جدول جو
جدول جو

معنی عردام - جستجوی لغت در جدول جو

عردام
(عِ)
شاخی که در آن خوشه ها باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخه ای که بر آن خوشه ها باشد. (ناظم الاطباء) ، شاخ بزرگی که بر آن شاخه های ریزه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). شاخ بزرگی که بر آن شاخه های ریزه و کوچک باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چوب خوشۀ خرما. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
عردام
شاخه شاخه خوشه دار
تصویری از عردام
تصویر عردام
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(تَ قَیْ یُ)
ردم. تیز دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ادامه داشتن، روان شدن چیزی، سبز شدن درخت پس خشکیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد بی خیر. (منتهی الارب). ردام، مردی که در وجودش خیری نباشد. که منشاء خیر نیست. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
جمع واژۀ عرده، بمعنی صلابت و قوت. (از معجم البلدان). رجوع به عرده شود
لغت نامه دهخدا
(عَرَ)
وادیی است مر بجیله را. (منتهی الارب). وادیی است از آن بنی بجیله. مسیر آن نصف روزه راه امتداد دارد. بالای آن عقبۀ تهامه و پایین آن تربه است ومیان یمن و نجد واقع شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شیر بیشه. (ناظم الاطباء). رجوع به عرزم شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). عراصم. عرصم. رجوع به عراصم و عرصم شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
گوشه نشین و زاهد. (آنندراج). زاهد تسبیح گردان و گوشه نشین و مرتاض. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خردشتی. گورخر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ یَ / یِ نِ)
همیشه بودن.
لغت نامه دهخدا
تصویری از عرداس
تصویر عرداس
پیوند گاه در استخوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرصام
تصویر عرصام
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردام
تصویر دردام
گوشه نشین و زاهد
فرهنگ لغت هوشیار
بر جایی ابر، برگ آوردن درخت، هی کردن هین کردن شتر، خاکریزی (معین) همیشه بودن ساکن و پا بر جا بودن، رام ساختن خاک ریزی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردام
تصویر ردام
اهخ (ضد خیرخواه)، تیز تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عردم
تصویر عردم
گردن، ستبر اندام، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
سخت شدن دشوار گشتن، شوخ شدن، ناز کودک ناز کرد کوک، خرامید ن، فیرید ن سر گشتگی، تباه گشتن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اردام
تصویر اردام
((اِ))
همیشه بودن، ساکن و پابرجا بودن، رام ساختن، خاک ریزی کردن
فرهنگ فارسی معین