جدول جو
جدول جو

معنی عصاعیص - جستجوی لغت در جدول جو

عصاعیص(عَ)
جمع واژۀ عصعص. (اقرب الموارد). رجوع به عصعص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خصایص
تصویر خصایص
خصیصه ها، ویژگی ها، جمع واژۀ خصیصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصاری
تصویر عصاری
شغل و عمل عصار، روغن گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصافیر
تصویر عصافیر
عصفورها، پرندگان کوچک تر از کبوتر، گنجشک ها، جمع واژۀ عصفور
فرهنگ فارسی عمید
(عُ عُ)
گوشت باطن الیۀ گوسپند یا بن دم و استخوان دمغزه. (منتهی الارب). استخوان مابین هر دو سرین قریب از مقعد. (غیاث اللغات) (آنندراج). عجب و استخوان دم. (از اقرب الموارد). مهره هاست که نشستن مردم بر آن باشد... و عدد آن سه است، و این سه مهره نرمتر از استخوان است و مانند غضروفی است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان تیز که نشست مردم بدان بود. (مهذب الاسماء). آن از سه فقرۀ غضروفی تشکیل شده که زوائد ندارد و عصب از سوراخ مشترکی که در آن است خارج میشود همانطور که در گردن است. و اما از انتهای فقرۀ سوم آن عصبی فرد خارج میگردد. (از قانون). استخوانی است کوچک مثلث واقع در انتهای تحتانی عجز که نسبت به آن حکم دنباله دارد و تا مدتی بعد از ولادت هم قطعات آن ملتئم نمیشوند و به جهت آن دو سطح و دو ضلع و قاعده و نقطه معین است. سطح قدامی آن مقعر است و از رباط عجز و عصعصی مقدم پوشیده شده و سه خط عرضی درآن مشاهده میشود که موضع التیام قطعاتی اند که در ابتدای فقره بوده اند. سطح خلفی محدب و بهمین قسم خطوط عرضیه در آن مرئی میگردند و عضلۀ سرین و رباط عجزی عصعص خلفی به آن متصل میشوند، در دو کنار آن فزونیهااست بجهت اتصال رباطهای عجزی نسائی و عضلات ورکی عصعصی، قاعده آن دارای سطحی است بیضی و در آن دو قرن دیده میشود که با عظم عجز اتصال مفصلی دارند. در نقطۀ آن زائده ای است که عضلۀ مضیقه شرج به آن متصل میشود. (تشریح میرزا علی ص 43). آخرین استخوان ستون مهره ای که در انسان از التیام چهار یا پنج مهره به وجود آمده. وجود این استخوان در انسان بجای دم در حیوانات میباشد. در جانوران تعداد مهره های استخوان دنبالچه متعدد است و آنها اسکلت دم را تشکیل میدهند. (فرهنگ فارسی معین). عصعص (ع ع / ع ص ع ) . عصعوص. عجب. عجم. عسیب. عسیبه. غازه. دنبالچه. دنبلچه. دنبلیچه. دمبلچه. دمبلیچه. دم غازه. دم غزه. دنب غازه. دمغزه. دمچه. ج، عصاعص، عصاعیص. (اقرب الموارد)،
{{صفت}} مرد کم خیر دشوارخوی، گرداندام استوارخلقت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
رجوع به عائص شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
لقب عبدالملک بن جمال الدین عصامی اسفرایینی، مشهور به ملا عصام است. از علمای قرن دهم و یازدهم هجری. رجوع به عبدالملک (ابن جمال العصامی...) شود
لقب علی بن اسماعیل بن ابراهیم بن محمد اسفرایینی عصامی، از رجال بلاغت در قرن دهم هجری است. رجوع به علی عصامی شود
لقب عبدالملک بن حسین بن عبدالملک مکی عصامی، از مورخان قرن دوازدهم هجری. رجوع به عبدالملک (ابن حسین بن...) شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
منسوب به عصام بن شهبر صاحب نعمان. آنکه به نفس خود بالد نه به پدران. مقابل عظامی. (یادداشت مرحوم دهخدا). در مثل گویند: کن عصامیاً و لاتکن عظامیاً. رجوع به عصام (ابن شهبربن...) شود: در این عصامی و عظامی از جریر و متنبی چند شعر یاد داشتم نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 415).
مثل زنند که در مهتری عصامی باش
که فضل داد بر اهل عصام نفس عصام.
ادیب صابر.
و رجوع به عظامی شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
استخوان بن دم و دمغزه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصعص. رجوع به عصعص شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
فضل بن محمد. از محدثان است. (منتهی الارب). فضل بن محمد بن نصر صغدی فرنکدی مکنی به ابوالعباس، از محدثان و از مردم سمرقند است. وی از محمد بن معبد و حسن بن احمد فرنکدین روایت کند و از او ابوسعد ادریسی روایت دارد. (لباب الانساب). محدثان در جهان اسلام نه تنها در حفظ سنت های نبوی نقش اساسی داشتند، بلکه با تحلیل علمی و آگاهی عمیق از منابع حدیثی، به ایجاد قواعد علمی برای بررسی صحت روایت ها پرداختند. تلاش های محدثان سبب شد تا احادیث معتبر از غیرمعتبر جدا شوند و منابع حدیثی معتبر در قالب کتاب های مشهور همچون ’صحیح مسلم’ و ’صحیح بخاری’ به نسل های بعدی منتقل شود.
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نسبت است به قصاع. (لباب الانساب). رجوع به قصاع شود
لغت نامه دهخدا
(خَ یِ)
خصائص، خاصیتها و اختصاصات و شایستگیها و سزاواریها. (از ناظم الاطباء) : این کلمتی چند موجز از خصایص ملک و دولت... تقریر افتاد. (کلیله و دمنه). و یکی از خصایص آن حضرت... آن است که وفات خلفاء آنجا که اتفاق افتاد. (کلیله و دمنه). حق تعالی او را بخصایص ادب و میل بمعالی آراسته کرده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). همگنان مجتمع الهمه و متفق الکلمه گشتند که اهلیت و استحقاق سروری و خصایص بهتری و مهتری جز ناصرالدین سبکتکین را نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
شمایلی که نیاید بوصف در اوهام
خصایصی که نگنجد بذکر در افواه.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(عَ عِ)
جمع واژۀ عصعص. (اقرب الموارد). رجوع به عصعص شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جمع واژۀ وصواص. (المنجد). رجوع به وصواص شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عصفور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (دهار). گنجشکان. سبکبالان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به عصفور شود، نقّت (طارت) عصافیر بطنه، گرسنه شد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، طارت عصافیر رأسه، کنایه از بزرگسالی و سالمندی است. (از اقرب الموارد) ، عصافیرالقتب، میخهای پالان شتر. (منتهی الارب) ، عصب ها و پی ها که بر استخوانهای سنسن است. (از اقرب الموارد). رجوع به سنسن شود، عصافیرالمنذر، شتران نیکو و نجیب که پادشاه نعمان بن منذر را بود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : وهب النعمان للنابغه مائه من عصافیره. (اقرب الموارد) ، درختی است مسمی به ’من رأی مثلی’ و مر او را صورتی است مانند عصافیر، و در پارس بسیار میشود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- لسان العصافیر، درخت زبان گنجشک. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العصافیر شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عصقول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصقول شود، گردبادها. (منتهی الارب). اعاصیر:هبت العصاقیل، گردبادها وزید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
شور و فریاد و خروش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عصاقیاء. و رجوع به عصاقیاء شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عصمور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصمور شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عصموم. (دهار). رجوع به عصموم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ عصواد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عصواد شود، تشنگان، گویند: ابل عصاوید، یعنی شتران تشنه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ابر سطبر درهم پیوسته. (منتهی الارب) ، درهم افتاده. گویند: جأت الابل و الخیل عصاوید، هرگاه بر همدیگر سوار باشند. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، تاریکی بسیار و توبرتو، عصاوید الکلام، آنچه پیچیده باشد از کلام. (منتهی الارب). سخن درهم افتاده. (از اقرب الموارد) ، قوم عصاوید فی الحرب، گروه درهم پیوسته همه اقران خود را. (منتهی الارب). گروهی که در جنگ با اقران خود در هم پیچیده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عرفاص. رجوع به عرفاص شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صَ عِ / عَ عَ)
عصعص است به معنی استخوان دنب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به عصعص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خصایص
تصویر خصایص
جمع خصیصه خاصیتها اختصاصات شایستگیها سزاواریها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصامی
تصویر عصامی
خود ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
بد خوی، نیرومند، دمغازه استخوان میان دو سرین دمغازه دنبالچه دنبالچه عصا عص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصاقیل
تصویر عصاقیل
گرد باد ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصایص
تصویر خصایص
((خَ یِ))
جمع خصیصه، شایستگی ها، ویژگی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصاری
تصویر عصاری
((عَ صّ))
روغن گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصعص
تصویر عصعص
((عُ عُ))
دنبالچه، جمع عصاعص
فرهنگ فارسی معین