جدول جو
جدول جو

معنی عقربانه - جستجوی لغت در جدول جو

عقربانه
(عُ رُ نَ)
واحد عقربان. یک دانه عقربان. رجوع به عقربان شود، انه ذوعقربانه، او دارای پایداری و ثبات است که مغلوب نمی شود. (ناظم الاطباء) ، رجل ذوعقربانه، مردی با تصوری منیع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرفانه
تصویر عرفانه
(دخترانه)
عرفان (عربی) + ه (فارسی) مرکب از عرفان (معرفت) + ه (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصرانه
تصویر عصرانه
غذایی که هنگام عصر می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عربانه
تصویر عربانه
گاری، کالسکه، دلیجان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عارفانه
تصویر عارفانه
به روش عارفان، عارف وار، عارف مانند مانند عارفان، دارای مفاهیم و مضامین عرفانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قربانی
تصویر قربانی
ویژگی حیوانی حلال گوشت مانند گاو، گوسفند و شتر که در راه خدا ذبح شده و گوشت آن صدقه داده می شود، برای مثال فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود / برای عید بود گوسفند قربانی (سعدی۲ - ۵۹۷)،
آنکه در اثر شرایط بسیار بد به طور ناخواسته کشته یا دچار وضعیت بدی شود مثلاً قربانی زلزله، قربانی جامعۀ نابسامان
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ)
مؤنث عقرب. (منتهی الارب). عقرب ماده. (از اقرب الموارد). و رجوع به عقرب شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ نَ)
مؤنث عریان، چه هر کلمه ای که بر وزن فعلان باشد مؤنث آن با تاء آید. (از منتهی الارب). زن که جامه هابرآورده باشد، و زنان لخت را عاریات و عوار گویند. عاریه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عریان شود
لغت نامه دهخدا
(عَنَ)
شتر تیزرو در شادمانی که به گورخر ماند در سرعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). شتری که در سرعت و جنب وجوش چون گورخر باشد، و گویند ماده شتر تیزرو در حال جنب وجوش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غُبُ)
قریه ای است در چهارفرسنگی میانۀ شمال و مغرب اسیر. (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 175)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم واقع در 75000 گزی جنوب خاوری راین کنار شوسۀبم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی سردسیر است. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
یکی قرحان. (منتهی الارب). رجوع به قرحان شود
لغت نامه دهخدا
(قُ غَ / غِ)
قورباغه. قرباقه. (از آنندراج). وزغ. ضفدع. غوک. و رجوع به قورباغه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
قلعه ای است در شمال مرسیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قُ قَ / قِ)
رجوع به قرباغه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
یکی دقران. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به دقران شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
منزلی است در سرزمین یمامه در راه نباج و در نزدیکی قرقری ̍، و آن از اعمال عرض است و از آن قومی از بنی عامر بن ربیعه. (از معجم البلدان)
نام شهر جولان است و آن کوره و ایالتی است از ایالات دمشق. ملوک غسانی در این مکان منزل میکردند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ نَ)
مددکار قوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
دوائی است که آن را حشیهالطحال خوانند. و بعضی گویند دوائی است که آن را به شیرازی زنگی دارو خوانند. و بعضی دیگر گویند بیخ محبر کبر رومی است. (برهان). به لغت اندلس اسقولوفندریون است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). اسقولوفندریون. (اختیارات بدیعی). اسقولوفندریون و زنگی دارو. (از الفاظ الادویه). و رجوع به سقولوفندریون شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ نَ / نِ)
کنایه از انگشتدان. (از برهان). کنایه از منقل. (آنندراج) ، کنایه از سوزن دان. (برهان). کنایه از کیسه ای که در آن سوزن و امثال آن نگه دارند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نِ)
چون نقیبان. مانند نقیبان:
چونکه در آن نقب زبانم گرفت
عشق نقیبانه عنانم گرفت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ می ی)
عقر، موضعی است نزدیک کوفه. (منتهی الارب). قریه ای است در نزدیکی کربلاء از کوفه. و گویند حسین بن علی (ع) چون به کربلاء رسید و در محاصرۀ سواران عبیدالله بن زیاد قرار گرفت نام این قریه را پرسید گفتند آن ’عقر’ است و او جواب گفت ’نعوذباﷲ من العقر’. سپس نام سرزمینی را که در آن بودند جویا شد گفتند ’کربلاء’ است و او در جواب گفت این سرزمین ’کرب’ و ’بلا’ باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عُو رَ نَ / نِ)
منسوب و متعلق به زن و متشابه و مانند آن. زنانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ رُ / عُ رُبْ با)
کژدم، یا کژدم نر. (منتهی الارب). عقرب، و گویند نر آن است. و برخی گویند ’عقرب’ بر نر و ماده اطلاق شود و چون تأکید در تذکیر را خواهند ’عقربان’ گویند. و برخی عقربان را جانوری دیگر دانند که او را پایهای دراز است و دم او چون دم عقرب نمی باشد. (از اقرب الموارد) ، کرمکی است که در گوش درآید. (منتهی الارب). جانورکی است که در گوش فرومیرود و آن دراز و زردرنگ است و پایهای بسیاری دارد. (از اقرب الموارد). هزارپا. گوش خزک
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ نَ)
دف و دائره باشد و بعضی دائرۀ حلقه دار را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقربخانه
تصویر عقربخانه
کژ دمخانه، کیسه سوزن نخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربانه
تصویر عربانه
کلی از ابزار های خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقربان
تصویر عقربان
گژ دم: نرینه، کرم گوش دو دنبه زنگی دارو
فرهنگ لغت هوشیار
چاشت (یک حصه از چهارحصه روز را گویند و طعامی که درآن وقت خورند) غذایی که هنگام عصر خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقرباء
تصویر عقرباء
کژ دم مادینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرباقه
تصویر قرباقه
ترکی غوک از جانوران داروک (گویش مازندرانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قربانی
تصویر قربانی
قربان (درین لفظ یاء تحتانی زائداست) بنگرید به قربان کرپان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصرانه
تصویر عصرانه
((عَ نِ))
غذایی که هنگام عصر خورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عارفانه
تصویر عارفانه
((رِ نِ))
مانند عارف ها، عرفانی
فرهنگ فارسی معین
فدایی، فداکاری
دیکشنری اردو به فارسی