جدول جو
جدول جو

معنی عرصام - جستجوی لغت در جدول جو

عرصام
(عِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). عراصم. عرصم. رجوع به عراصم و عرصم شود
لغت نامه دهخدا
عرصام
شیر بیشه
تصویری از عرصام
تصویر عرصام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرصات
تصویر عرصات
عرصه، کنایه از صحرای محشر در روز قیامت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصام
تصویر عصام
دسته، بند، شرافت، شخصیت، فضیلت
فرهنگ فارسی عمید
(عَ)
حلقه ای که در گردن سگ باشد. ج، أعصام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ابن شهبربن حارث بن ذبیان بن عذره. از سواران و فصیحان عرب در دورۀ جاهلیت. در مورد کسانی که شرافت را با اکتساب و نه به اصل و نسب به دست آورده اند، به وی مثل زنند و گویند: ’کن عصامیاً و لاتکن عظامیاً’، یعنی به شرافت خود فخر و مباهات کن نه به نیاگان بزرگت. عصام حاجب نعمان بن منذربوده است. (از الاعلام زرکلی از اللباب و القاموس و مجمع الامثال و ثمارالقلوب و تاج العروس). این مثل به این معنی است که چون عصام، شرافت را به نفس خود به دست آر نه بوسیلۀ پدرانت که عظام و استخوان شده اند. و از این مثل این بیت را در نظر دارند:
نفس عصام سوّدت عصاما
و علمته الکرّ و الاقداما.
یعنی نفس عصام او را سروری داد و شجاعت و حمله را به وی آموخت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ما ورأک یا عصام ؟ مثلی است که برای استخبار از چیزی بکار برند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). این مثل در کتاب اعلام النساء به عصام کندیه نسبت داده شده است که از زنان فصیح و تیزهوش عهد حارث بن عمرو پادشاه کنده بود. و گوید حارث او را برای دیدار دختر عوف بن محلم شیبانی فرستاد تا اگر او را شایسته بیند از وی خواستگاری کند، و چون عصام بازگشت حارث به وی گفت ’ما ورأک یا عصام’ و عصام باجملاتی فصیح و بلیغ و پرشکوه وصف زیبایی و کمال دخترعوف را کرد که این جملات در اعلام النساء مذکور است. رجوع به اعلام النساء ج 3 ص 283 و مجمع الامثال میدانی و الفاخر مفضل کوفی و جمهرهالامثال و فرائداللاّل أحدب شود
ملا عصام، نام او عبدالملک بن جمال الدین عصامی و مشهور به ملا عصام است. رجوع به عبدالملک (ابن جمال العصامی...، شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بند مشک و دوال که به وی بردارند مشک را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسن محمل که بر تصدیر وسینه بند و تنگ شتر بندند تا سپس نرود. (از منتهی الارب). شکال، در محمل. (از اقرب الموارد) ، رسن دلو و مشک و آبدستان که بدان بندند، دستۀ آوند که بدان آویزند. (منتهی الارب). عروه و دستۀ ظرف که بوسیلۀ آن آویخته شود. (از اقرب الموارد) ، سرمه. (منتهی الارب). کحل. (اقرب الموارد) ، جای باریک یک طرف دنب. (منتهی الارب). قسمت باریک انتهای دم. (از اقرب الموارد) ، مجازاً، عهد و پیمان. (از اقرب الموارد). ج، أعصمه، عصم، عصام، که لفظ اخیر با مفردش یکسان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زره تابان و نرم، معصم و موضعدستبند از ساعد. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ عصام بر لفظ مفرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
کن عصامیاً و لاتکن عظامیاً.
و ماورأک یا عصام. رجوع به عصام (ابن شهبر...) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ صَ)
بسیار خورنده. (منتهی الارب). أکول. (اقرب الموارد) ، خرم و شادمان. (منتهی الارب). نشیط. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ صِ)
به لغت اهل یمن باذنجان صحرائی باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). بادنجان بری. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). اسم یمنی است بادنجان بری را، بعضی حدق خوانند. (اختیارات بدیعی). رجوع به بادنجان بری و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شاخی که در آن خوشه ها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخه ای که بر آن خوشه ها باشد. (ناظم الاطباء) ، شاخ بزرگی که بر آن شاخه های ریزه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخ بزرگی که بر آن شاخه های ریزه و کوچک باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چوب خوشۀ خرما. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء). رجوع به عرزم شود
لغت نامه دهخدا
(عُ صِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
عرصاف الاًکاف، چوبی که میان دو ’حنو’ مقدم بسته شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عرصوف. عصفور. رجوع به عرصوف و عصفور شود، تازیانه از پی، پی دراز، یا یک نوک از پی، تسمه، میخ رحل که بر سر حنو پالان زنند، و آن چهارتا باشد، بر سر هر حنو دو تا. (منتهی الارب). یا دو چوب که میان واسط و آخر رحل به چپ و راست بسته شود، عرصاف من سنام البعیر، اطراف مهرۀ پشت شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، عرصاف الخرطوم، استخوانهای دوتای اندرون بینی. (منتهی الارب). استخوانهایی است در خیشوم که خم میشود. (از اقرب الموارد). ج، عراصیف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
زفت ناکس. (منتهی الارب). بخیل. (اقرب الموارد). بخیل و زفت ناکس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سخت شدن دشوار گشتن، شوخ شدن، ناز کودک ناز کرد کوک، خرامید ن، فیرید ن سر گشتگی، تباه گشتن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصام
تصویر عصام
بند مشک دوال، سرمه، بندم، دسته از دوال یارسن، پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عردام
تصویر عردام
شاخه شاخه خوشه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصات
تصویر عرصات
جمع عرصه، رستخیز میدانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصام
تصویر عصام
((عِ))
بند (مشک و جز آن)، دسته (کوزه، دلو)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرصات
تصویر عرصات
((عَ رَ))
جمع عرصه، کنایه از رستاخیز و صحرای محشر
فرهنگ فارسی معین