ابن اسود کلبی. از موالی بنی کلب. وی شاعر و از اهالی شام بود و در عصر بنی امیه میزیست. و چون در ابیاتی مروان بن محمد را هجو کرده بود و یمانی ها را به شورش تشویق نموده بود مروان او را در حدود سال 130 هجری قمری به قتل رسانید. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی) نام راوی شعر سنائی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اند بار از تو و دیوانه عطیه کل و کور کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم. سوزنی
ابن اسود کلبی. از موالی بنی کلب. وی شاعر و از اهالی شام بود و در عصر بنی امیه میزیست. و چون در ابیاتی مروان بن محمد را هجو کرده بود و یمانی ها را به شورش تشویق نموده بود مروان او را در حدود سال 130 هجری قمری به قتل رسانید. (از الاعلام زرکلی از المرزبانی) نام راوی شعر سنائی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اند بار از تو و دیوانه عطیه کل و کور کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم. سوزنی
عطیه. عطیت. جایزه. انعام. بخشش: و برخوردار گردانادامیرالمؤمنین را از تو و از آن نعمت بزرگ و عطیۀ وافر و موهبت نفیس که ترا داد. (تاریخ بیهقی ص 307). رحمت و برکتهای ایزدی و برکت بنده اش امیرالمؤمنین به تو باد و به آن نعمت بزرگ و عطیۀ کلان... که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). تو آن معطی مکرم کز تو هرگز نباشد کف رادت بی عطیه. سوزنی. عقل با جان عطیۀ احدیست جان با عقل زندۀ ابدیست. نظامی. مردمان با آبروی پریشان را صدقات فرماید و عطیه دهد. (مجالس سعدی). استمناح، عطیه خواستن. امتلاذ، عطیه گرفتن از کسی. عصر، عطیه دادن. (از منتهی الارب). - ظفر عطیه، ظفربخش. ظفرده: پادشاه سلیمان مکان از چمینه الویۀ ظفر عطیه بجانب خوی برافراشت. (حبیب السیر، ج 3 ص 352). ، در اصطلاح فقهی، به اعتبار جنس، چهار نوع است:1- صدقه، و آن عقدی است که نیاز به ایجاب و قبول وقبض دارد. 2- هبه، که محتاج به ایجاب و قبول و قبض است و در آن قصد قربت شرط نیست. 3- سکنی و عمری و رقبی، که در آنها نیز ایجاب و قبول و قبض الزامی است. 4- تحبیس یا حبس، که در اعتبار قبض و تقید بمدت مانند سکنی است. (از فرهنگ علوم عقلی، به نقلاز شرح لمعه). در حدیث است: لایحل للرجل یعطی العطیه فیرجع فیها اًلا الوالد فیما أعطی ولده. و شافعی گوید: یجوز له أن یرجع صغیرا کان الولد أو کبیرا. (از منتهی الارب). و رجوع به صدقه و هبه و سکنی و حبس شود، در اصطلاح نجومی، بخشی که جهت تعیین عمر مولودبه هر کوکب دهند. عطیه بر حسب بودن کدخدا در وتد و مایل وتد یا زایل وتد قسمت می شود به عطیۀ بزرگ (عظمی و کبری) و میانه (وسطی) و خرد (صغری). عطیه اصلاً برای استخراج مدت عمر مولود است مثلاً عطیۀ کبرای شمس 120 است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به التفهیم ص 521 شود عطیه. دهش. بخشیده شده. (منتهی الارب). آنچه داده شود. (از اقرب الموارد). دادنی. (دهار). داد. داده. عطیت. جائزه. عصر. عصر. عطا. عنّه. لهوه. نافله. نبله. نحل. نضاض. نفحه. نفل. (از منتهی الارب). ج، عطایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و عطیّات. (اقرب الموارد). رجوع به عطیت و عطیه شود
عطیه. عطیت. جایزه. انعام. بخشش: و برخوردار گردانادامیرالمؤمنین را از تو و از آن نعمت بزرگ و عطیۀ وافر و موهبت نفیس که ترا داد. (تاریخ بیهقی ص 307). رحمت و برکتهای ایزدی و برکت بنده اش امیرالمؤمنین به تو باد و به آن نعمت بزرگ و عطیۀ کلان... که تو داری. (تاریخ بیهقی ص 314). تو آن معطی مکرم کز تو هرگز نباشد کف رادت بی عطیه. سوزنی. عقل با جان عطیۀ احدیست جان با عقل زندۀ ابدیست. نظامی. مردمان با آبروی پریشان را صدقات فرماید و عطیه دهد. (مجالس سعدی). استمناح، عطیه خواستن. امتلاذ، عطیه گرفتن از کسی. عصر، عطیه دادن. (از منتهی الارب). - ظفر عطیه، ظفربخش. ظفرده: پادشاه سلیمان مکان از چمینه الویۀ ظفر عطیه بجانب خوی برافراشت. (حبیب السیر، ج 3 ص 352). ، در اصطلاح فقهی، به اعتبار جنس، چهار نوع است:1- صدقه، و آن عقدی است که نیاز به ایجاب و قبول وقبض دارد. 2- هبه، که محتاج به ایجاب و قبول و قبض است و در آن قصد قربت شرط نیست. 3- سکنی و عمری و رقبی، که در آنها نیز ایجاب و قبول و قبض الزامی است. 4- تحبیس یا حبس، که در اعتبار قبض و تقید بمدت مانند سکنی است. (از فرهنگ علوم عقلی، به نقلاز شرح لمعه). در حدیث است: لایحل للرجل یعطی العطیه فیرجع فیها اًلا الوالد فیما أعطی ولده. و شافعی گوید: یجوز له أن یرجع صغیرا کان الولد أو کبیرا. (از منتهی الارب). و رجوع به صدقه و هبه و سکنی و حبس شود، در اصطلاح نجومی، بخشی که جهت تعیین عمر مولودبه هر کوکب دهند. عطیه بر حسب بودن کدخدا در وتد و مایل وتد یا زایل وتد قسمت می شود به عطیۀ بزرگ (عظمی و کبری) و میانه (وسطی) و خرد (صغری). عطیه اصلاً برای استخراج مدت عمر مولود است مثلاً عطیۀ کبرای شمس 120 است. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به التفهیم ص 521 شود عطیه. دهش. بخشیده شده. (منتهی الارب). آنچه داده شود. (از اقرب الموارد). دادنی. (دهار). داد. داده. عطیت. جائزه. عَصْر. عَصَر. عطا. عُنَّه. لُهوَه. نافله. نُبله. نَحل. نِضاض. نَفحه. نَفل. (از منتهی الارب). ج، عَطایا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و عطیّات. (اقرب الموارد). رجوع به عطیت و عطیه شود
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
وام که در آن وام دهنده را نفعی نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عبارتست از اینکه شخصی نزد شخص دیگر رود و وامی طلب کند. وام دهنده به طمع سودی که از راه وام دادن به دست نمی آید به دادن وام راغب نگردد و گوید این جامه را که بیش از ده درهم ارزش ندارد به دوازده درهم به تو بفروشم، مشروط بر اینکه قیمت آن را در فلان موعد بپردازی. و بدینوسیله دو درهم برای خود سود در نظر گیرد در برابر مدتی که برای ادای دین مدیون معین کرده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد) ، بهای پیشین. (منتهی الارب) (آنندراج). سلف و بهای پیشین. (ناظم الاطباء). سلف. (اقرب الموارد). نسیه. (دهار) ، بهترین و برگزیدۀ شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیکو و برگزیده از مال، بمعنی عیمه: خرج فی عینه ثیابه، با لباسهای نیکوی خود خارج شد. و ’عینهالخیل’، نیکو از اسبان. (از اقرب الموارد) ، مادۀ جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج). مادۀ جنگ وکارزار. (ناظم الاطباء). مادهالحرب. (اقرب الموارد) ، گرداگرد چشم گوسپند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عین. (اقرب الموارد) ، ثوب عینه (بصورت اضافه) ،جامۀ نیک روگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامۀ نیکو در نگاه چشم. (از اقرب الموارد)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) : گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا. آقا شاپور طهرانی (از آنندراج). و رجوع به عین شود. - بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. بعینه در او صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید. نظامی. مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر همچنانست. نظامی. چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
عین آن. خود آن. ظاهراً مخفف بعینه است که در تشبیهات مستعمل میشود. (آنندراج) : گل به چشمم عینه پیراهن یوسف نمود گلستان بیت الحزن گردید یعقوب مرا. آقا شاپور طهرانی (از آنندراج). و رجوع به عین شود. - بعینه، بدرستی و کاملاً و بسیارمانند. (از ناظم الاطباء). و رجوع به بعینه شود: آن معتمد را بزودی بازگردانیده آید بعینه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). بعینه ز هر سو که برداشتند نمایش یکی بود بگذاشتند. نظامی. بعینه در او صورت خویش دید ولایت به دست بداندیش دید. نظامی. مراد شه که مقصود جهانست بعینه با برادر همچنانست. نظامی. چرا که این چنین بهشتی است بعینه. (ترجمه محاسن اصفهان ص 80)
شریف عطیفه، ابن ابی نمی محمد بن حسن بن علی حسنی. از امیران مکه در قرن هشتم هجری. وی به سال 701 هجری قمری از جانب بیبرس جاشنگیر به ولایت مکه گماشته شد و به سال 704 هجری قمری معزول گشت. و بار دیگر در سال 719 ه. ق. به منصب خود بازگشت و در سال 738 هجری قمری دستگیر شد و به مصر برده شد و در اسکندریه زندانی گشت و در سال 743 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الدررالکامنه و الجداول المرضیه و خلاصه الکلام)
شریف عطیفه، ابن ابی نمی محمد بن حسن بن علی حسنی. از امیران مکه در قرن هشتم هجری. وی به سال 701 هجری قمری از جانب بیبرس جاشنگیر به ولایت مکه گماشته شد و به سال 704 هجری قمری معزول گشت. و بار دیگر در سال 719 هَ. ق. به منصب خود بازگشت و در سال 738 هجری قمری دستگیر شد و به مصر برده شد و در اسکندریه زندانی گشت و در سال 743 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الدررالکامنه و الجداول المرضیه و خلاصه الکلام)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عرین. رجوع به عرین شود. ج، عرائن. (از اقرب الموارد)
بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار که در آن الفت کنند. گویند: لیث عرینه و لیث غابه. (از اقرب الموارد). عَرین. رجوع به عرین شود. ج، عَرائن. (از اقرب الموارد)
ابن عبدالرحمان مهلبی، مکنی به ابوالمنهال. لغوی و محدث و شاگرد خلیل بن احمد بود. او معلم و مؤدّب امیر ابوالعباس عبدالله بن طاهر بن حسین بشمار میرفت و با وی به نیشابور آمد و در همانجا درگذشت. احادیثی از وی نقل کرده اند. او راست کتابی در نوادر وکتابی در شعر. (از معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 165). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.
ابن عبدالرحمان مهلبی، مکنی به ابوالمنهال. لغوی و محدث و شاگرد خلیل بن احمد بود. او معلم و مؤدِّب امیر ابوالعباس عبدالله بن طاهر بن حسین بشمار میرفت و با وی به نیشابور آمد و در همانجا درگذشت. احادیثی از وی نقل کرده اند. او راست کتابی در نوادر وکتابی در شعر. (از معجم الادباء چ مصر ج 16 ص 165). واژه محدث در علم حدیث به کسی اطلاق می شود که توانایی بررسی و نقد حدیث را داراست. این افراد با استفاده از دانش وسیع در زمینه راویان، طبقات مختلف آنان، و شواهد مختلف، صحت یا سقم یک روایت را تعیین می کنند. محدثان با برقراری استانداردهای دقیق علمی، به مسلمانان کمک کردند تا از احادیث صحیح بهره برداری کنند و از اشتباهات جلوگیری نمایند.