جدول جو
جدول جو

معنی عصفوره - جستجوی لغت در جدول جو

عصفوره(عُ رَ)
مؤنث عصفور. (منتهی الارب). گنجشک ماده. (ناظم الاطباء). رجوع به عصفور شود
لغت نامه دهخدا
عصفوره
گنجشک ماده
تصویری از عصفوره
تصویر عصفوره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عصفور
تصویر عصفور
هر پرندۀ کوچک تر از کبوتر
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، مرکو، بنجشک، ونج، چکوک، چغک، مرگو، چتوک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
درمهای درکیسه نهاده، ماده شتر باپستان بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
شهری است از نواحی افریقا. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(؟ رَ)
به زبان بغدادی و موصلی خیری زرد است. (اختیارات بدیعی). خیری زرد. (الفاظ الادویه). رجوع به خیری زرد شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مثنای عصفور. رجوع به عصفور شود، دو استخوان از دو طرف روی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عصفور شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ فِ رَ)
گل خیرو زردشکوفه. (منتهی الارب). خیری زرد. (فهرست مخزن الادویه). به لغت مصر، اشترغاز است. (تحفۀ حکیم مؤمن). به لغت اهل بغداد و موصل خیری زرد باشد، و آن را خیری شیرازی گویند. (برهان). خیری، که شکوفۀ آن زرد باشد. (از اقرب الموارد). شب بوی زرد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
موضعی است به اندلس از اعمال فحص البلوط. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
گویک گوه گردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَفْ فو ری یَ)
نام قریۀ بزرگی است در قضای ناصره از سنجاق عکا تابع ولایت بیروت از فلسطین. در 5000گزی شمال غربی ناصره و 12000گزی جنوب شرقی عکا واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهری است از نواحی اردن به شام قرب طبریه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(صُ ری یَ)
نوعی گیاه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ)
غلاف شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غلاف بطری. (از اقرب الموارد) ، لقب مردی که چون به وی می گفتند ’عنجر یا عنجوره!’ خشمناک می گشت. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
به معنی زیلو و قطیفۀ خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند. (معجم البلدان 4: 144). رجوع به حواشی راحهالصدور از محمد اقبال و یادداشت های قزوینی ج 7 ص 54 و نیز رجوع به محفور و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. (منتهی الارب). مرغزاری که از بسیاری گیاه ذفرا معطر باشد. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مؤنث است از ذفر. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذفر و نیز رجوع به ذفرا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ فَ)
اندوه و غم، کاری که از وی ترسیده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازار کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، زمین که علف آن را خورانیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مؤنث موفور، به معنی فراوان و سخت بسیار. (یادداشت مؤلف). وافر و فراوان و بسیار و درست و کامل و تمام. (از ناظم الاطباء). و رجوع به موفور شود.
- محصولات موفوره، حاصلهای فراوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ ذَ فَ رَ)
تأنیث عذوفر. رجوع به عذوفر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرد بدفال. (منتهی الارب). فلان عاروره، یعنی نجس و پلید است. (ناظم الاطباء) ، شتر نر بی کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
خنزیر. (از دزی ج 1 ص 607)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
رنگ کردن جامه را به عصفر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و چنین جامه ای را معصفر گویند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
منسوب به عصفور. رجوع به عصفور شود، گنجشک فروش، شتری است دوکوهان. (منتهی الارب) : جمل عصفوری، شتر دوکوهان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
حسین بن محمد بن احمد شاخوری بحرینی. محدث و فقیه قرن دوازدهم هجری. رجوع به حسین عصفوری و الاعلام زرکلی و شهداء الفضیله شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گنجشک. (منتهی الارب) (دهار). گنجشک نر. (ناظم الاطباء). پرنده ای است. (از اقرب الموارد). بفارسی گنجشک و به ترکی سرچه نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). بپارسی گنجشک خوانند و نیکوترین آن فربه بود و آنچه در خانه فربه شود بد بود، اولی آن بود اجتناب کنند در خوردن آن. (از اختیارات بدیعی). مادۀ آن را عصفوره گویند، و کنیۀ آن ابوالصّفو و ابومحرز و ابومزاحم و ابویعقوب است، و آن را عصفور گویند لأنه عصی و فرّ (عصیان کرد و فرار کرد). آن را انواع بسیار است، مشهورتر آن ’دوری’ است. و آشیانۀ او در آبادیها و زیر سقفها است و آن از بیم جوارح و پرندگان شکاری است، لذا هرگاه شهری خالی از سکنه شود گنجشکان نیز آنجا را تخلیه می کنند. فضله انداختن او بسیار است و گاه به یکصد بار در ساعت میرسد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 74). چغک. (بحر الجواهر). بنجشک. ج، عصافیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به گنجشک شود:
طعمه شیر کی شود راسو
مستۀ چرغ کی شود عصفور.
مسعودسعد.
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است.
مسعودسعد.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی.
اگر سیمرغی اندر دام زلفی
بماند تاب عصفوری ندارد.
سعدی.
آخر ز هلاک ما چه خیزد
سیمرغ چه میکند به عصفور.
سعدی.
- عصفور ملکی، نوعی گنجشک که از همه انواع خردتر است. پرنده ای است که از آن خردتر هیچ پرنده نباشد. صفراغون. رجوع به صفراغون شود.
، هر پرنده که از کبوتر کوچکتر باشد. (ازاقرب الموارد). هر پرندۀ کوچک جثۀ پرصفیر. (فرهنگ فارسی معین) ، ملخ نر. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، چوبی است در هوده که اطراف چوبها بدان جمع شود، چوبهای پالان که سرهای احناء بدان بندند، چوبی که سر پالانها به آن بسته گردد، اصل روئیدنگاه موی پیشانی، استخوان برآمده درپیشانی اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). استخوان تند بر روی اسب. (دهار). و چپ و راست آن را عصفوران گویند. (از اقرب الموارد) ، پاره ای از مغز سر که در میانش پوستکی است که از هم جدا دارد آنرا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پاره از دماغ. (دهار) ، سفید باریک فروریخته از غرۀاسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کتاب، میخ کشتی. (منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) ، پادشاه. (منتهی الارب) (دهار). ملک. (اقرب الموارد) ، مهتر. (منتهی الارب). سید، ولد و فرزند، و آن لغتی است یمانی. (از اقرب الموارد) ، گرسنگی، نوعی از درخت که او را صورتی همچو صورت گنجشک بود. (دهار).
- لسان العصفور، تخم شنگ. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
نام او حسین بن محمد بن احمد بن عصفور شاخوری بحرانی است. او فقیه قرن دوازدهم هجری می باشد. رجوع به حسین عصفوری و عصفوری (حسین بن...) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عصیفره
تصویر عصیفره
خیری شیرازی شب بوی زرد، گل برناک (حنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفوره
تصویر فرفوره
لاتینی تازی گشته شسن ارغوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
محفوری: زیلو آبچین گلیم که در (محفور) بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفره
تصویر عصفره
رنگ زدن با گل کاجیره
فرهنگ لغت هوشیار
گنجشک، چوبسر چوب سر پالان، نامه نوشته، میخ کشتی، فرمانروا، مهتر گنجشک، هر پرنده کوچک جثه پر صفیر جمع عصافیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفوره
تصویر مغفوره
مغفوره در فارسی مونث مغفور آمرزیده: زن مونث مغفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفوری
تصویر عصفوری
منسوب به عصفور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصفور
تصویر عصفور
((عُ))
گنجشک، جمع عصافیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفوره
تصویر محفوره
((مَ رَ یا رِ))
زیلو و قطیفه خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند
فرهنگ فارسی معین