جدول جو
جدول جو

معنی عفیک - جستجوی لغت در جدول جو

عفیک
(عَ)
نیک گول. (منتهی الارب). بسیار احمق. (از اقرب الموارد). عفنّک. رجوع به عفنک شود
لغت نامه دهخدا
عفیک
کانا (جاهل) گول (احمق)
تصویری از عفیک
تصویر عفیک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفیف
تصویر عفیف
(دخترانه)
دارای عفت، پرهیزکار، پارسا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عفیف
تصویر عفیف
کسی که از کار بد و حرام خودداری می کند، پرهیزکار، پارسا، پاکدامن
فرهنگ فارسی عمید
(عُ فی ی)
جمع واژۀ عافی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عافی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
درختان بهم پیچیده. و لغتی است در ’ایک’. یکی آن عیکهاست. (از اقرب الموارد). رجوع به عیکه و ایک شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
پیک. (آنندراج). فیج
لغت نامه دهخدا
به لهجۀ طبری درخت بید است، (یادداشت مؤلف)، در تداول اهالی شهسوار به درخت فک گفته میشود که یکی از گونه های بید است، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به فک شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
دهی است از بخش جاپلق شهرستان سراوان، واقع در 34 هزارگزی جنوب جاپلق کنار راه فرعی سراوان بجاپلق ناحیه ای کوهستانی و گرمسیر و مالاریایی است 200 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولاتش غلات، برنج، خرماست. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن تعلبه بن الدؤلی. از بکر از عدنانیه جد جاهلی است. نسبت بدو عتکی است از فرزندان او محکم الیمامه.
لغت نامه دهخدا
(عَ)
روز سخت گرم. (اقرب الموارد) ، سرخ از کهنگی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کی یَ)
موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَنْ نَ)
بسیار احمق و نادان. (از اقرب الموارد). عفیک. رجوع به عفیک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گوشت به آفتاب خشک کرده بر ریگ تفسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پست شورانیده بی شیرینی، یا پست ناشورانیده. (منتهی الارب). ’سویق’ و قاووت که با ’ادام’ مخلوط نباشد. (از اقرب الموارد) ، نان بی نان خورش. (منتهی الارب). خبز عفیر، نان بدون ادام. (از اقرب الموارد) ، زنی که به همسایه چیزی ندهد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
ابن عدی بن حارث، از کهلان از قحطانیه. جدی است جاهلی و او پدر قبیلۀ مشهور ’کنده’ می باشد. (از الاعلام زرکلی به نقل از نهایهالارب ص 296 و جمهرهالانساب ص 399)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پارسا. (منتهی الارب). مرد پارسا و پرهیزگار از حرام. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارسا و پرهیزگار. (دهار). کسی که عفت پیشه دارد. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). پاکدامن. (دستور اللغه). خویشتن دار. خوددار. آبرومند. باعفت. عف ّ ج، أعفّاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : به کمتر زله ای عقوبات عفیف کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 368).
- عفیف الطعمه، حلال خوار. (یادداشت به خط دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ ی یِ)
مصغر عفیف است و آن نام چند تن باشد. (از منتهی الارب). رجوع به عفیف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عفن. با عفونت: هوای جرجان وبی و عفین است و لشکرهای ما به عفونت این هوا مستأذی شوند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 114)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
خون ریخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگ تودۀ برهم نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریگ و شن برهم افتاده و متعقد. (از اقرب الموارد). ج، عنک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
مرکب از: ’علی’ + ’کاف تصغیر یا تحبیب’ که آن را نام شخص میگذاشتند. از جمله ’خواجه علیک’ است که در اسرارالتوحید از او نقل قول شده است. رجوع به اسرارالتوحید ص 93 و 135 و 288 و 290 شود
لغت نامه دهخدا
(عَیَ)
دهی است از دهستان زاوه، بخش حومه شهرستان تربت حیدریه دارای 276 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ضعیف عقل و رای، جمع واژۀ اقرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیکان و خویشان. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). خویشان و برادران و تبارنزدیکتر به نسب از جانب پدران. (ناظم الاطباء). خویشان و نزدیکان در نسب خواه از طرف پدر باشند یا مادر. (ناظم الاطباء) : فضلۀ مکارم ایشان به ارامل و پیران و اقارب و جیران میرسد. (گلستان سعدی).
- امثال:
الاقارب کالعقارب، نزدیکان چون عقربند (در گزندگی) ، از ماست که بر ماست
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مرد درآمده خلقت. (منتهی الارب) : رجل عریک، مرد متداخل گرداندام. (ناظم الاطباء) : رمل عریک، ریگ که قسمتی از آن در قسمتی دیگر متداخل باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در تداول اهالی شهسوار به درخت فک گفته می شود که یکی از گونه های بید است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیک
تصویر سفیک
ریخته ریخته شده خون ریخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیف
تصویر عفیف
پارسا و پرهیزگار از حرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیر
تصویر عفیر
بریانی: بر ریگ تفسان، نان بی خورش، نا دهنده نادهشگر، خاک آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عکیک
تصویر عکیک
گرمای بی باد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفک
تصویر عفک
نادان گول نادانی گولی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفی
تصویر عفی
جمع عافی، آمرزندگان دامود گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیک
تصویر علیک
بر تو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیف
تصویر عفیف
((عَ))
پرهیزگار، پاکدامن
فرهنگ فارسی معین
باآزرم، باتقوا، باحیا، باشرم، باعفاف، باعفت، پارسا، پاک، پاکجامه، پاکدامن، شریف، معصوم، نجیب
متضاد: آلوده دامن، ناپاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد