جدول جو
جدول جو

معنی عزم - جستجوی لغت در جدول جو

عزم
اراده، قصد، آهنگ، ثبات و پایداری در کاری که اراده شده
عزم کردن: قصد کردن، آهنگ کردن
تصویری از عزم
تصویر عزم
فرهنگ فارسی عمید
عزم
(عِ)
ام العزم، کون و است. (ناظم الاطباء). است. (اقرب الموارد). عزمه. ام عزمه. و رجوع به عزمه و ام عزمه شود
لغت نامه دهخدا
عزم
(عُ زُ)
جمع واژۀ عزم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
عزم
(عُ زَ)
جمع واژۀ عزمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عزمه شود
لغت نامه دهخدا
عزم
(عَ زَ)
مردم استوار در دوستی و صحیح و ثابت در آن. (منتهی الارب). ج، عزمه. (ناظم الاطباء). رجوع به عزمه شود
لغت نامه دهخدا
عزم
(عَ)
قصد و آهنگ. (منتهی الارب). اراده. (غیاث اللغات). نیت. (نصاب). اراده و قصد و آهنگ و هنگ. (ناظم الاطباء). ارادۀ پیشین است برای واداشتن نفس بر انجام دادن کاری که در نظر گرفته شده است، لذا آن برای خداوند جایز نباشد. و گویند عزم و نیت، در معنی متحدند. (از اقرب الموارد). در فارسی، بالجزم، سبک عنان، سبک سر، سپهرسیر، زمان سیر، تندسیر، متین، کامکار از صفات اوست و با لفظ داشتن و کردن و برآراستن و آمدن و افتادن مستعمل است. (آنندراج) : و لقد عهدنا الی آدم من قبل فنسی و لم نجد له عزماً (قرآن 115/20) ، از پیش با آدم عهد بستیم ولی او آن را فراموش کرد و مر او را عزمی نیافتیم.
بدان کین و داد و بدان رزم و بزم
بدان امر و نهی و بدان رای و عزم.
فردوسی.
تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). اگر مرد از قوه عزم خویش مساعدتی تمام نیابد... (تاریخ بیهقی).
چو دید عزم مرا بر سفر درست شده
فروشکست به لؤلؤ کنارۀ عناب.
مسعودسعد.
ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد و اند سال بگذشت. (کلیله و دمنه). و آن را به ثبات عزم و حسن قصد نام نکند. (کلیله و دمنه). و ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه).
آب خضر و نار موسی یافت شاه
عزم و حزمش این و آن بینی بهم.
خاقانی.
عزم او چون مهره ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد.
خاقانی.
به دلی قوی و عزمی ذکی با حفظۀ آن قلعه جنگ آغاز نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرض قصد سلطان شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). او از سر شطط و تجاهل حرکت کرد و به هراه رفت بر عزم غزنه. (ترجمه تاریخ یمینی ص 400).
وز آنجا برون شد به عزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست.
نظامی.
کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد.
نظامی.
چون دید که به نزدیک او عزم آمدن دارد بگریست. (گلستان سعدی). جول، عزم. (منتهی الارب).
- امثال:
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم.
خاقانی.
پای بر مرکب عزیمت آر
زآنکه عزم درست توست براق.
مغربی.
- اولوالعزم، صاحبان عزم. دارندگان عزم و اراده. و در مورد اولوالعزم در قرآن کریم ’فاصبر کما صبر اولوالعزم من الرسل’ (قرآن 35/46) ده قول آمده است و مشهورتر آن است که آنان نوح و ابراهیم و موسی و عیسی علیهم السلام باشند. (از اقرب الموارد). از پیغامبران آنان که بر امور عهدنمودۀ خود و سپردۀ خدای تعالی آهنگ و کوشش کردند. یا آنها نوح و ابراهیم و موسی و محمد علیهم الصلاه و السلام هستند. و نزد زمخشری آنان صاحبان کوشش و ثبات و صبرند. یا نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب ویوسف و موسی و داود و عیسی علیهم الصلاه و السلام. (منتهی الارب) (آنندراج). آنان پنج تن از پیغمبرانند: نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و محمد علیهم السلام، زیراهر یک دارای عزم و شریعتی بودند که ناسخ شریعت پیش بود. و گفته اند اولوالعزم شش نفرند: نوح که صبر کرد بر اذیت قوم خود و ابراهیم که صبر نمود بر آتش، و اسحاق که صبر بر ذبح نمود، و یعقوب که صبر بر فراق فرزند و کوری نمود، و یوسف که در چاه و زندان صبر کرد، و ایوب که صبر بر ضرر نمود. و نیز گفته اند مراد نوح و ابراهیم و اسحاق و یعقوب و موسی علیهم السلام باشند. (ناظم الاطباء). و رجوع به اولوالعزم در ردیف خود شود.
- باعزم، بااراده. مصمم. کسی که ایفای به عهد نماید و بر قول خود راسخ بماند. (ناظم الاطباء) : مرد خردمند باعزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت. (تاریخ بیهقی).
- به عزم ... (لازم الاضافه) ، بمنظور. بقصد: بعزم دیدار دوست خود حرکت کرد. (فرهنگ فارسی معین).
- بی عزم، بی اراده. بی تصمیم.
- جزم کردن عزم، تصمیم قطعی گرفتن. (فرهنگ فارسی معین).
- سست عزم،سست اراده. ضعیف اراده.
- عزم بزم رفتن، رفتن به مهمانی و بزم. (ناظم الاطباء).
- عزم جزم، قصد و آهنگ استوار و محکم. (ناظم الاطباء).
- عزم درست، کسی که در ارادۀ خود ثابت و جازم باشد. (ناظم الاطباء).
- عزم راه کردن، اظهار مسافرت نمودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عزم کردن شود.
- عزم سفر گرفتن، عزیمت سفر کردن و بجد عازم مسافرت گشتن. (ناظم الاطباء).
- عزم کاری کردن، به جد و کوشش بسیارمرتکب آن کار شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به عزم کردن شود.
- مصطفی عزم،که عزمی چون عزم مصطفی دارد. استوار و متین:
مصطفی عزم و علی رزمی که هست
ذوالفقارش پاسبان مملکت.
خاقانی.
، در اصطلاح صوفیه و عرفا، بناء حال و تحقیق قصد است در انجام عبادات و ریاضات و حمل نفس بر آنها و تحمل سختیهای سلوک راه حق و استغراق در لوائح مشاهدات و استجماع قوای استقامت بحکم ’فاذا عزمت فی الامور فتوکل علی اﷲ’، و بالجمله تا سالک را در کارها و ریاضات و اعمال عزم نباشد ره به مقصود نبرد، و باید توجه خود را از کل مخلوق قطع کند و تمام قوای خود را متوجه محبوب کند. (فرهنگ مصطلحات عرفاء) ، (اصطلاح فلسفه) جزم اراده است، یعنی میل بعد از تردد که حاصل از دواعی مختلف باشد. (فرهنگ علوم عقلی از کشاف) ، (اصطلاح روانشناسی) آنچه بعد از تصور غرض وهدف معین و در پایان تأمل (یعنی معارضۀ دلایل موافق و مخالف آن هدف و غرض) صورت می پذیرد، عزم یا تصمیم نامیده می شود. (فرهنگ فارسی معین از روانشناسی علی اکبر سیاسی) ، (اصطلاح مکانیک) قوه ای نسبت به یک نقطه، از شدت این قوه در مسافتی مستقیم که طبق آن قوه اعمال میشود حاصل میگردد. گشتاور. (از فرهنگ فارسی معین) ، کنجارۀ مویز. (منتهی الارب). ثجیر و ثفل مویز. (از اقرب الموارد). ج، عزم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عزم
(خُ)
آهنگ نمودن بر کاری و دل نهادن وکوشش کردن. (از منتهی الارب). دل به کاری نهادن. (دهار) (زمخشری) (از تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) : عزم الامر و عزم علی الامر، دل خود را بر انجام آن کار بست و تصمیم بر آن گرفت و آن را بدون تردید ودودلی انجام داد. (از اقرب الموارد). سر آن داشتن. بر آن بودن. اراده کردن. عزم. عزمان. عزیم. عزیمه. معزم. معزم، آهنگ نموده شدن بر امر. (از منتهی الارب) : عزم الامر نفسه، یعنی بر آن کار قصد شد (به صورت مجهول) ، و آن از نوع قلب است مبالغه را، چنانکه گوین: هلک الرجل، که بمعنی اهلک باشد. (از اقرب الموارد) ، سوگند دادن کسی را. (از منتهی الارب) : عزم فلان علی الرجل، فلان، آن مرد را سوگند داد. (از اقرب الموارد) ، عزائم و افسون خواندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سخت دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بر جاده راه رفتن. (آنندراج) ، واجب گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عزم
(خَ)
عزم (در تمام معانی). رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
عزم
آهنگ نمودن در کاری و دل نهادن و کوشش کردن، قصد، اراده
تصویری از عزم
تصویر عزم
فرهنگ لغت هوشیار
عزم
((عَ زْ))
قصد چیزی کردن، دل بر چیزی نهادن، اراده، قصد
تصویری از عزم
تصویر عزم
فرهنگ فارسی معین
عزم
آهنگ، اراده، تصمیم، عزیمت، قصد، نقشه، نیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عزم
تصمیم، عزم، اصرار، استقامت، تصمیم گیری
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن، آهنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
(عُ مَ)
نزدیکان و قبیلۀ مرد. (منتهی الارب). خانواده و قبیلۀ شخص. (از اقرب الموارد). ج، عزم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ شُ دَ)
عزم حاصل شدن:
چو عزم آمد آن گوهر پاک را.
؟ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
تصمیم گرفتن. اراده کردن:
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای با تو رزم آورم.
نظامی.
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ / خَیْ / خِیْ / خُیْ گِ رِ تَ)
قصد داشتن. تصمیم داشتن. بر آن بودن: درویش دید که شاهزاده بجانب او عزم آمدن دارد. (گلستان).
عزم دارم کز دلت بیرون کنم
واندرون جان بسازم مسکنت.
سعدی.
گر این خیال محقق شدی به بیداری
که روی عزم همایون ازین طرف داری.
سعدی.
عزم دیدار تو دارد جان برلب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی تَ)
قصد کردن. آهنگ کردن:
ز بعد یوسف ایوب صابر آمد باز
بدهر بد صدوهفتاد و کرد عزم سفر.
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی را ز تفکر
نفرین کندی هر کس بر آزر بتگر.
ناصرخسرو.
نکند باز رأی صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکال.
؟ (از کلیله ودمنه).
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
چون نیست وجه زر نکنم عزم مکه باز
جلباب نیستی به سر و تن درآورم.
خاقانی.
چون ملکان عزم شدآمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند.
نظامی.
بعد از آن برخاست عزم شاه کرد
شاه را زآن شمه ای آگاه کرد.
مولوی.
عزم کردم و نیت جزم که بقیت عمرفرش هوس درنوردم. (گلستان سعدی).
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی.
وگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت.
سعدی.
از خیال عشق دل عزم رمیدن میکند
حمد بر نقاش این شیر از کشیدن میکند.
میرزا شریف الهام تخلص (از آنندراج).
اجماع، عزم کردن بر کاری. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
جمع واژۀ عزمه. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به عزمه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
عزم است در تمام معانی. رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(عَزْ وَ)
بمعنی تا بموت قوی، نام موضعی است در بن یامین. وبرخی آن را همان حزمه دانسته اند که در شمال عناثوث یعنی عناثای تازه واقع است. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مصطفی بن محمد، مشهور به عزمی زاده (977-1040 ه. ق.). از فقهای حنفی است و بترتیب قضای دمشق و مصر و بروسه و ادرنه را بعهده داشت. اصل او از ترکان است. او راست: نتائج الافکار، حاشیه بر درر الحکام، دیوان الانشاء، حاشیه بر هدایه. و نیز اشعاری بزبان عربی و رباعیاتی بزبان ترکی دارد. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر و کشف الظنون و هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
عزمی زاده مصطفی افندی. یکی از شعرای عثمانی در مائۀ دهم و یازدهم هجری. وی پسر پیرمحمد عزمی افندی از وزرای اعظم میباشد. مولد او استانبول سنۀ 977 هجری قمری است. او در نزد مشاهیر علماء مانند خواجه سعدالدین افندی و غیره به تکمیل علوم پرداخت و اصولاً بتمام مدارس به قصد استفاده سری زده و از هر خرمنی خوشه ای چیده و مورد التفات و توجهات یاورسلطان سلیم خان گردیده و در شام و مصر و بروسه و ادرنه و استانبول سمت قضاء داشت و از 1032 هجری قمری در آناطولی و از 1037 در روم ایلی قاضی عسکر بوده و در سنۀ 1040 درگذشت. جسد وی در صحن مکتبی که روبروی خانه خود بنا کرده بود مدفون است. وی از فضلا و علمای نامدار بود و او راست: ابن ملک در علم اصول، حاشیۀ درر در فقه، شرح مغنی اللبیب، تعلیقات بر شرح هدایه و شرح مصباح، مقالات متعلق به تفسیر، منشآت و دیوان مرتب. (قاموس الاعلام ترکی). حاجی خلیفه گوید: وی مثنوی مهر و مشتری پدر خود را نیزتکمیل کرد و به سال 1039 وفات یافت. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آهنگ کردن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دل نهادن و کوشش نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ ثْ وَ)
عزم (در تمامی معانی). (از ناظم الاطباء). رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ مَ)
مرد استوار در دوستی و ثابت قدم. (ناظم الاطباء). درست مودت. (از اقرب الموارد). ج، عزم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
کون. (منتهی الارب). است. (اقرب الموارد). ام عزمه. عزم.
- ام عزمه، کون. است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). عزم. عزمه
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عزم، مرد که ایفای عهد نماید. (منتهی الارب). وفاکننده به عهد. (از اقرب الموارد) ، کنجاره فروش. (منتهی الارب). فروشندۀ عزم یعنی ثفالۀ مویز. (از اقرب الموارد). و رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(خوَیْ /خَیْ / خِیْ / خُیْ کَ دَ)
عزم فتادن. عازم شدن. قصد کردن:
نه پایه قدر او ز نهم آسمان گذشت
هرگاه عزم او بسوی آسمان فتاد.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عزم کردن
تصویر عزم کردن
قصد کردن آهنگ کردن تصمیم گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گرامی باد گوینده،(در مورد خدا استعمال شود آنگاه که بخواهند کلام خداوندی را نقل کنند) توضیح من قائل تمیزاست برای الله (عزدالله قائلا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزمی
تصویر عزمی
پایدار پایبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزمه
تصویر عزمه
فریز (فریضه)، بایا بایسته (واجب) خانواده دود مان
فرهنگ لغت هوشیار
با اراده، با قاطعیّت
دیکشنری اردو به فارسی
جاه طلبانه، با قاطعیّت
دیکشنری اردو به فارسی