جدول جو
جدول جو

معنی عطوفت - جستجوی لغت در جدول جو

عطوفت
محبت، مهربانی، دوستی
تصویری از عطوفت
تصویر عطوفت
فرهنگ فارسی عمید
عطوفت
(عُ فَ)
عطوف. محبت و دوستی و مهربانی و توجه. (ناظم الاطباء). شفقت. رحم. نیکخواهی. مهر. رحمت. بستگی. تعلق.
- عطوفت پدری، مهربانی پدر به فرزند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عطوفت
مهربانی، مهر، رحمت، بستگی، تعلق
تصویری از عطوفت
تصویر عطوفت
فرهنگ لغت هوشیار
عطوفت
((عُ فَ))
مأخوذ از عربی. مهربانی، محبت
تصویری از عطوفت
تصویر عطوفت
فرهنگ فارسی معین
عطوفت
مهربانی
تصویری از عطوفت
تصویر عطوفت
فرهنگ واژه فارسی سره
عطوفت
تلطف، دوستی، رافت، شفقت، محبت، ملاطفت، مودت، مهر، مهربانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربان، مشفق، نیکوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
میل کردن به سوی چیزی، مهربانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
محمد بن علی بن وهیب بن وهب بن واقدبن هرثمۀ عطوفی بغدادی، مکنی به ابوبکر، محدث بود و از محمد بن ابی شیبه و جعفر فریابی و دیگران روایت کرده است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
مؤنث عطوف. زن مهربان. (غیاث اللغات). رجوع به عطوف شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر ماده ای که بر پوست شتربچۀ پر از کاه مهربانی کند و بر آن شیر دوشند، مصیده ای که چوب کج داشته باشد، تیر قمار که مایل باشد بر همه تیرها و فائزالمرام برآید، و یا تیر بی فایده و بی نقصان، و یا تیر که قمار بار بار رد کنند یا مره بعد اخری اندازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چادر. ج، عطف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عطف است در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به عطف شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
مرکّب از: بی + عطوفت، بی مهر. بی محبت. بی توجه. رجوع به عطوفت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عطوفه
تصویر عطوفه
زن مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربانی، عاطف، مشفق، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
((عَ))
مهربان، مشفق
فرهنگ فارسی معین