی بود وطیب لهجتی. (گلستان چ فروغی باب 5).
لهجۀ شیرین من پیش دهان تو چیست
در نظر آفتاب مشعله افروختن.
سعدی.
وضع تکلم مردم ناحیتی، چنانکه گیلان یا کرمان و غیره. و گویند به لهجۀ کرمانی یا گیلانی یا رشتی یا اصفهانی سخن گوید، وضعتکلم. (غیاث). وضع تکلم هر فرد، چنانکه مثلا لهجۀ مردم کرمان یا گیلان یا اصفهان و جز آن.
- بدلهجه، آنکه ادای مخارج از حروف فصیح و شیرین نتواند.
- خوش لهجه، آنکه بفصاحت و شیرینی تکلم کند.
، محاوره، شعبه ای از زبان. لوترا، آواز خوش. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
زبان، لسان، جایگاه سخن از زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
((لَ جِ))
زبان، طرز سخن گفتن و تلفظ، شعبه ای از زبان، تلفظ واژه های یک زبان به شیوه خاص یک منطقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهجه
تصویر لهجه
گویش
فرهنگ واژه فارسی سره
گویش، زبان، لسان، گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شما لهجه دارید: سفری طولانی در پیش دارید
با لهجه خارجی صحبت می کنید: مراقب سلامتیان باشید صحبت دیگران را با لهجه خارجی میشنوید: خبرهای خوش
شما به کلمات لهجه می دهید: تغییرات کلی در اطراف شما روی خواهد داد.
- کتاب سرزمین رویاها
فرهنگ جامع تعبیر خواب