جدول جو
جدول جو

معنی عضایه - جستجوی لغت در جدول جو

عضایه
(عَ یَ)
ضّب است. (از اختیارات بدیعی) (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به عضایت شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عضاده
تصویر عضاده
یار و یاور، معاون، جانب، ناحیه، کنار راه، هر یک از دو طرف چهارچوب در، در علم نجوم خط کش فلزی با لوحۀ درجه دار که برای اندازه گیری زوایا به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عضاه
تصویر عضاه
هر درخت بزرگ خاردار
فرهنگ فارسی عمید
(عِ)
هر درخت عظیم خاردار است، و آن بر دو قسم است خالص و غیرخالص، و درخت ام غیلان را نیز نامند. (مخزن الادویه). اسم جنس اشجار کوچک خاردار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسمی است که واقع شده است بر هر درختی که از درختهای خارناک باشد مانند عوسج و قتاد و قرظ و سدر و امثال آن. (اختیارات بدیعی). هر درختی که بزرگ شود و خاردار باشد، و درخت خاردار کوچک را عض ّ گویند، و درختان خاردار که نه عض هستند نه عضاه، عبارتند از شکاعی ̍ و حلاوی ̍ و حاذ و کب و سلّج. یک دانۀ آن عضاهه و عضه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عضاهه شود
لغت نامه دهخدا
کرتن کله، که آن نوعی حیوان شبیه سوسماراست. این نام در کتاب شرایع محقق در شمار محرمات ذکر شده، و محشی معنی آن را ’کرتن کله’ ذکر کرده است و صحیح می باشد. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : وکذا یحرم الیربوع و القنفذ و الوبر و الخز و الفنک و السمور و السنجاب و العضاه و اللحکه. (شرایع محقق حلی، کتاب الاطعمه و الاشربه). رجوع به کرتن کله شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
هر جای بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
امراءه عضاده، زن زشت و درشت بازو. (منتهی الارب). و رجوع به عضاد شود
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
عضاده الشی ٔ، جانب آن چیز. (منتهی الارب). عضادهالطریق، جانب راه. (از اقرب الموارد) ، بازوی در. (دهار). هر یک از دو چوب که در دو جانب در نصب کنند. بازوی در. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عضادتان و عضادتین شود. ج، عضادات. (دهار) ، معاون. یار. یاور. (فرهنگ فارسی معین) : فلان عضاده فلان، از او جدا نمیشود و یا او را معاونت میکند و همراهی مینماید. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح اسطرلاب) قطعه ای است مستطیل ملصق بر پشت اسطرلاب که آن را بجهت احکام به گردش درآورند. (فرهنگ فارسی معین). چیزی است شبیه مسطره ای که دارای دو شطبه است که آن دو را لبنتین گویند، و در وسط هر یک از آن دو لبنه سوراخی است. و این عضاده بر پشت اسطرلاب باشد و بدان ارتفاع شمس و کوکب گیرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسمی که بر پشت حجره بسته باشند، و در وقت حاجت آن را حرکت دهند. پس اگر عضاده چنان باشد که چون شظیۀ ارتفاع بر خط علاقه نهند، خط علاقه منصف سطح آن عضاده باشد، آن عضاده را عضادۀ تام گویند. و اگر بر وجهی باشد که طرف آن بر خط منطبق بود، آن را عضادۀ محرف خوانند، و شظیه طرف باریک عضاده را گویند. و این لفظ از عضادتی الباب مأخوذ است که آن دو چوب باشد بر شکل دو مسطره از دو جانب در. و بعضی آن را بفتح عین و تشدید ضاد خوانده اند که مشتق از عضد باشد بمعنی یاری دادن، چه یاری دهنده است مر منجم را در اعمال اسطرلاب. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح هندسه) خطکشی است از چوب یا فنری که میتواند دور یکی از نقاط خود بچرخد و قطعۀ دیگر آن در حول صفحۀ مدرجی دوران کند، و آن برای اندازه گیری زوایا بکار رود. آلیداد را اروپائیان از ’العضاده’ گرفته اند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ یَ)
دابه ای است مانند کربسه، و کربسه. (منتهی الارب). حیوانی است مانند سام ابرص، گویند نر او را دو ذکر است و مادۀ او را دو فرج. (الفاظ الادویه). حیوانی است که با کرفش مشابهت دارد و از کرفش مقداری بزرگتر باشد، و هم چون عظاست. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). کرباسه. (السامی). سلامندرا. (تحفۀ حکیم مؤمن). سالامندرا. (مخزن الادویه). دویبه ای است نرم و تابان که بسیار دونده و جست وخیز کننده است و شباهت به سام ابرص دارد و آن را شحمه الارض و شحمه الرمل نیز نامند. آن را انواع بسیاری است که همگی را خالها و نقطه های سیاه باشد. و از طبیعت آن حرکت بسیار سریع و توقف ناگهانی است. (از اقرب الموارد). ج، عظایا و عظایات. (اقرب الموارد). عظاءه. رجوع به عظاءه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ هََ)
بزرگترین ازدرخت، یا آن خمط است، یا هر درخت خاردار، یا درخت خاردار بزرگ و دراز مانند مغیلان. (منتهی الارب). هر درخت بزرگی که دارای خار باشد مانند غرف و طلح و سلم و سدر و سیال و سلم و ینبوب و قتاد و کهنبل و غرب و عوسج و شوحط و نبع و شریان و نشم و عجرم و تالب. (ناظم الاطباء). ج، عضاه، عضون، عضوات. (منتهی الارب). و گویند محذوف آن هاء است زیرا بر عضاه جمع بسته شده است و تصغیر آن عضیهه گردد و در نسبت عضهی ّ و عضاهی ّ شود. و نیز محذوف آن را واو دانسته اند چه بر عضوات جمع بسته شود و نسبت آن عضوی ّ و عضویه شود. (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عضاه شود.
- امثال:
فلان ینتجب غیر عضاهه، یعنی شعر دیگران را انتحال میکند و بر خود می بندد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ هی ی)
بعیر عضاهی، شتر عضاه خوار. (منتهی الارب). آنکه عضاه چرد. (از اقرب الموارد). عضهی. رجوع به عضاهه و عضهی شود
لغت نامه دهخدا
(عِ هی یَ)
تأنیث عضاهی، منسوب به عضاهه. (از منتهی الارب). و رجوع به عضاهی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
نوعی از سوسمار است و به عربی ضب ّ خوانند. سرگین آن سفیدی که در چشم افتاده باشد ببرد. و آن را عضا هم میگویند به حذف تحتانی و ها. (برهان). و رجوع به عضایه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ)
آبی است شرقی فید. (منتهی الارب). آبی است در سمت مغرب فیدا ومغیشه در طریق الحاج بسوی مکه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ ضَ وی یَ)
تأنیث عضوی، منسوب به عضاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عضاه و عضاهه و عضوی و عضاهی شود
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
عجوه. خرمائی است نیکو به مدینه. (از اقرب الموارد). (ع / ع ) المرالمحشی ّ فی وعائه. (المنجد) (از منتهی الارب). رجوع به عجوه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ / عَ یَ)
پی که در آن سر استخوانهای بند دست ستور ترتیب یافته یا پی دست یا پای یا پی باطن سم اسب و گاو یا پی هر چه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، عصبی است مرکب در آن نگین ها است از استخوان چون نگین انگشتر. (منتهی الارب) ، دست و پای ستوران و گفته اند هر عصبی است در دست یا پا و گفته اند عصبی است در داخل خرده گاه ساق و ذراع از اسب و گاو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
حیی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ لَ)
عنایت. مشغول کردن کار کسی را و بی آرام ساختن و اندوهگین نمودن او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عارض شدن امری بر کسی و مشغول داشتن و محزون ساختن وی. (از اقرب الموارد). عنایه. عنی. رجوع به عنایه و عنی شود
لغت نامه دهخدا
(خَلْ وَ)
رجوع به عمایت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گویند کوهی است مشهور در بحرین. و گویند عمامیه و بذیل دو کوهند در عالیه. و نیز گویند عمایه کوهی است در نجد در بلاد بنی کعب و ازآن حریش و حق و عجلان و قشیر و عقیل. و چون هرچه وارد این کوه شود نام و اثر او از بین میرود، لذا آن را بدین نام خوانده اند. و آن کوهی است مستدیر وحداقل طول و عرض آن ده فرسخ باشد. این کوه از تپه هایی پی در پی و قرمزرنگ تشکیل شده است. و در آن آبهایی اندک و شغال و پلنگ یافت شود. و درختانی بسیار دارد که اکثر آنها درخت ’بان’ است و قله هایی دارد که نتوان آنها را پیمود. (از معجم البلدان). عمایه، کوهی است در بلاد هذیل. (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(غَ یَ)
گله از شتران برگزیده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
اسبی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عنایت. مشغول کردن کار کسی را و بی آرام ساختن و اندوهگین نمودن او. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عارض شدن امری بر کسی و مشغول داشتن و محزون ساختن وی. (از اقرب الموارد). عنایه. عنی. رجوع به عنایه و عنی شود، رنج دیدن بجهت کسی. (از منتهی الارب). رنج دیدن در کار کسی و مشغول شدن بدان. (از ناظم الاطباء). اهتمام کردن کسی بر حاجتی، وپرداختن به آن حاجت و مشقت دیدن بخاطر آن. (از اقرب الموارد). عنی. رجوع به عنی شود، اراده کردن و قصد کردن مطلبی را از گفتاری. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عنی. رجوع به عنی شود، نگاه داشتن. (از منتهی الارب). حفظ کردن و محافظت نمودن، فروگرفتن و حادث گردیدن کار، رویانیدن زمین گیاه را، گواریدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، عرضه کردن و مشغول نمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عضاه
تصویر عضاه
خار دار هر درخت بزرگ خاردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجایه
تصویر عجایه
پی (عصب)، پی دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبایه
تصویر عبایه
وستر (عباء)، گلیم نگارین نوعی گلیم مخطط و منقش جمع عباء ات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضبیه
تصویر عضبیه
تیز زبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمایه
تصویر عمایه
گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضاده
تصویر عضاده
یار، معاون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عظایه
تصویر عظایه
مارمولک چلپاسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنایه
تصویر عنایه
آختن هنجیدن، پاسداشت نگهداری، نواخت نوازش، بخشش دهش، نگرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضاه
تصویر عضاه
((عِ))
هر درخت بزرگ خاردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عضاده
تصویر عضاده
((عِ دَ یا دِ))
جانب هر چیز، ناحیه، هر یک از دو چوب که در دو جانب در نصب کنند، معاون، یاور، قطعه ای است مستطیلی که بر پشت اسطرلاب الصاق شده و آن را به جهت احکام به گردش درآورند، خط کشی است از چوب یا فنر که می ت
فرهنگ فارسی معین
خراب شدن
فرهنگ گویش مازندرانی