جدول جو
جدول جو

معنی عصلبه - جستجوی لغت در جدول جو

عصلبه
(خَزز)
سختی خشم. (منتهی الارب). سخت عصب بودن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عصلبه
فزونی خشم
تصویری از عصلبه
تصویر عصلبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصبه
تصویر عصبه
جماعتی از مردان، اسبان یا پرندگان، جماعت، گروه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
پارچه ای که به پیشانی یا دور سر می بستند، عمامه، مندیل، دستار، گروه مردم، جماعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
قوم و خویش مرد، خویشاوندان شخص از طرف پدر
فرهنگ فارسی عمید
(صُ بَ)
تأنیث صلب. سخت: ذرات صغار صلبه. رجوع به صلب شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
ریحانی است که آن را جم اسفرم خوانند، و بعضی گویند لبلاب است که عشق پیچان باشد. (برهان). جم سفرم است، و گویند لبلاب است که به یونانی فسوس گویند. (از اختیارات بدیعی). ریحان سلیمان، و گویند لبلاب است. (الفاظ الادویه). جم اسپرم. (مهذب الاسماء). ریحان سلیمان است، و گویند فسوس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). یک نوع لبلابی است که به یونانی فسوس نامند. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ)
توانای درشت اندام بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد قوی و سخت خلقت و بزرگ و عظیم. (از اقرب الموارد). عصلب
لغت نامه دهخدا
(عُ لُ)
توانای درشت اندام بزرگ جثه. (منتهی الارب). مرد قوی و سخت خلقت و بزرگ و عظیم. (از اقرب الموارد). عصلب. عصلبی ّ، درازبالای مضطرب خلقت. (منتهی الارب). طویل مضطرب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ لَ)
یکی عصل. (منتهی الارب). واحد عصل، یعنی یک درخت دفلی. (از اقرب الموارد). رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ / عُ صَ بَ)
منزلی است غربی مسجد قبا. معصّب نیز نامند آنرا. (از منتهی الارب). نام قلعه ای است و آن جایگاهی است در قباء، و آن را معصب نیز گفته اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
واحد عصب. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصب شود، پسران و خویشان نرینه از جانب پدر، و آنان را عصبه بدین جهت نامیده اند که او را احاطه میکنند، پدر یک طرف و فرزند یک طرف و عم یک طرف و برادر طرفی دیگر. و قوم مرد که جهت او تعصب کنند. (از منتهی الارب). قوم مرد که بر وی تعصب بخرج دهند، و فرزندان و خویشان پدری شخص، و گویی آن جمع عاصب است هرچند مفردی برای آن دیده نشده است، و همان لفظ عصبه برای مذکر و مؤنث و مثنی و جمع بکار رود، و مصدر آن را برخی عصوبه دانسته اند. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) آنان که وارث شوند شخص را از خویشان بعیدالنسب از غیر پدری و پسری. و اما از ذوی الفرائض آنان که حصۀ ایشان مقرر نباشد و آنچه باقی باشد بعد حصه فریضه بگیرند. (منتهی الارب). وارثان از سوی پدر. (دهار). هر کس از ترکۀ میت که سهمی برد، یعنی آنچه از سهام ذی الفروض باقی ماند، و آنها یا نسبی باشد یا سببی. و در نزد شیعه میراثی ازین باب به عصبه نخواهد رسید بنابر فرض زیادی از سهم ذی الفروض. (فرهنگ علوم نقلی از شرح لمعه و کشاف). پسران و خویشان که در شرع برای ایشان فریضه ای مقرر نباشد و در صورت تنهائی همه مال را وارث باشند. (از یادداشت مرحوم دهخدا). هر کس که آنچه را صاحبان فرائض از ارث باقی گذارند بدو رسد، خواه یک تن و خواه بیشتر باشد، و آن بر دو نوع است، نسبی مانند فرزند، و سببی، که مولی و غلام آزاده شده است، خواه مذکر باشد و خواه مؤنث. و نسبی آن بر سه قسم است: عصبه بنفسه، و عصبه بغیره، و عصبه مع غیره. عصبه بنفسه، هر ذکوری است که در نسبت او با شخص متوفی از اناث داخل نباشد. و عصبه بغیره، کسی است که با غیر عصبه شود، مانند زنان که آنان را نصف و ثلثین است که با خواهران خود عصبه شوند. و عصبه مع غیره، هر زنی است که با زنی دیگر عصبه شود، چون خواهر با دختر. و فرق دو تای اخیر در اینست که غیر و دیگری در عصبه بغیره، خود عصبه بنفسه است لذا بسبب آن، عصوبت به انثی هم خواهد رسید. اما در عصبه مع غیره، غیر، خود عصبۀاصلی نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی). ج، عصبات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ بَ)
ابن هصیص بن حی بن وائل بن جشم بن مالک بن کعب بن قین بن جسر. جدّی است جاهلی و بطنی از قضاعه را تشکیل میدهد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عَ صِ لَ)
شجره عصله، درخت کژ. (منتهی الارب). مؤنث عصل، یعنی اسبی که دچار عصل است. ج، عصال و عصل. (از اقرب الموارد). رجوع به عصل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
از ده تا چند عدد از مرد و اسب ومرغ. (منتهی الارب). گروه. (نصاب). گروه از ده تا چهل. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). بمعنی عصابه است در مردان و اسبان و مرغان. (از اقرب الموارد) : اذ قالوا لیوسف و أخوه أحب ّ اًلی أبینا منا و نحن عصبه (قرآن 8/12) ، آنگاه که گفتند یوسف و برادرش نزد پدرمان عزیزتر از ماست و حال آنکه ما عصبه ای هستیم. قالوا لئن أکله الذئب و نحن عصبه اًنا اًذن لخاسرون (قرآن 14/12) ، گفتند اگر گرگ او را بخورد در حالیکه ما گروهی از جوانان هستیم ما زیانکار خواهیم بود. اًن الذین جاؤوا بالافک عصبه منکم (قرآن 11/24) ، کسانی که دروغ بزرگ آوردند گروهی از شما بودند. و آتیناه من الکنوز ما اًن مفاتحه لتنوء بالعصبه اولی القوه (قرآن 76/28) ، و او را گنجهایی دادیم که کلیدهای آن بر گروهی از نیرومندان سنگینی میکرد.
آنکس که تو را نداشت طاعت
در عصبۀ تو نمود عصیان.
خاقانی.
کلاله، عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند، چیزکی است که بر درخت با خار پیچیده شود و به آسانی دور کرده نشود. (منتهی الارب). چیزی است که بر درخت قناد پیچد و جز با کوشش از آن جدا نشود. (از اقرب الموارد). ج، عصب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
عطفه، درخت عصبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَرَ جَ)
آن را مصدر عصبه به حساب آورده اند. (از اقرب الموارد). رجوع به عصبه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
آنچه بدان بسته شود، و سربندو دستار سر. (منتهی الارب). آنچه بسته شود از مندیل و عمامه و غیره. (از اقرب الموارد). سربند و دستار. (دهار). پیچه بند. (صحاح الفرس). نوعی از جامه که بدان سر بندند. (غیاث اللغات). سربند. (مهذب الاسماء). پیشانی بند (: انوشیروان) هوذه را بسیار چیز داد و خلعتها داد و یکی عصابه دادش از زر و گوهر ویاقوت و مروارید اندروی نشانده تا بر پیشانی بربندد. (ترجمه طبری بلعمی). کمان اوهرز هیچکس زه نتوانستی کردن، پس چون کمان بزه کرد عصابه بخواست و بر پیشانی بست، و چشمش ضعیف شده بود. (ترجمه طبری بلعمی).
سوسن سیمین وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین عصابه برگرفت از پیش سر.
فرخی (از آنندراج).
بر یاسمین عصابۀ زرّ مرصع است
بر ارغوان طویلۀ یاقوت معدنی.
منوچهری.
و اسود را کشتند و آگاهی به رسول آمد و شاد گشت و از بیماری قوت گرفت و از خانه بیرون آمد، عصابه برپیشانی بست از دردسر. (قصص الانبیاء ص 234). عصابۀ عصیان به پیشانی بازبستند و شهری که دارالاماره بود به دست بازگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204). تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار به روی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274).
چو شد بسته نقش نخستین طراز
عصابه ز چشم خرد کرد باز.
نظامی.
آن سر که عصابه های زر بست
خود را به عصابۀ دگربست.
نظامی.
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور.
نظامی.
وقتی در بادیه میرفتم مجرد، پیرزنی دیدم که می آمد عصابه ای بربسته و عصائی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله بازمانده است. (تذکرهالاولیاء عطار). نقلست که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود، گفت چرا عصابه بسته ای، گفت سرم درد میکند، رابعه گفت... سی سال تن درست داشتی هرگز عصابۀ شکر بر سر نبستی، به یک شب که دردسر داد عصابۀ شکایت می بندی. (تذکرهالاولیاء عطار). عصائی در دست و عصابه ای بر سر. (مجالس سعدی ص 15). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی و گرهی چون چین قبا در او. (نظام قاری ص 134).
قطیفه ز خیلش یکی چتردار
ز والا عصابه علم زرنگار.
نظام قاری.
اکلیل، عصابه مانندی است مرصع به جواهر. (منتهی الارب). تعصیب، عصابه به سر بازبستن. (تاج المصادر بیهقی)، رگ بند. (مهذب الاسماء)، قطعه چرم مکعبی است که در وقت نماز بر پیشانی یابازوی چپ بندند. و این قطعه چرم دارای چهار آیه است که هر آیه را بر قطعه ای از پوست یا کاغذ نوشته در آنجا قرار میدهند. (قاموس کتاب مقدس)، نوعی از ابر سرخ که در خشک سال حادث گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، از ده تا چهل عدداز مرد و اسب و مرغ. (منتهی الارب). جماعت از مردان و اسبان و پرندگان، و گویند ده عدد از آنها، و گویندمابین ده تا چهل. (از اقرب الموارد). ج، عصائب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : در میان عصابه ای از رجالۀ خویش روی به مخارم کوهها نهاده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 259)، دردی که در دو ابرو پیدا آید متصل به بالای دو ابرو و به استخوان مأق. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ بی ی / عُ لُ بی ی)
منسوب به عصلب و به معنای آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصلب (ع ل / ع ل ) شود
لغت نامه دهخدا
(حُ تَ)
گرفتن چوب آتش زنه را از درخت ناشناخته یعنی ندانستن که آتش میدهد یا نه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در خاکستر بریان کردن گندم را یا بضرورت کبیده نمودن آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سخت فروبردن آب را. (منتهی الارب) ، شورانیدن، پراکنده ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تباه کردن
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نکاح و گائیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
گره درشت از درخت که از آن کندۀ پای مجرمان و زندانیان و بندیان سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شیردوشۀ چرمین. (منتهی الارب). علبه. ج، علب
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
نخل دراز، شیردوشۀ چرمین یا چوبین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). علبه. ج، علب، علاب
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
ابن زید بن عمرو بن زید بن جشم بن حارثه بن حرث بن خزرج بن عمرو بن مالک بن أوس انصاری أوسی. از جملۀ بکائین در غزوۀ تبوک است. (از الاصابه ج 4 قسم اول ص 261)
لغت نامه دهخدا
(صِ لَ بَ)
جمع واژۀ صلب. رجوع به صلب شود
لغت نامه دهخدا
(عِ بَ)
هیئت عمامه بستن. (منتهی الارب). اسم الهیئه است از فعل اعتصب، بمعنی بستن عصابه، چون عمّه است در وزن و معنی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شیر دوشه چرمین، گره درشت درخت کی وت (قوطی از این واژه پهلوی ساخته شده)، ترکش، پوشینه (کپسول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلب
تصویر عصلب
بزرگ و نیرو مند مرد درشت اندام و توانا
فرهنگ لغت هوشیار
سنگناک صلاب در فارسی (به صلابه کشیدن) سخت گرفتن سخت و استوار گردانیدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
نوعی از جامه که بدان سر بندند، جماعتی از اسبان یا مردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصلبی
تصویر عصلبی
بزرگ و نیرو مند مرد درشت اندام و توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیبه
تصویر عصیبه
استواری، خویشاوندی، پشتیبانی کرانجیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
گروه، جماعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصبه
تصویر عصبه
((عَ صَ بَ یا بِ))
خویشاوندان شخص از سوی پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصابه
تصویر عصابه
((عَ بِ))
عمامه، دستار، گروه مردم
فرهنگ فارسی معین
دستار، سربند، عمامه، مندیل، گروه، فوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد