جدول جو
جدول جو

معنی عسبار - جستجوی لغت در جدول جو

عسبار(عِ)
کفتاربچه از گرگ. (منتهی الارب). بچۀ کفتار از گرگ. (از اقرب الموارد) ، بچه گرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بچۀ گرگ از ماده سگ. (یادداشت مرحوم دهخدا). عسباره. رجوع به عسباره شود
لغت نامه دهخدا
عسبار
دودک دوده
تصویری از عسبار
تصویر عسبار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
(عَبْ با)
شتر نر توانا که از هر زمین گذرد و همیشه سفر کند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تعبیر و تفسیرکننده خواب. (المنجد) (ناظم الاطباء) ، مبالغۀ عابر. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
میل جراحت. (مهذب الاسماء). محراف و میلی که در جراحت فرو برند تا غور آن معلوم گردد. ج، سبر. (ناظم الاطباء). آنچه بدان غور جراحت را معلوم دارند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مسبر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
به معانی عضباره است. رجوع به عضباره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
جمع واژۀ عسبر. (اقرب الموارد). رجوع به عسبر شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عسیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جرید نخل. (مخزن الادویه). رجوع به عسیب شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
بچۀ سگ از گرگ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عسبوره. و رجوع به عسبوره شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نرۀ دراز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قسبری. (منتهی الارب). رجوع به قسبری شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اسپار یا اسفاربن شیرویهالدیلم. مؤلف مجمل التواریخ و القصص گوید: آغاز دولت آل بویه و اخبار ایشان، آگاه باش که چون اسباربن سیرویه الدیلم، بر شهر ری و نواحی آن مستولی شد مرداویج بن زیار الجیلی با وی بود از فرزندان پادشاه گیلان، و نسبت ایشان به آغش وهادان کشد که بعهد شاه کیخسرو ملک گیلان بوده ست، و بعد از اتّفاق وحوادث بسیار اسپار شیرو با مرداویج یکی شد (و) وزیرش همچنین، سبب آنرا که اسبار هزار هزار دینار زر نقد فرموده بود که بقلعۀ الموت برند که آن وقت خزانه آنجا بود، پس وزیر بسنگ درم وزن کرد (و) کمابیش سیصدهزار دینار از آن میان ببرد، و اسبار را این خیانت از او معلوم شد، پس وزیر مرداویج را در پادشاهی طمع افکند تا اسپار کشته شدبر دست مرداویج، و پادشاهی او را صافی شد. (مجمل التواریخ و القصص ص 388 و 389). و رجوع به اسفار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است بر باب حی ّ شهر اصفهان و آنرا اسباردیس گویند و از آنجاست ابوطاهر سهل بن عبدالله بن الفرخان الاسباری الزاهد، مجاب الدعوه. متوفی بسال 296 هجری قمری (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
اسوار. سوار. رجوع به فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
بچۀ کفتار از گرگ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گویند تذکیر و تأنیث آن برابر است. (از اقرب الموارد). حیوانی که از کفتار ماده و گرگ نر زاید. (یادداشت مرحوم دهخدا). عسبار. رجوع به عسبار شود
لغت نامه دهخدا
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قسبار
تصویر قسبار
نره دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسابر
تصویر عسابر
جمع عسبر، پلنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبان
تصویر عسبان
جمع عسیب، دم استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبور
تصویر عسبور
توله گرگی توله از گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبار
تصویر سبار
ریشکاو (میل جراحی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبار
تصویر عبار
شتر پر توان نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسبر
تصویر عسبر
پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسار
تصویر عسار
درویشی تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسباره
تصویر عسباره
کفتاردیس، بچه گرگ
فرهنگ لغت هوشیار