جدول جو
جدول جو

معنی عصیفه - جستجوی لغت در جدول جو

عصیفه
(عَ فَ)
برگ فراهم و مجتمعشده که در میان وی خوشه باشد. (منتهی الارب). برگی که از روی میوه شکافد، و آن همان برگهای مجتمعی اس-ت که سنبل و خوشه در آنها باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصیفه
تاجبرگ برگ کوچک روی میوه، کاناز: کلان برگ به هم پیوسته ای که خوشه را در میان دارد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
(دخترانه)
مؤنث عفیف، دارای عفت، پرهیزکار، پارسا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عصیره
تصویر عصیره
عصیر، شیره و چکیدۀ چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
مؤنث واژۀ عفیف، آنکه از کار بد و حرام خودداری می کند، پرهیزکار، پارسا، پاکدامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصیده
تصویر عصیده
نوعی خوراکی رقیقی که با آرد، روغن و شکر تهیه می شود، حلوا، کاچی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فَ)
مؤنث خصیف.
- کتیبه خصیفه، لشکر دورنگ و برنگ آهن و جز آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
قوس و کمان. ج، عطائف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ابن عدی بن عمرو بن مالک بن عامر بن بیاضۀ بیاضی. نام او را ’خلیفه بن عدی...’ نیز آورده اند. ابن اسحاق و موسی بن عقبه وی را جزو کسانی آورده اند که در غزوۀ بدر شرکت جستند. و ضرار بن صرد به نقل ازعبدالله بن ابی رافع گوید که وی در جنگ صفین همراه علی (ع) بوده است. (از الاصابۀ ابن حجر ج 4، قسم اول)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
ناقه و گوسپند که علوفه به خوردن دهی آن را و به چرا نگذاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شتر ماده یا گوسفندی که برای فربه شدن، بدان علف دهند و به چرا فرستاده نشود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). مفرد و جمع در آن یکسان است. (از اقرب الموارد). پروار. و نیز رجوع به علوفه و معلفه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ)
آنچه برافتد از خوشه از برگ و کاه. (منتهی الارب) : عصافهالتبن، خرده ها و ریزه های کاه. (از اقرب الموارد). عصف. عصیفه. و رجوع به عصف و عصیفه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ طَ فَ)
شریف عطیفه، ابن ابی نمی محمد بن حسن بن علی حسنی. از امیران مکه در قرن هشتم هجری. وی به سال 701 هجری قمری از جانب بیبرس جاشنگیر به ولایت مکه گماشته شد و به سال 704 هجری قمری معزول گشت. و بار دیگر در سال 719 ه. ق. به منصب خود بازگشت و در سال 738 هجری قمری دستگیر شد و به مصر برده شد و در اسکندریه زندانی گشت و در سال 743 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از الدررالکامنه و الجداول المرضیه و خلاصه الکلام)
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ فِ)
مصغر عصفور. گنجشک کوچک. گنجشک خرد. (از ناظم الاطباء). رجوع به عصفور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ مَ)
دختر زید نهدی. از زنان شاعر عرب بود و با مردی از قوم خود بنام ابوالسمیدع سعید بن سالم ازدواج کرد. و چون عصیمه بر او خشم گرفت شعری در مورد او سرایید که در اعلام النساء نقل شده است. رجوع به اعلام النساء و بلاغات النساء طیفور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ فِ رَ)
گل خیرو زردشکوفه. (منتهی الارب). خیری زرد. (فهرست مخزن الادویه). به لغت مصر، اشترغاز است. (تحفۀ حکیم مؤمن). به لغت اهل بغداد و موصل خیری زرد باشد، و آن را خیری شیرازی گویند. (برهان). خیری، که شکوفۀ آن زرد باشد. (از اقرب الموارد). شب بوی زرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(عَ فی فَ)
دختر احمد بن عبدالله فارقانی اصفهانی. از زنان فاضل و محدث و فقیه بود. به سال 516 هجری قمری متولد شد. و او آخرین کسی است که از عبدالواحد صاحب ابی نعیم روایت کرده است. او را اجازاتی عالی از اهالی اصفهان وبغداد بود که گویند بالغ بر پانصد شیخ می شد. عفیفه به سال 606هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی از شذرات الذهب ج 5 ص 19). و رجوع به اعلام النساء ج 5 شود
دختر یوسف میخائیل صالح کرم. از زنان نویسنده و ادیب معاصر در لبنان بود. (1883- 1924م.) برای شرح او رجوع به اعلام النساء ج 3 شود
دختر سعید شرتونی (1886- 1906 میلادی) از زنان ادیب و نویسندۀ معاصر لبنان. برای شرح حال او به اعلام النساء ج 3 رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
عصیده. نوعی حلوا که از آرد و روغن ساخته شود. رجوع به عصیده شود: بتدریج بابونه و بیخ خطمی و بیخ سوسن و بنفشه و خبازا بوستانی درافزایند و بپزند تا چون عصیده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
هر زن که به دست زور خواهد
نان خشک عصیده شور خواهد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
بتابه که حلوایی است. (منتهی الارب). نوعی از حلواست. (غیاث اللغات) (آنندراج). سبوسبا یعنی خزیره باشد چون گوشت در وی نکنند. (بحر الجواهر، ذیل کلمه خزیره). طعامی است مصنوع. (از مخزن الادویه). حلوای خرما و کاچی. (دهار). کاچیک. خوش نرم. کوله. (زمخشری). آردی است که در روغن پخته میشود. (از اقرب الموارد). لفیته. عفیته. ج، عصائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
زمین باران تابستانی رسیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، ارض مصیفه، مصیوفه، مصیف، مصیوف، زمین تابستانی. (منتهی الارب) ، ناقه مصیف و مصیفه، ماده شتر بچه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ فَ)
کنیزک خرد. (مهذب الاسماء). مؤنث وصیف، به معنی خدمتگار. خدمتگاری که دختر یا کنیز بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، وصائف. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ فی فَ)
مؤنث عفیف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زن پارسا، أی پاکدامن. (دهار). زن پارسا و پرهیزگار از حرام. (غیاث اللغات) (آنندراج). ذاتی را نامند که او را صفت چیرگی بر شهوت و تملک نفس بغایت باشد. به عبارت دیگر زن سخت پاکدامن را عفیفه گویند. و شرعاً زنی را نامند که از وطی حرام بری و از تهمت چنین نسبتی به او معصوم باشد. و این چنین زن است که اگر بسوی او افترا و تهمتی روا دارند، درباره مفتری لعان واجب گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). ج، عفیفات و عفائف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عفیفه شود
عفیفه. زن پارسا و باعصمت و باحیا و باشرم و متدین و پاکدامن. ج، عفیفگان. (ناظم الاطباء). و رجوع به عفیفه شود.
توئی که جز تو نپنداشت با بصارت خویش
عفیفه مریم مرپور خویش را پدری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیفه
تصویر صیفه
تابستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیفه
تصویر وصیفه
وصیفت در فارسی مونث وصیف کنیزک خدمتکاری که دختریا کنیزبود: (و صد وصیفت و صد غلام بی ریش بفرستاد)، وصف کننده (مونث)، جمع وصائف
فرهنگ لغت هوشیار
عفیفه در فارسی پارسا پرهیز گاری: زن مونث عفیف زنی که پارسا و پاکدامن باشد جمع عفائف (عفایف) عفیفات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیفه
تصویر علیفه
واستارنیدن (علوفه خوراندن)، واسان (علوفه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصافه
تصویر عصافه
ریزه کاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطیفه
تصویر عطیفه
کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیبه
تصویر عصیبه
استواری، خویشاوندی، پشتیبانی کرانجیگری
فرهنگ لغت هوشیار
بتا کاچی گونه ای خوردنی شیرین نوعی حلوا که از آرد و روغن تهیه کنند جمع عصائد (عصاید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیفره
تصویر عصیفره
خیری شیرازی شب بوی زرد، گل برناک (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیه
تصویر عصیه
مصغر عصا چوبک چوبدست پدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وصیفه
تصویر وصیفه
((وَ فَ یا فِ))
خدمتکاری که دختر یا کنیز بود، وصف کننده (مؤنث)، جمع وصائف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصیده
تصویر عصیده
((عَ دَ یا دِ))
نوعی حلوا که از آرد و روغن تهیه کنند، جمع عصائد (عصاید)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عفیفه
تصویر عفیفه
((عَ فِ))
مؤنث عفیف، زن پاکدامن
فرهنگ فارسی معین
پارسا، پاکدامن، طاهره، نجیبه
فرهنگ واژه مترادف متضاد