جدول جو
جدول جو

معنی عقیقی - جستجوی لغت در جدول جو

عقیقی
(عَ)
منسوب به عقیق. عقیقین. (فرهنگ فارسی معین) :
خود هنوزت پستۀ خندان عقیقی نقطه ای است
باش تا گردش قضا پرگار مینائی کشد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عقیقی
منسوب به عقیق عقیقین
تصویری از عقیقی
تصویر عقیقی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عقیق
تصویر عقیق
(دخترانه)
نام سنگی قیمتی به رنگ زرد و صورتی یا جگری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عقیق
تصویر عقیق
نوعی کوارتز بی شکل که مانند احجار قیمتی در زینت به کار می رود، کنایه از لب
عقیق یمنی (یمانی): نوعی عقیق که در یمن به دست می آید و سرخ رنگ است و بیشتر نگین انگشتر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حقیقی
تصویر حقیقی
واقعی، راستین، دارای وجود خارجی، مقابل مجازی، در علوم ادبی ویژگی واژه ای که در معنای اصلی خود به کار رفته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
موی نوزاد، گوسفندی که روز هفتم تولد نوزاد و هنگام تراشیدن موی سر او قربانی می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
مهره ای است سرخ رنگ که در یمن یافته شود، و جنسی است از آن که در سواحل دریای روم خیزد، تیره رنگ مانند آب که از گوشت نمکزده رود و در آن خطوط سپید خفی می باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سنگ سرخ، و نوعی از نگینهای لعل. (دهار). سنگی است مشهور. (الفاظ الادویه). اجناس آن بسیار است در بلاد یمن و ساحل بحر روم و نیکوترین آن بود که بغایت سرخ و شفاف بود. (از اختیارات بدیعی). بهترین او سرخ و زرد و سفید است. (از تحفۀحکیم مؤمن). بر چند نوع است و سرخ آن که صفای لون بیشتر دارد به بود و آن در ملک یمن بیشتر است. (نزهه القلوب). معروف است و آن را نوعهای بسیار است لکن مخصوصاً باید در سنگ قرمز معروف استعمال شود، ولی عقیق سفید مقصودشان الماس نبوده زیرا قدما علم تراش آن را نداشتند و بعید نیست که مقصود از بلور بوده و یکی از سنگهای گرانبها و حکاکی شده است که بر سینه بند کاهن اعظم، و هم یکی از سنگهای اساس اورشلیم بوده. (ازقاموس کتاب مقدس). قسمی از بلور معدنی که به رنگهای مختلف متلون است. (ناظم الاطباء). سنگی است سیلیسی وآبدار که از کانیهای مجاور کوآرتز است، و آن سیلیس خالص است که دارای n مولکول آب است و این n ممکن است تا 18 مولکول هم برسد و نسبت به انواع مختلف عقیق مقدار مولکولهای آب فرق می کند. بطور کلی فرمول عقیق را میتوانم بصورت nh2o و sio2 بنویسم. به علت وجود همین مولکولهای آب است که اگر عقیق خرد شده را روی آتش بریزند مثل خرده های نمک تک تک می کند و آبش را از دست میدهد. عقیق بر خلاف کوارتز بی شکل - یعنی آمورف - است و خاصیت ژلاتینی و کلوئیدی دارد، بطوری که گاهی منظرۀ صمغ را پیدا می کند و سبک وزن است. عقیق در طبیعت به رنگهای مختلف بسیار زیاد است این سنگ در قلیائیات مثل پتاس و سود حل میشود و وزن مخصوصش بین 1/9 تا 2/3 متغیر است، و گاه آنقدر سبک میشود که ممکن است روی آب بایستد. سختی این کانی نیز از کوآرتز کمتر است و بین 5/5 و 6 می باشد. عقیق اقسام بسیار مختلف دارد و اگر مخصوصاً رنگ سرخ آتشی داشته باشد بسیار جالب است و در زینت به عنوان یکی از احجار کریمه مصرف میشود. قسم دیگر عقیق سنگی است به نام دلربا که در داخل آن ذرات میکا فراوان است و برق این ذرات جلوۀ مخصوصی به سنگ میدهد (وجه تسمیۀ دلربا به همین مناسبت است). عقیق در نتیجۀ جریانهای آب در سنگهای سیلیسی یا سنگهای سیلیکات دار و یا در نتیجۀ برخاستن گازهای اسید از درون زمین ایجاد میشود و در خلال سنگهای دیگر بوجود می آید مخصوصاً در بین سنگهای آذرین سطحی که ساختمان سماکی دارد. (فرهنگ فارسی معین). سنگی است شفاف به الوان، و از آن نگین انگشتری کنند. و چون برنگ عقیق گویند مراد سرخ باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). واحد آن عقیقه است. (از اقرب الموارد) (دهار). ج، عقائق. (منتهی الارب). و رجوع به الجماهر بیرونی صص 172- 174 شود:
یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق.
رودکی.
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی.
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لؤلؤی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالۀ شکفته عقیق و خماهنی.
خسروی.
زمرد اندر تاکم عقیقم اندر شرب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام.
ابوالعلاء ششتری.
خوشه چون عقد در و برگ چو زر
باد همچون عقیق و آب چو زنگ.
عماره.
دوگویا عقیق گهرپوش را
که بنده بدش چشمۀ نوش را.
فردوسی.
عقیق و زبرجد فروریختند
می و مشک و عنبر برآمیختند.
فردوسی.
عقیق و زبرجد بر او برنگار
میان اندرون گوهر شاهوار.
فردوسی.
به یک تختشان شاد بنشاندند
عقیق و زبرجد برافشاندند.
فردوسی.
در گردنش از عقیق تعویذ
بر سرش کلاه ارغوانی.
ناصرخسرو.
سالها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنائی.
دل او هست سنگین پس چه معنی
که عشق او عقیق از اشک من ساخت.
خاقانی.
دروغ است آنکه گویند اینکه درسنگ
فروغ خورعقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق.
نظامی.
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای.
سعدی.
ز برگ پان لب جانان عقیق پیما شد
حنای عید می از بهر بوسه پیدا شد.
میرزا صائب (از آنندراج).
- عقیق ابلق. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عقیق احمر، عقیق سرخ. عقیق قرمز، که نوعی عقیق است. ینع. رجوع به عقیق سرخ در همین ترکیبات شود.
- عقیق اسود، عقیق سیاه. رجوع به عقیق سیاه در همین ترکیبات شود.
- عقیق جگری. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- عقیق چشم بلبلی، نوعی عقیق شجری است که دارای دوایر متحدالمرکز کوچکتری است. زمینۀ این کانی به رنگ صورتی کم رنگ است. (فرهنگ فارسی معین).
- عقیق دلربا، نوعی عقیق براق با جلوه ای زیاد. رجوع به عقیق شود.
- عقیق رطبی، عقیقی است سرخ تیره و خطوطی سفید و نازک در آن هست. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- عقیق سرخ، عقیق احمر. نوعی عقیق که دارای رنگ سرخ آتشی است و در جواهرسازی مصرف میشود (فرهنگ فارسی معین).
- ، نوعی مهر سلیمان سرخ رنگ، که در جواهرسازی مصرف میگردد. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به مهر سلیمان شود.
- عقیق سیاه، عقیق اسود. نوعی سنگ آذرین شیشه ای شکل تیره از دستۀ سنگهای آتشفشانی قلیایی که شبیه شیشه های سیاه یا سبز (مثل شیشۀ ته بطریهای شکسته) می باشد، به همین جهت به آن شیشۀ آتشفشانی نیز گویند. این سنگ چون دارای سختی و برندگی بالنسبه جالب است انسانهای نخستین وسایل دفاعی خود را (از قبیل سرنیزه و کارد و سوزن و غیره) از این سنگ میساخته اند. ساختمان این سنگ در زیر میکرسکپ اغلب به صورت توده های بی شکل است و ندرهً دارای بلورهای فلدسپات می باشد. حجرالمینا. عقیق اسود. البسیدین. شیشۀ آتشفشانی. شیشۀ معدنی. (فرهنگ فارسی معین).
- عقیق لب، کنایه از لب از جهت تشبیه آن به عقیق در رنگ از اسمای محبوب است. (آنندراج) :
به یکدست گیرد رخ شهرناز
به دیگر عقیق لب ارنواز.
فردوسی.
عقیق لب صنما تا جدایم از بر تو
همی حسدبرد از اشک من عقیق مذاب.
ادیب صابر (از آنندراج).
- عقیق لب، که لبی چون عقیق دارد:
کنار من ز عقیق آن زمان تهی گردد
که آن عقیق لبم در بر و کنار بود.
امیرمعزی (از آنندراج).
- عقیق مذاب، کنایه از شراب. رجوع به عقیق مذاب در ردیف خود شود.
- عقیق یمان، عقیق یمن. عقیق یمنی. عقیق سرخ رنگ. رجوع به عقیق شود:
درّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر زعقیق یمان شود.
سعدی.
- عقیق یمن، عقیق یمانی. عقیق یمنی. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد. رجوع به عقیق شود:
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دستۀ نسترن.
فردوسی.
- عقیق یمنی، عقیق یمن. عقیق یمان. عقیق که از یمن آرند و سرخ رنگ باشد: عقیق در یمن معدن نیک و عقیق یمنی مشهور است و آن معدن را قساس می خوانند. (نزهه القلوب ج 3 ص 204).
، به مجاز لب معشوق. (از آنندراج). کنایه از لب است به مناسبت رنگ:
آتش چو نبات و سنگ حیوان
دارش چو عقیق تو سخنور.
ناصرخسرو.
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ میبرید در جنگ.
نظامی.
وزین پس برعقیق الماس میداشت
زمرد را به افعی پاس میداشت.
نظامی.
، کنایه از هر چیز سرخ و به رنگ عقیق است:
بر آن عقیق من سپه آورد زعفران
تا ساخت با الف من چو دال ذال.
ناصرخسرو.
تا چهرۀ عقیق کند احمر از شعاع
بر اوج گنبد فلک اخضر آفتاب.
خاقانی.
- مثل عقیق، مثل عقیق یمن: لبی سرخ. ماهی یا سیب زمینی یا پیازی خوب برشته شده. (امثال و حکم دهخدا).
، وادی و دره. (از اقرب الموارد) ، هرچه سیل بشکافد از زمین. (منتهی الارب). هر مسیلی که آب سیل، از پیش آن را شکافته باشد و وسیع شده باشد. گویند ’سال العقیق’ که مجاز است در معنی ’سال الماء فی العقیق’ ج، أعقّه. (از اقرب الموارد) ، موی همزاد کودک. (منتهی الارب). موی هر نوزادی از انسان و بهائم. (از اقرب الموارد) ، پشم شتر بچه، موی شکمی هر چه از ستور باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُقْ قَ لا)
غورۀ خرما. (منتهی الارب). حصرم و غوره، و وجه تسمیۀ آن گویا بجهت ’عقل’ و بند آوردن شکم خورندۀ آن است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
قریه ای است در نزدیکی سواکن از ساحل بحر، در بلاد بجاه. محصول آن تمر هندی است. و بر این لغت ’ال’ داخل نشود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ابوالحسن علی بن حسن بن شقیق عبدی شقیقی. از یاران ابن المبارک و راوی کتب وی و هم چنین از محدثان بود و از ابن عیینه و ابوبکر بن عیاش و جز آن دو روایت کرد و احمد بن حنبل و ابن معین و جز آنان از او روایت دارند. وی بسال 215 هجری قمری در مرو درگذشت. (از لباب الانساب). محدثان در فرهنگ اسلامی به عنوان حافظان میراث نبوی شناخته می شوند. آن ها با تلاش خستگی ناپذیر، هزاران حدیث را به صورت شفاهی یا مکتوب گردآوری و ثبت کردند. یکی از افتخارات تمدن اسلامی، وجود محدثانی است که در بررسی اسناد و راویان، به دقتی علمی دست یافتند که در هیچ تمدن دیگری یافت نمی شود. به واسطه محدثان، تاریخ شفاهی اسلام تبدیل به مجموعه ای دقیق و قابل اتکا شد.
ابوالحواری نریغ شقیقی مولی عبدالله بن شقیق. از انس بن مالک روایت دارد و منهال بن بحر قشیری از او روایت کرده است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب است به شقیق که انتساب اجدادی است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به رقیق به معنی بنده که برده فروشی را افاده می کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ صا)
لقب ابی سعد تمیمی تابعی است. (منتهی الارب). واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
یکی عقیق. واحد عقیق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقیق شود، موی شکمی بچۀ مردم و بهائم. (منتهی الارب). موی نوزادمردم و بهائم که در هنگام تولد بر اوست. (از اقرب الموارد). موی سر کودک که بزاید. (دهار) ، موی بزغاله. (منتهی الارب). پشم ’جذع’. (از اقرب الموارد) ، گوسپند و جز آن که در هفتۀ نخست مولود قربان کنند جهت آن مولود. (منتهی الارب). مهمانی موی سرباز کردن کودک. (دهار). ضیافت نام نهادن و موی ستردن طفل به روز هفتم از ولادت. (غیاث اللغات). گوسپندی که در هفتۀ نخستین تولد کودک برای وی قربانی می کنند. (ناظم الاطباء). در حدیث است ’الغلام مرتهن بعقیقته’، یعنی شفاعت پدرش تحریم میشود هرگاه برای او عقیقه نکرده باشد، و آن سنتی است و برخی آن را واجب دانند و برخی مستحب. برای نوزاد پسر دو گوسفند و برای نوزاد دختر یک گوسفند ذبح کنند، و مالک عقیده دارد برای هر کدام یک گوسفند باید ذبح نمود. (از منتهی الارب). ج، عقائق. (دهار) ، برق که در میان ابر درخشد و بدان تیغها را تشبیه دهند. (منتهی الارب). برقی که به درازا در عرض ابر ظاهر شود، و غالباً آن را برای شمشیر استعاره کنند تا آنجا که نام شمشیر را عقیقه گذارده اند. (از اقرب الموارد) ، توشه دان. (منتهی الارب). مزاده. (اقرب الموارد) ، جوی آب. (منتهی الارب). نهر. (اقرب الموارد) ، عصابه، وقتی که از جامه بشکافند وجدا کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، غلاف سر نرۀ کودک، خستۀ خرمای نرم. (منتهی الارب). هسته ای است نرم و آسان در جویدن، که شتران ’عقق’ آن را میجوند به جهت لطیف بودن. (از اقرب الموارد) ، تیر که به سوی آسمان پرتاب کنند، و از عادت عرب جاهلیت بود که تیر را به هوا پرتاب میکردند اگر خون آلود باز می گشت جز به قصاص رضایت نمیدادند، و اگر پاکیزه بازمیگشت دست بر محاسن خود میکشیدند و بر دیه مصالحه میکردند، و دست کشیدن بر ریش علامت صلح بود. و طبیعی است که تیر پیوسته پاکیزه باز میگشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عمر بن محمد بن عمر، مکنی به ابوحفص و ملقب به شرف الدین. وی از نسل عقیل بن ابی طالب و از اهالی بخاری بود و به حدیث اشتغال داشت. او راست الهادی، در علم کلام - و منهاج الفتاوی، در فقه. عقیلی به سال 576 ه. ق. درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الفوائد البهیه و الجواهر المضیه و کشف الظنون)
محمد بن یوسف عقیلی حورانی، مکنی به ابوعبدالله. فقیه و از اصحاب ابوحنیفه بود و مدتی مدرس جامع قلعه در دمشق بوده است. وی به سال 564 ه. ق. درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یکی از بخش ها و نیز از دهستانهای شهرستان شوشتر. این بخش محدود است از شمال خاوری به شوشتر از مشرق به دهستان گتوند. مرکز دهستان و بخش عقیلی سماله میباشد. این بخش از دهستان عقیلی تشکیل شده است و دارای 19 قریۀ بزرگ و کوچک است. جمعیت آن در حدود 8هزار تن است. آب مصرفی اهالی از نهر و چشمه و چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات است. ساکنان آن اغلب بختیاری هستند و قرای مهم این بخش عبارتند از: ترکاکلی که 1200 تن جمعیت دارد، وارک با 1100 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقیل بن ابی طالب است. قاسم بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عتیل بن ابی طالب عقیلی محدث، بدین نسبت شهرت دارد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
منسوب به عقیل بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر. ابوعبدالرحمان عبدالله بن شقیق عقیلی بصری بدین نسبت شهرت دارد و او تابعی بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لَ قا)
گیاهی است که بر درخت می پیچد و آن را ’علیق’ گویند. رجوع به علّیق شود. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابومنصور محمد بن احمد. از شاعران بزرگ ایرانی در قرن چهارم هجری. مولد او را طوس، بلخ، سمرقند یا بخارا، و تاریخ وفاتش را در حدود سالهای 367 تا 370 هجری قمری ضبط کرده اند. اگر از روی نسبت او بتوان قیاس کرد، ظاهراً خود او یا خانواده اش به آردفروشی اشتغال داشته اند. و خود بر دین زردشتی بود. بشهادت بعضی اشعارش، نخست ابومظفر چغانی را مدح می گفت، و در روزگار منصور بن نوح و نوح بن منصور سامانی شهرت یافت. او نخستین سرایندۀ شاهنامه بود و هزار بیت درباره داستان گشتاسب و ظهور زردشت بسرود و چون در جوانی بدست غلام خود کشته شد به اتمام شاهنامه کامیاب نشد، و فردوسی این هزار بیت او را عیناً در شاهنامۀ خود آورده است و در مقدمۀ آن ابیات تصریح کرده است که دقیقی را به خواب دیده و به خواهش او ابیات منظوم او را داخل اشعار خود کرده است. دقیقی قصیده و غزل نیز میسرود، وسخن گویان بزرگی چون عنصری و فرخی سیستانی از سبک وی پیروی کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین). بدیع الزمان فروزانفر (سخن و سخنوران ج 1ص 12) در مورد نام و لقب دقیقی چنین آرد: اسم او محمد بن احمد یا محمد بن محمد بن احمد یا منصور بن احمد، کنیۀ او چنانکه محمد عوفی نقل می کند ابومنصور است. دوروایت اول در اسم متفق و در طرد نسبت مختلفند، ولی این اختلاف چندان مهم نیست زیرا در کتب و انساب گاهی جد را بجای پدر ذکر می کنند. در روایت سوم یعنی اینکه نام دقیقی منصور بن احمد است احتمال می دهیم که منصوراز همان کلمه ابومنصور کنیۀ دقیقی تحریف و بجای اسم استعمال شده باشد و بنابراین اسم او به احتمال قوی ابومنصور محمد بن محمد بن احمد خواهد بود. کلمه دقیقی که لقب مسلم اوست از دقیق به معنی آرد گرفته شده و شاید خود در اوایل حال یا پدر یا یکی از اجدادش آردفروش بوده و بدین مناسبت مانند ثعالبی و فراء به دقیقی لقب یافته است. و اینکه محمد عوفی می گوید او را بسبب دقت معانی و رقت الفاظ دقیقی گفتند، از قبیل مناسبات بعدالوقوع و مستلزم تمحلات نحوی است زیرا دقیق خود صفت (است) و نسبت بدان بی اشکال نیست و به لغت عربی در مثل این مورد دقیق الالفاظ أو المعانی گفته میشود. و در مولدش هم تذکره نویسان خلاف کرده او را بلخی یا طوسی یا سمرقندی یا بخارائی می دانند و بعضی سمرقندی بودنش را قوی ترین احتمالات شمرده، بقیۀ اقوال را تضعیف می کنند. دقیقی از شعرای بلندمرتبه و ارجمندزبان فارسی است، قطعات متفرقی که از او بجاست نهایت قدرت طبع و قوت اسلوب این شاعر را نشان می دهد. ولی قسمت بحر تقارب یا گشتاسبنامۀ او که فردوسی آن را در شاهنامه نقل کرده دارای ابیات مضطرب و سست و کلمات متناقض و مصراعهای مقطوع است و با دیگر اشعار او متناسب نیست و بهمان مایه می توان تصدیق کرد که دقیقی خیال وسیع و فکر عمیق نداشته است - انتهی. دقیقی را غیر از اشعار گشتاسب نامه، قصاید و قطعات و ابیات پراکنده ای است که چند بیت از آن برای نمونه نقل میشود:
برخیز وبرافروز هلا قبلۀ زردشت
بنشین و برافکن شکم قاقم بر پشت
بس کس که ز زردشت بگردیده دگربار
ناچار کند رو بسوی قبلۀ زردشت
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
انگشت شود بیشک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ وهمه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت ترا کشت و مرا زاد
وآنکس که ترا زاد ترا زاد و مراکشت.
چرخ گردان نهاده دارد گوش
تا ملک مرو را چه فرماید
زحل از هیبتش نمی داند
که فلک را چگونه پیماید
صورت خشمش ار ز هیبت خویش
ذره ای را به دهر بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد نار و برق بخشاید.
و نیز رجوع به گنج بازیافتۀ دبیرسیاقی (بخش نخست) شود
علی بن عبیدالله دقیقی بغدادی، مشهور به دقاق. رجوع به ابوالقاسم (علی بن...) و علی (ابن عبیدالله...) شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب است به دقیق به معنی آرد، که معاملۀ آرد و آسیاب کردن آنرا میرساند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
منسوب بحقیقت. راست. راستین. مقابل مجازی، معنی حقیقی لفظ معنی که بار اول کلمه برای آن وضع شده است و چون آن کلمه را شنوی آن معنی متبادر بذهن بود. مقابل معنی مجازی:
عشق حقیقی است مجازی مگیر
این دم شیر است ببازی مگیر.
سحابی.
، صفت ثابت برای چیزی با قطع نظر از غیر آن خواه موجود باشد و خواه معدوم. و مقابل آن اضافی است به معنی امر نسبی برای چیزی بقیاس بغیر آن. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، صفت موجود و این در مقابل اعتباری است که تحققی ندارد خواه معقول باشد باقیاس بغیر یا با قطع نظر از اغیار. (ترجمه به اختصار از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح منطق) قسمی از قضیۀ شرطیۀ منفصله است. منطقیین گویند: شرطیۀ منفصله ای که در آن تنافی در صدق و کذب معتبر است، یعنی در تحقق و انتفاء با هم حقیقی نامیده می شود. مثل این گفته: اما ان یکون هذا العدد زوجاً و امان ان یکون فرداً. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح منطق) قضیۀ حقیقی یا حقیقیه قضیه ای است که در آن بر افراد خارجی محقق و مقدر حکم شود خواه موجب باشد یا سالب، کلی باشد یا جزئی، و آنرا حقیقی گویند از جهت آنکه حقیقت قضیه است یعنی همان چیزی که از اطلاق قضیه مفهوم میگردد. منطقیین گویند: حکم در قضیۀ حقیقی فقط منحصر به افراد موجود در خارج نیست، بلکه بر هر فرد ممکنی که وجود آن فرض و مقدر گردد خواه در خارج موجود باشد یا معدوم. بنابراین افراد ممتنع از این تعریف خارج می شوند پس معنی قول ما: هر ’ج’ ’ب’ است. یعنی هر فردی از افراد ممکن که هرگاه وجود پیدا کند ’ج’ است. پس بطوری است که در صورت وجود ’ب’ هست. منطقیین متأخر چنین گفته اند و تعمیم افراد خارجی در این قضیه به محقق و مقدر برای احتراز از قضیۀ خارجی است و آن قضیه ای است که در آن فقط بر افراد خارجی محقق حکم می شود: پس معنی قول ما کل ’ج ’’ب’ بنابر آنکه قضیۀ خارجی باشد، اینست که هر ’ج’ موجود در خارج ’ب’ موجود در خارج است و قید خارجی برای احتراز از ذهنی است و بنابراین قضیه بر سه قسم می شود: حقیقی، خارجی و ذهنی. (ترجمه از کشاف اصطلاحات الفنون) ، حقیقی در مقابل لفظی و اصطلاحی، چنانکه گویند هر یک از مذکر و مؤنث حقیقی است و لفظی و تعریف یا حقیقی است یا لفظی و هر یک از سال و ماه حقیقی است یا وسطی یا اصطلاحی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عقیق. عقیقی. (فرهنگ فارسی معین). از عقیق. به رنگ عقیق یعنی سرخ. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
زان عقیقین میی که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی.
گرفته سوی کبک شاهین شتاب
ز خون کرده چنگل عقیقین عقاب.
فردوسی.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وانگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
لاله تو گویی چو طفلک است دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود.
منوچهری.
بر سپهر لاجوردی صورت سعدالسعود
چون یکی چاه عقیقین در یکی نیلی ذقن.
منوچهری.
گل سرخ بر سرنهاد و ببست
عقیقین کلاه و پرندین ازار.
ناصرخسرو.
در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال و یفاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین نمایان. (سندبادنامه ص 120).
گنجیست درج در عقیقین آن پسر
بالای گنج حلقه زده مار بنگرید.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقیقین
تصویر عقیقین
منسوب به عقیق عقیقی: جام عقیقین
فرهنگ لغت هوشیار
مهره ای است سرخرنگ که در یمن یافت شود و جنسی است از آن که در سواحل دریای روم خیزد
فرهنگ لغت هوشیار
آرد فروش، نام سراینده ای است که در سده های چهارم می زیسته و پیش از فردوسی دست به سرایش نامه خسروان زده است منسوب به دقیق آرد فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیقی
تصویر حقیقی
راستین، راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیقه
تصویر عقیقه
گوسفندی که در هفته نخست مولود قربانی کنند جهت سلامتی کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حقیقی
تصویر حقیقی
((حَ))
واقعی، اصلی، راست و درست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دقیقی
تصویر دقیقی
((دَ))
منسوب به دقیق، آردفروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقیق
تصویر عقیق
((عَ))
نوعی سنگ قیمتی به رنگ های گوناگون که نوع بهتر آن سرخ رنگ است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حقیقی
تصویر حقیقی
راستین
فرهنگ واژه فارسی سره
باطنی
متضاد: ظاهری، معنوی، درست، صحیح
متضاد: نادرست، غلط، اصلی
متضاد: بدلی، واقعی
متضاد: مجازی، راستین، واقعی
متضاد: غیرواقعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واقعی
دیکشنری اردو به فارسی
کلیشه ای، دقّت
دیکشنری اردو به فارسی