جدول جو
جدول جو

معنی عرقون - جستجوی لغت در جدول جو

عرقون
نباتی است که برگ آن شبیه به برگ شقایق النعمان است و شکافته و طولانی. و بیخ آن مستدیر و آن را میخورند. و صنف دیگر نیز می شود و شاخه های آن باریک و برگ آن شبیه به برگ ملوخیاء، و در اطراف شاخه های آن چیزی برآمده شبیه به سر مرغی و منقار آن. و این در طب غیر ممد و بلکه در صناعت دیگر است. (مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
پی، عصب ضخیم بالای پاشنۀ پا
فرهنگ فارسی عمید
(عُ)
ربون. عربون. عربان. (منتهی الارب). بیعانه. ربون. رجوع به ربون و زبون شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رقون. زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). رقان. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (متن اللغه). ارقان. (اقرب الموارد). رجوع به رقان و ارقان شود، حنا. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (اختیارات بدیعی). به معنی حنا باشد و آن برگی است که بکوبند و بر دست و پابندند و بضم اول هم آمده است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رقون. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به رقون شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رقه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ستور کفیده و موی رفته دست و پا. و اسب ’عرون’زده. (منتهی الارب). ستور کفیده دست و پای و موی رفته. اسب ’عرنه’زده. (ناظم الاطباء). دابه که به بیماری ’عران’ دچار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از رقن. رجوع به رقن شود، به معنی مرقوم است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرقوم شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
یوم العرقوب، از ایام و جنگهای عرب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
ابن صخر، یا عرقوب بن معبدبن اسد. ازعمالقه است و او کاذب ترین مردم زمان خود بود و در اخلاف وعده بدو مثل زنند. (از منتهی الارب). از اعراب جاهلی بود و در خلف وعده به وی مثل زنند. نسب او را ابن سعد بن زید مناه بن تمیم گفته اند. و برخی وی را ازاوس و خزرج دانند. و بعضی او را از اهالی خیبر یا مدینه دانسته اند. درباره خلف وعده وی اخبار بسیاری نقل کرده اند از جمله گویند به برادرش وعده ’طلع’ نخلی را داد و چون طلع گشت، از او خواست صبر کند تا ’بلح’ گردد و هنگامی که بلح شد گفت منتظر باش تا ’رطب’شود و سرانجام چون رطب گشت خود آن را چید و به برادر چیزی نداد. کعب بن زهیر در حق وی گوید:
کانت مواعید عرقوب لها مثلاً
و ما مواعیدها الا الاباطیل.
(از الاعلام زرکلی از الشریشی و ثمار القلوب و مجمعالامثال).
جبیها اًلاشجعی گوید:
وعدت وکان الخلف منک سجیه
مواعید عرقوب أخاه بیترب.
(از منتهی الارب).
- مواعید عرقوب، وعده های عرقوب. اشاره است به عرقوب که در خلف وعده مشهور بود: او در آن باب به قولی مکذوب و مواعید عرقوب نوح را معزور می داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(عَ قُ وَ)
عرقوه الدلو، چوب چنبر دلو. (منتهی الارب). عرقاه دلو. و بضم اول خوانده نشود، زیرا وزن ’فعلوه’ در صورتی به ضم اول میتواند باشد که حرف دوم آن نون باشد چون عنصوه. (از اقرب الموارد). و رجوع به عرقاهو عرقات شود، هر پشتۀ زمین آسان گذار مانند سنگ تودۀ گور. (منتهی الارب). هر تپۀ آسان رو در زمین، گویی که آن سنگ تودۀ قبری است مستطیل. (ازاقرب الموارد)،
{{اسم خاص}} یکی از منازل قمر که ’فرغ’ نامیده میشود: و نیز هر دو فرغ را (از منازل قمر) دو عرقوه خوانند. (التفهیم). رجوع به عرقوهالدلوالسفلی و عرقوه الدلوالعلیا شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رِ)
جمع واژۀ عرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عرک شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (ناظم الاطباء). عرتن. رجوع به عرتن شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
چوب خوشۀ خرما. (دهار) (مهذب الاسماء). ج، عراجین. (مهذب الاسماء) ، خوشه. خوشۀ خرما یا خوشۀ خرما که خشک و کج گردد، یابن آن. یا چوب خوشۀ خرما. (منتهی الارب) ، شاخ خشک شده:
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخلۀ بیرون نبود.
مولوی.
، بن خوشۀخرما. (زمخشری). شکاوه. (یادداشت مؤلف). انگون. انگول. (یادداشت مؤلف) ، چوب خوشۀ خرما که بشکل داس خمیده میباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، چوب خوشۀ انگور، درخت کژ شده. (منتهی الارب) : و القمر قدرناه منازل حتی عاد کالعرجون القدیم. (قرآن 39/36).
ور ز نور آفتابش بهره گیرد خاطرات
پیش روشن خاطرت مر ماه را عرجون کنی.
ناصرخسرو.
رنگ بربسته ترا گلگون نکرد
شاخ بربسته فن عرجون نکرد.
مولوی.
، شاخهای بریده از درخت کژ شده. (از منتهی الارب). ج، عراجین، گیاهی است شبیه به سماروغ سپید، یا نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
جائی است. (منتهی الارب). منظور دو عرق بصره است که عرق ناهق و عرق ثادق می باشد. (از معجم البلدان). رجوع به عرق ناهق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
گیاهی است، یا آن سماروغ سپید است. (منتهی الارب). سماروغ سپید یا گیاهی دیگر. (ناظم الاطباء). فطر است. (مخزن الادویه). فطر (ف / ف ) که نوعی است از قارچ و سماروغ. (از اقرب الموارد). ج، عراهین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زرگون. یکی از دو تن علمای موسیقی است که موسیقی ایران را به اندلس بردند و عالم دیگر علون بود و این دو در ایام حکم ابن هشام بودند. (نفخ الطیب ج 2 ص 753، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت سریانی سرنج را گویند و آن رنگی است معروف که نقاشان و جدول کشان بکار برند و آن را به رومی سیلیقون خوانند. (برهان) (آنندراج). سیری کوم، محتملاً در فارسی ’آزرگون’ (آذرگون) رنگ آتش یا صحیح تر ’زرگون’ رنگ طلا، سفیداب سرخ، سرنج... (دزی ج 1 ص 589). اسم مغربی اسرنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زرجون. زرگون. سرنج. اسرنج. سندوقس. سلیقون. اسرب محروق. سرب سوخته. اسفیداج محروق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .رجوع به ترجمه ضریر انطاکی و لکلرک ج 2 ص 208 شود
لغت نامه دهخدا
حنا. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارقان. ایرقان. ورقان. فقولیان. برنا. یرنا. (فهرست مخزن الأدویه). رجوع بحنا شود.
لغت نامه دهخدا
رودی است در بلاد ایغور که از کوههای قراقورم سرچشمه گیرد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 39، 42 و 192) (تاریخ مغول ص 4، 7 و 16) ، راهی است در پس کوه حضن، و آن کوهی است بین نجد و حجاز. (معجم البلدان) (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
پارسی سریانی گشته و به تازی رفته زرگون سرنجی به رنگ سرنج رنگی است که نقاشان و جدول کشان بکار برند سرنج سلیقون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقون
تصویر رقون
برناک (حنا)، کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرهون
تصویر عرهون
ژوبلک غارچ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
عصب ضخیم بالای پاشنه پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عربون
تصویر عربون
پارسی تازی گشته آرمون ربون پیشمزد پیش پرداخت
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه کج از کویک و رز سماروغ سپید، داسی خمیده کج چوب خوشه خرما که به شکل داس خمیده میان باشد و خشک و کج گردد، درخت کج شده، شاخه بریده از درخت کج شده جمع عراجین. چوب خوشه خرما که به شکل داس خمیده میان باشد و خشک و کج گردد، درخت کج شده، شاخه بریده از درخت کج شده جمع عراجین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرجون
تصویر عرجون
((عُ))
چوب خوشه خرما، بیخ خوشه خرما که خمیده و کج است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرقوب
تصویر عرقوب
((عُ))
عصب ضخیم بالای پاشنه پا، جمع عراقیب
فرهنگ فارسی معین
کسی که خیلی عرق می کند
فرهنگ گویش مازندرانی