جدول جو
جدول جو

معنی عطود - جستجوی لغت در جدول جو

عطود
(عَ طَوْ وَ)
درشت و دشوار از هر چیزی. (منتهی الارب). شدید شاق. (اقرب الموارد) ، سیر شتاب با مشقت. (منتهی الارب). سیرسریع. (اقرب الموارد) ، راه روشن که در آن به هرجا که خواهد رود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد نجیب و نیکو. (منتهی الارب). مرد نجیب. (اقرب الموارد) ، دراز از کوه و روزها. (منتهی الارب). دراز از جبال و ایام. (از اقرب الموارد) ، نیزۀ تیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سال تمام و کامل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عطیّد. رجوع به عطید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عطوف
تصویر عطوف
میل کردن به سوی چیزی، مهربانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عنود
تصویر عنود
ستیزه کار، ستیزنده، برگردنده از راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمود
تصویر عمود
خطی که با خط دیگر تشکیل زاویۀ قائمه می دهد
ستون، پایه، ستون خانه
رئیس، سرور، بزرگ قوم
گرز، از آلات جنگ که در قدیم به کار می رفته و از چوب و آهن ساخته می شده و سر آن بیضی شکل یا گلوله مانند بوده و آن را بر سر دشمن می زدند، کوپال، گرزه، دبوس، لخت، چماق، سرپاش، سرکوبه، مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عهود
تصویر عهود
عهدها، پیمان ها، قراردادها، روزگارها، ضمان ها، منشورها، جمع واژۀ عهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربان، مشفق، نیکوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقود
تصویر عقود
عقدها، عهد و پیمان ها، قول و قرارها، گره زدن ها، معضل ها، مشکل ها، پیچیدگی ها، جمع واژۀ عقد
عقدها، قلاده ها، گلوبندها، گردن بندها، جمع واژۀ عقد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
برگردیدن از راه و میل کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عدول کردن و برگشتن از راه. (از اقرب الموارد) ، روان گردیدن خون چندانکه خشک نگردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). جاری شدن خون از رگ و التیام نیافتن رگ. (از اقرب الموارد) ، تنها چریدن ناقه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). در گوشه ای تنها چریدن ماده شتر. (از ناظم الاطباء) ، دیده و دانسته بازگردیدن از حق، و برخلاف حق کاری کردن، و رد کردن حق را و به باطل ستهیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مخالفت با حق و آن را دانسته رد کردن. (از اقرب الموارد) : والی آن بقعه در کفر و کنود غالی است و به نخوت طغیان و عنود متعالی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ستون خانه. (منتهی الارب). آنچه از قبیل خانه بر آن استوار گردد. تیرآهن. (از اقرب الموارد). ج، آعمده، عمد، عمد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
زده بر سرکوه چار از عمود
سرش تا به ابر اندر از چوب عود
بدان هر عمود آشیانی بزرگ
نشسته بر او سبز مرغی سترگ.
فردوسی.
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود.
فردوسی.
شهرکی ساخت بنیاد آن از سنگ و ارزیز و عمودهای آهن. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 96) ، چوب خیمه. (ناظم الاطباء) ، مهتر. (منتهی الارب). سید وسرور. (از اقرب الموارد). پیشوای قوم، خط پشت شمشیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیغام کننده لشکر. (منتهی الارب). رسیل لشکر. (از اقرب الموارد) ، آنکه در جنگ موافقت او کنند. (منتهی الارب) ، رگی است درشکم از استخوان دامن سینه تا قریب ناف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رگی که ممتد میگردد از استخوان قص تا نزدیک ناف. (ناظم الاطباء) ، رگی که به جگر آب میرساند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، معظم و قوام گوش. (منتهی الارب). معظم گوش. (از اقرب الموارد) ، مرد سخت غمناک. (منتهی الارب). شخصی که بشدت غمناک باشد. (ازاقرب الموارد) ، هر دو پای شترمرغ، چوب ایستاده که بر آن چرخ چاه گذارند، عمودالبطن، پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ضربه علی عمود بطنه، بر پشت او زد. (از اقرب الموارد) ، عمودالسّحر، رگ دل. (منتهی الارب). رگی است در قلب که هرگاه قطع شود باعث مرگ شخص می گردد. وتین. (از اقرب الموارد) ، استقاموا علی عمود رأیهم، ثابت ماندند بر رأی و طوری که تکیه داشتند بر آن. (از منتهی الارب). بر رأی خود پابرجا ماندند، چنانکه بر آن اعتماد داشته باشند. (از اقرب الموارد) ، عمودالصبح، روشنی صبح: سطع عمودالصبح (منتهی الارب) ، روشنی صبح طلوع کرد. رجوع به عمود صبح شود، عموداللسان، میانۀ زبان در طول. (ازتاج العروس) ، آلت تناسل. (ناظم الاطباء) :
عمود رخش را سازند قبله
نهندآنگاه تهمت بر تهمتن.
خاقانی.
، گرز. (ناظم الاطباء) :
به تیغ و عمود و به گرز گران
چنان چون بود رسم گنداوران.
فردوسی.
طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و جفتی عمود.
فردوسی.
چو گیو اندر آن زخم او بنگرید
عمودی گران از میان برکشید.
فردوسی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از او گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.
منوچهری.
همه غلامان سرایی جمله با تیر و کمان و عمودهای زر و سیم پیاده در پیش برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). امیر دریازید و عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی ص 112). غلامی سیصد از خاصگان... ایستادند با جامه های فاخر و کمرهای زر و عمودهای زرین. (تاریخ بیهقی ص 290). عمودی بر سر او زد و بر جای بکشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 46).
جایی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد.
خاقانی.
ز عقدهای سپیچ بهاری و سالو
عمودها همه افراشتند در کرو فر.
نظام قاری (ص 17).
، شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) :
مرغ از چه زد شناعت بر صبح راست خانه
کو در عمود سیمین دارد ترازوی زر.
خاقانی.
، خط و یا سطحی که چون مستقیماً بر خط و یا سطح دیگری فرودآید، تشکیل دو زاویۀ قائمه در طرفین خود بدهد. (از ناظم الاطباء).
- عمود شدن بر، بطور عمود فرودآمدن.
- عمود کردن بر، بطور عمود فرودآوردن.
، شعبه اصلی رود، چون عمود نیل و عمود دجله. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رود طبیعی که از او شاخه های بسیار بردارند و او همی رود تا به دریا یا بطیحه ای رسد، عمود رود است، چون فرات. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 38) :
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جای بلند مستطیل شکلی است که آبی متعلق به بنی جعفر در کنار آن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عهد. زمانها و پیمانها و سوگندها. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عهد شود: آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل... ما را فرمود (محمود) . (تاریخ بیهقی ص 214). بدان وقت که... عقود و عهود پیوستند عقد وصلتی بود بنام برادر ما (مسعود) . (تاریخ بیهقی ص 213). همچنین بر من است مر... جمیع توابع و لواحق او رامثل این بیعت در التزام شروط و وفا به عهود. (تاریخ بیهقی ص 316). چون پادشاهی بر کسری انوشروان عادل قرار گرفت عهود اردشیر بن بابک پیش نهاد و وصیتهاء او را کی در آن عهود است کار بست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88). مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرده. (کلیله و دمنه). با او شرایط و عهود مستحکم رفتستی. (کلیله و دمنه). شتربه... عهود و مواثیق شیر پیش خاطر آورد. (کلیله و دمنه). و رجوع به عهد شود، قسمی از خط عربی. (از الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
برگردنده از راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگشته از قصد و هدف، و آن فعول بمعنای فاعل است. (از اقرب الموارد). ستیهنده. (دهار). ستیزنده و گمراه. (غیاث اللغات) : روزگار عنود و دهر کنود به مساوفت و محاسدت به رگ گردن بایستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 449).
چون تو چشم دل نداری ای عنود
که نمی دانی تو هیزم را ز عود.
مولوی.
گفت امّید من از تو این نبود
که دهی دختر به بیگانه عنود.
مولوی.
فرصت آن پشّه راندن هم نبود
از نهیب حملۀ گرگ عنود.
مولوی.
، ابر بسیارباران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابربسیارباران که بازنمی ایستد. (از اقرب الموارد) ، تیر که فایز برآید بر جهت سایر تیرها. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تیری که در جهتی غیر از جهت سایر تیرها، فایز خارج شود. (از اقرب الموارد) ، شتر مادۀ بگوشه چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ماده شتر بگوشه ای چرنده و تنهاچرنده. (ناظم الاطباء). ج، عند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَبْ بو)
کوهی است. (منتهی الارب). زمخشری گوید عبود و صغر دو کوهند بین مدینه و سیاله که یکی بر دیگری نگرد و راه مدینه از میان آن دو رد میشود. ابن مناذر شاعر گوید: عبود کوهی است بشام. ابوبکر بن مولی گوید: کوهی است بین سیاله و ملل. (از اللباب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عقد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقد شود. عهدها. (ترجمان القرآن جرجانی). پیمان ها: عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی).
- عقود امان، جمع واژۀ عقد امان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به عقد امان در ترکیبات عقد شود.
، در اصطلاح شرعی و فقهی، قسمتی از اقسام اربعۀ فقه، و سه قسمت دیگر، عبادات و ایقاعات و احکام است. (یادداشت مرحوم دهخدا). آنچه غرض مهم از آن دنیا باشد و دو طرفی باشد یعنی نیاز به ایجاب و قبول داشته باشد عقودنامند. و عبارت از اسبابی هستند که مترتب میشود بر آنها احکام شرعیه از وجوب، ندب، کراهت، تحریم و اباحه. چنانکه هر یک از عقود متصف به این اوصاف میشوند، در مقابل ایقاعات و احکام به معنی خاص و عام. (فرهنگ علوم نقلی از قواعد شهید ص 2 و 4).
- العقود تابعه للقصود، اصطلاحی است فقهی و مراد آن است که آثار مترتبه بر عقود تابع قصد و انشاء است. حال اگر قصد کند شرطی راکه فاسد باشد و باطل، ناچار عقد هم باطل است. (فرهنگ علوم نقلی از عوایدالایام ص 53).
- عقود ابنیه (علم...) ، علمی است که به وسیلۀ آن احوال و اوضاع ابنیه و چگونگی ایجاد و حفر نهرها و پاک کردن قناتها و بستن منافذ و سوراخها و تنضید و بر هم نهادن مساکن شناخته میشود و در ساختن شهرها و قلعه ها و منازل و نیز در کشاورزی سودی سرشار دارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- عقود لاحقه، معاملاتی که پس ازمعاملۀ اول انجام شده است مثلاً در اعمال حق شفعه اگر خریدار ملک، خود به دیگری فروخت و آن دیگر هم به دیگری فروخت و چند عقد بر ملک واقع شد باز هم شفیع تواند به خریدار آخری مراجعه کند و مبیع را مسترد دارد در ازاء عوض آن. یا در مورد بیع فاسد اگر عقودی برآن واقع شد باز هم همان حکم را دارد که عقد اول داشته و دارد یا نه. (فرهنگ علوم نقلی).
، در اعداد، اول آن عشر است و آخر آن تسعون، و واحد آن عقد است. (از اقرب الموارد). در اعداد عربی از عشرون (20) تا تسعون (90) را عقود نامند که از نظر صرف عربی ملحق به جمع مذکر سالم هستند یعنی در حال رفع با واو و در حال نصب و جر با یاء آیند:
همیشه تا ز عدد در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع برطبایع است رقم.
مسعودسعد.
- علم عقود، حساب با انگشتان دست و یا با بندها و مفاصل انگشتان. عملاً حساب عقود به سه طریقه انجام میشود: الف - در زیر پارچه و مستور از نظر حضار بعمل می آید، چنانکه امروزه در جزایر بحرین هم معمول است که درموقع معاملۀ مروارید طرفین روبروی هم نشینند و دست راست یکدیگر را گرفته با دست چپ دامن قبا یا دستمالی را روی آن گذارند و معامله و چانه زدن را به وسیلۀ لمس و فشار انگشتان طرف معمول میدارند بطوری که جریان معامله بکلی بر حاضران مجهول ماند. ب - شمارش به وسیلۀ بندهای انگشتان، چنانکه در هندوستان و مخصوصاً در بنگاله هنوز مرسوم است. ج - عبارت است از صور واشکال که به وسیلۀ تا کردن انگشتان دست راست یا چپ و الصاق سرانگشت سبابه به انگشت ابهام (بعضی موارد) حاصل میگردد. و هر یک از آن صور و اشکال دلالت دارد بر عددی از اعداد از یک تا ده هزار (بر طبق اسناد شرقی) و از یک تا یک میلیون (بر طبق اسناد اروپائی). (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مقالۀ جمال زاده در فردوسی نامۀ مهر ص 25 به بعد شود. و نیز رجوع به عقدانامل شود.
، جمع واژۀ عقد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گردن بندها. رشته ها. رجوع به عقد شود، گره ها و بندها. ج، عقودات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عبد. (اقرب الموارد). رجوع به عبد شود
لغت نامه دهخدا
(عَبْ بو)
مرد افسانه ای بسیار خواب که هفت سال در جای هیزم کشی خود در خواب بود، و در حدیث آمده است نخستین مردی که وارد بهشت شود مرد سیاهی است بنام عبود. این اشارت به این حکایت است که خدا پیامبری را برای راهنمائی مردم قریه ای بفرستاد هیچ یک بدان نگرویدند مگر مرد سیاهی، از این جهت قومش چاهی بکندند و او را در آن بینداختند و سنگی بزرگ بدرب آن گذاردند آن مرد از چاه بیرون میشد و جهت گذران زندگی هیزم کنده میفروخت و از بهای آن غذا و شراب تهیه ومجدداً بدان چاه میرفت. روزی پس از تهیۀ هیزم جهت استراحت نشست و بی اختیار سر او به یک طرف رفت و هفت سال بخواب رفت سپس از خواب بیدار شد در حالی که نمیدانست چه ساعتی از روز بخواب شده است، به ده رفت پیامبر را بدانجا نیافت از حال أسود (مرد سیاه) پرسید پاسخ دادند نمیدانیم کجا است. از اینجا ضرب المثل شد برای کسی که خواب آن طولانی باشد. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَتْ وَ)
موضعی است به حجاز. عمرانی گوید (ع / ع ) روایت شده است و آبی است کنانه را
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
کوهی است بین سیاله و ملل و گفته شده است کوهی است سیاه از جانب نقیع
لغت نامه دهخدا
(خَتْءْ)
روئیدن و بلند گردیدن گیاه و دندان. (ازمنتهی الارب). برآمدن نبات و دندان. (تاج المصادر بیهقی). عردالناب، همه ناب خارج شد و سخت گردید، و چنین است عردالنبات. و گویند آن بمعنی خارج شدن از نرمی و سخت شدن است. (از اقرب الموارد) ، پدید آمدن نبات. (المصادر زوزنی). عردت الشجره، درخت پدید آمد. (از اقرب الموارد) ، دور انداختن. (از منتهی الارب). عرد الحجر، سنگ را به دور افکند. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَءْ بَ ءَ)
گرد گردیدن و رفتن در جهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تطویف. تطوید. (اقرب الموارد). و رجوع به این دو کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ساز و برگ یا نوید ساز و برگ. (منتهی الارب). جماعت از مردم، و یا ساز و برگ و تجهیزات. (از اقرب الموارد). رجوع به عطرده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمود
تصویر عمود
ستون خانه، پایه، گرز و بمعنای هندسی خطی که بر خط دیگر قائم شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عهود
تصویر عهود
زمانها و پیمانها و سوگندها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنود
تصویر عنود
ستیزنده و گمراه، برگردانده از راه، برگشته از قصد و هدف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقود
تصویر عقود
جمع عقد، عهدها، پیمانها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عطر، بویه ها شمین ها ماده خوشبوی (نباتی یا حیوانی) بوی خوش جمع عطور. توضیح ماده خوشبوی روغنی شکل است که در اندامهای مختلف غالب گیاهان وجود دارد. یا عطرها. عطرها موادی هستند غالبا دارای بوی مطبوع و مخلوطی از چند ماده شیمیایی که در اکثر گیاهان به صورت قطرات کوچک داخل سلولهای گیاهی (خصوصا سلولهای بشره) وجود دارند و چون نور را بیش از مواد دیگر سیتوپلاسم منکسر می کنند به خوبی قابل تشخیصند. مواد عطری در اندامهای مختلف اکثر گیاهان از قبیل برگ و پوسته و گل و میوه و دانه وجود دارند. ترکیب شیمیایی عطرها اختلاطی از چند ماده است که مهمترین آنها عبارتند از هیدروکربورهای ترپنی و الکلهای مختلف و اسیدهاو ستن های مختلف و گاهی هم برخی ترکیبات گوگردی. عطرها کمی در آب حل می شوند ولی در اتر و بنزین و کلروفرم و الکل به خوبی حل می گردند ولی بر خلاف چربی ها با قلیاها تولید صابون نمی کنند و به علاوه در حرارتهای 100 تا 110 درجه در بافتها تبخیر می شوند و از بین می روند. از این رو می توان آنها را در مجاورت بخار آب تقطیر کرده به حالت مایع به دست آورد (طریقه استخراج عطرها) اسانس ها روغن های عطری مواد معطره. یا برگ عطر. شمعدانی عطری. یا عطر بهار نارنج. عطری را گویند که از شکوفه ها و گل های درخت نارنج گیرند. یا عطر رازقی. عطری را گویند که از گل رازقی به دست آورند. یا عطر گل. عطر گل سرخ. عطری را گویند که از گل سرخ بدست آورند. (گل گلاب) و آن به علت بوی بسیار مطبوعش مورد توجه است عطر گل گلاب عطر گل یا عطر گل گلاب. عطر گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربانی، عاطف، مشفق، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرود
تصویر عرود
روییدن، بالیدن، دورانداختن سنگ را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتود
تصویر عتود
کنار از گیاهان، بزغاله یکساله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمود
تصویر عمود
((عَ))
ستون، پایه، گرز، شاهین ترازو، رییس و سرور قوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنود
تصویر عنود
((عُ))
ستیزه کار، سرکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
((عَ))
مهربان، مشفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقود
تصویر عقود
((عُ))
جمع عقد، عهدها، پیمان ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقود
تصویر عقود
((عُ))
جمع عقد، گردن بندها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عهود
تصویر عهود
((عُ))
جمع عهد
فرهنگ فارسی معین