سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عشوّز. و رجوع به عشوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سخت و درشت از راه زمین. (منتهی الارب). راه و یازمینی که پیمودن آن دشوار و صعب باشد. ج، عَشاوز. (از اقرب الموارد) ، درشت و قوی از شتران. (منتهی الارب). سخت و درشت در آفرینش. (از اقرب الموارد). عَشَوّز. و رجوع به عَشَوّز شود، گوشت بسیار. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
شبکور، ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
شبکور، ویژگی آنکه در شب جایی را نبیند، در علم زیست شناسی جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مُرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عزز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب). ماده شتر تنگ احلیل، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح، یعنی ناقۀ تنگ احلیل چون ناقۀ گشاداحلیل نیست. (از اقرب الموارد). ج، عُزُز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). - فلان عنز عزوز لها درجم، یعنی او بسیارمال و شحیح و بخیل است. (از اقرب الموارد)
چوب دستی آهن دار. (منتهی الارب). عکاز. (اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود، جبه مانندی از آهن که مجذوم پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
چوب دستی آهن دار. (منتهی الارب). عکاز. (اقرب الموارد). و رجوع به عکاز شود، جبه مانندی از آهن که مجذوم پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
اسم المره است از مصدر عشو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود، تاریکی، یا از اول شب تا ربع آن: مضی من اللیل عشوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب) : أوطاه عشوه، او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عشوه. عشوه. و رجوع به عشوه شود
اسم المره است از مصدر عَشْو. (از اقرب الموارد). رجوع به عشو شود، تاریکی، یا از اول شب تا ربع آن: مضی من اللیل عشوه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب) : أوطاه عشوه، او را بر امری ملتبس و مشتبه واداشت، و آن را هنگامی گویند که به وی از امری سرگردان کننده خبر دهدو یا از امری خبر دهد که دچار گرفتاری گردد. (از اقرب الموارد). عِشْوه. عُشْوه. و رجوع به عشوه شود
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
وعده دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620). زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. با واقعۀ عشقم و یا حادثۀ هجر در عشوۀ وسواسم و در قبضۀ سودا. مسعودسعد. نه دم کدیه ای همی گویم نه دم عشوه ای همی دارم. مسعودسعد. جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوۀ سرابست. (کلیله و دمنه). هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس. سوزنی. بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس. سوزنی. از سر جوی عشوه آب ببند بیش ازین گرد پای حوض مگرد. انوری. از عشوۀ آسمان مرا بس از چاشنی جهان مرا بس. خاقانی. خود را به دست عشوۀ ایام وامده کز باد کس امید ندارد وفای خاک. خاقانی. دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان. خاقانی. کرده ابلیس را به عشوه تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی. او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم. نظامی. بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب. نظامی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی). تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست. بدر جاجرمی (در ترجمه عنوان الحکم بستی). ، ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به ’عور’ به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) : من درس عشق خواندم واو درس دلبری گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را. کمالی. گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش. نظامی. خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم. حافظ. کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت. ظهوری (از آنندراج). - عشوه و عور، از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود. - عشوه و غمزه، ناز و کرشمه. از اتباع است. - عشوه و ناز، کرشمه و ناز. از اتباع است. - عشوه های لاجوردی، کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) : گرچه چشم شوخ زرین ابروم باشد کبود از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست. محمدسعید اشرف (از آنندراج). اگرصورت ظرف چینی به پلۀ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوۀ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعۀ ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج). - عشوه های مرمری، کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) : آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). ، در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
وعده دروغ. (دهار). فریب. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر ویست. (تاریخ بیهقی ص 118). باید که جوابی جزم قاطع دهید نه عشوه و بیکار چنانکه بر آن اعتماد توان کرد. (تاریخ بیهقی). وزیر مرا گفت اینهمه عشوه است که دانند ما نتوانیم قصد ایشان کرد. (تاریخ بیهقی ص 620). زنا و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی. ناصرخسرو. با واقعۀ عشقم و یا حادثۀ هجر در عشوۀ وسواسم و در قبضۀ سودا. مسعودسعد. نه دم کدیه ای همی گویم نه دم عشوه ای همی دارم. مسعودسعد. جاه دنیای فریبنده... مانند... عشوۀ سرابست. (کلیله و دمنه). هرچه از مجلس او خواسته شد یافته شد که ندارد دل او عشوه و زرق و تلبیس. سوزنی. بسیارسخن گفته شد از وعده و عشوه تا رام شد آن توسن بدمهر به زر بر. سوزنی. عشوه و زرق بسوی دل بی تلبیسش ره نیابد چو سوی جنت اعلی ابلیس. سوزنی. از سر جوی عشوه آب ببند بیش ازین گرد پای حوض مگرد. انوری. از عشوۀ آسمان مرا بس از چاشنی جهان مرا بس. خاقانی. خود را به دست عشوۀ ایام وامده کز باد کس امید ندارد وفای خاک. خاقانی. دل منه بر عشوه های آسمان زیرا که هست بی سر و بن کارهای آسمان چون آسمان. خاقانی. کرده ابلیس را به عشوه تباه دله را داده بازی روباه. ظهیر فاریابی. او بر امید آن عشوه بر صوب بخارا رحلت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 192). دیو عشوه ای که او را به قطع مال مقاطعه وسوسه میدهد به صلیل شمشیر هندی در قاروره های قهر مقید گرداند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). که گر شه گوید او را دوست دارم بگو کاین عشوه ناید در شمارم. نظامی. بدین عشوه دادند شه را شکیب یکی بر دلیری یکی بر فریب. نظامی. بسا ابرا که بندد کلۀ مشک به عشوه باغ دهقان را کند خشک. نظامی. بدین عشوه و خدیعت گورخان را در چاه غرور افکند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدر تواند کرد. (جهانگشای جوینی). تو بمخراش به عشوه رخ نیکی را زآنک هرکه او عشوه کند نیکی او پنهانست. بدر جاجرمی (در ترجمه عنوان الحکم بستی). ، ناز و حرکت معشوق که دل عاشق بدان فریفته شود. (غیاث اللغات). ناز و کرشمه. (آنندراج). حرکت نازنینان که بدان دل عاشقان را مجذوب کنند. کرشمه. ناز. دلفریبی. پخس. تیباش. شکنه. خودنمائی. (ناظم الاطباء). اصلاً بمعنی فریب است اما در عرف عام بمعنی غنج و دلال و کرشمه و دلبری استعمال میشود. گاه نیز آن را به ’عور’ به همین معنی عطف میکنند. (از فرهنگ لغات عامیانه) : من درس عشق خواندم واو درس دلبری گل کرد مشق عشوه و بلبل ترانه را. کمالی. گره بر سینه زن بی رنج مخروش ادب کن عشوه را یعنی که خاموش. نظامی. خیال از ناجوانمردی همه روز به عشوه میفزاید بر دلم سوز. نظامی. ای مطرب از آن حریف پیغامی ده وین دلشده را به عشوه آرامی ده. سعدی. عشوه ای از لب شیرین تو دل خواست بجان به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم. حافظ. کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست عشوه ای زآن لب شیرین شکربار بیار. حافظ. تا آسمان ز حلقه بگوشان ما شود کو عشوه ای ز ابروی همچون هلال تو. حافظ. چشم ساقی عشوه ای بر طاعت و تقوی گماشت دست مستی دامن زلف شکن پرور گرفت. ظهوری (از آنندراج). - عشوه و عور، از اتباع. (از فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به عشوه شود. - عشوه و غمزه، ناز و کرشمه. از اتباع است. - عشوه و ناز، کرشمه و ناز. از اتباع است. - عشوه های لاجوردی، کنایه از نازهای متنوع و رنگارنگ است. (از آنندراج). کرشمه های گوناگون. (ناظم الاطباء) : گرچه چشم شوخ زرین ابروَم باشد کبود از نگاهش عشوه های لاجوردی خوشنماست. محمدسعید اشرف (از آنندراج). اگرصورت ظرف چینی به پلۀ معنی جلوه سر می کشید به رنگ عشوۀ لاجوردی هزار من طلا نثار می دید. (از رقعۀ ملاطغرا به آقامحمدخان، از آنندراج). - عشوه های مرمری، کنایه از نازهای ساده و بیرنگ است، چه مرمر سفید می باشد و سفید از الوان نیست. (آنندراج). ناز و کرشمه های ساده. (ناظم الاطباء) : آن یکی چشمک زند کاینک بیا از من بخر نازهای نیمرنگ و عشوه های مرمری. ملا فوقی یزدی (از آنندراج). ، در اصطلاح عاشقان، تجلی جمال. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. (از اقرب الموارد). عشوه. و رجوع به عشوهشود، آتش که در شب از دور دیده شود، وشعلۀ آتش. (منتهی الارب). شعلۀ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد)
کار ناپیدا نمودن و کردن. (منتهی الارب). مرتکب کاری شدن بدون بیان و بینش. (از اقرب الموارد). عَشوه. و رجوع به عَشوهشود، آتش که در شب از دور دیده شود، وشعلۀ آتش. (منتهی الارب). شعلۀ آتش که در شب از دور دیده شود و به قصد آن بروند. (از اقرب الموارد)
جمع نشز، جاهای بلند ناسازگاری: زن، زدن شوی زن را، ستم کردن ناسازگاری کردن زن با شوهر خود، ناسازگاری زن. توضیح عدم اجرای وظایف زوجیت از طرف زن بدون وجود مانع شرعی و قانونی که درین صورت وی استحقاق نفقه نخواهد داشت
جمع نشز، جاهای بلند ناسازگاری: زن، زدن شوی زن را، ستم کردن ناسازگاری کردن زن با شوهر خود، ناسازگاری زن. توضیح عدم اجرای وظایف زوجیت از طرف زن بدون وجود مانع شرعی و قانونی که درین صورت وی استحقاق نفقه نخواهد داشت
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند
جمع عشر، ده یک ها، دهم محرم عدد ده، هر ده آیه از قرآن مجید. توضیح رسم قاریان قدیم بوده که شاگردان خود را هر روز ده آیه سبق می داده اند ده آیت. یا عشر زرین. در حاشیه قرآنهای قدیم به خط زرین بر سر هر ده آیت عشر می نوشتند