جدول جو
جدول جو

معنی عذامه - جستجوی لغت در جدول جو

عذامه
(عُذْ ذا مَ)
واحد عذام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عامه
تصویر عامه
عامّ، فراگیر، مردم کم سواد، همگان، همۀ مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
شالی که دور سر می بندند، دستار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علامه
تصویر علامه
بسیار دانا، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
(حَ عَ لَ)
شدید و سخت گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، شوخ شدن. (منتهی الارب) ، احمق شدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(عُ نَ)
کون. (منتهی الارب) (آنندراج). است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
این کلمه وزناً و معناً مانند عدابه است. (از اقرب الموارد). رجوع به عدابه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
گول گردیدن. احمق شدن. (قطرالمحیط) (منتهی الارب). گول و احمق گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
ابن قیس صحابی است (منتهی الارب).. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند.
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
بزرگ و کلان، مؤنث عظام. (از اقرب الموارد). رجوع به عظام شود
لغت نامه دهخدا
(عِمَ)
بالشچه ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید. (منتهی الارب). جامه ای است چون وساده و بالش که زنان بوسیلۀ آن ’عجیز’ خود را بزرگ نشان می دهند. (از اقرب الموارد). عظمه. و رجوع به عظمه شود، جمع واژۀ عظم، و هاء آن برای تأنیث جمع است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(عَسْ سا مَ)
شعبه ای از قبیلۀ بنی رکب، منشعب از بنی اشعر. (تاریخ قم ص 283)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
بزرگ و کلان شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عظم. رجوع به عظم شود
لغت نامه دهخدا
(عُلْ لا مَ)
آنچه بدان بر چیزی راه یابند و بر آن استدلال کنند. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا مَ / مِ)
نیک دانا و بسیار دانا. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث) (منتهی الارب). و تاء آن برای مبالغه است و مذکر و مؤنث در آن یکسان می باشد: دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت، عاقبهالامر آن یکی علامۀ عصر شد وین دگر عزیز مصر گشت. (گلستان سعدی).
صاحبدل و نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه.
سعدی.
، آگاه به انساب مردمان. (اقرب الموارد). عارف به نسب مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ لا مَ)
ابن حاجب عثمان بن عمر. رجوع به ابن حاجب و ریحانه الادب ج 5 ص 302، روضات الجنات ص 468، تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 340، هدیه الاحباب ص 45، لغات تاریخیه و جغرافیه احمد رفعت ج 1 ص 31، قاموس الاعلام ج 1 ص 616 شود
ابن اثیر. مبارک بن ابی کرم جزری. رجوع به ابن اثیر و مآخذ ذیل شود: ریحانه الادب ج 5 ص 243، کشف الظنون، روضات الجنات ص 685، تاریخ ابن خلکان ج 2 ص 12، معجم الادباء ج 17 ص 71، قاموس الاعلام ج 1 ص 599
ابن هشام، عبدالله بن یوسف. رجوع به ابن هشام و ریحانه الادب ج 6 ص 199، کشف الظنون، روضات الجنات ص 455، الدرر الکامنه ج 2ص 308، هدیه الاحباب ص 95، قاموس الاعلام ج 1 ص 679 شود
ابن جماعۀ شافعی، محمد بن ابی بکر. رجوع به ابن جماعه و ریحانه الادب ج 5 ص 290، هدیه الاحباب ص 42، روضات الجنات ص 748 شود
تقی الدین راصد محمد (متوفی در سال 993 هجری قمری). او راست: الطرق السنیه فی الاّلات الروحانیه. (کشف الظنون)
ابن هشام، محمد بن یحیی. رجوع به ابن هشام و ریحانه الادب ج 6 ص 203، کشف الظنون، روضات الجنات ص 727 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
رجوع به علامت شود
لغت نامه دهخدا
(عَسْ سا مَ)
ابن عمرو بن علقمۀ معافری، مکنی به ابوداجن. از امرای مصر بود و چند بار شرطۀ آنجا را بعهده گرفت. و موسی بن مصعب او را به نیابت خود امیر آنجا کرد و چون بسال 168 ه. ق. مصعب بقتل رسید مهدی عباسی او را امارت مصر بداد. عسامه بسال 176 در مصر درگذشت. (از الاعلام زرکلی از النجوم الزاهره، و الولاه و القضاه)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضه و خود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، دستار سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است. (از لسان العرب). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دستار. (دهار). سرپایان. مندیل. دولبند. نصیف. صوقعه. ج، عمائم، عمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی ’عمامه’ را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفۀ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عمّامه تلفظ کنند: از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدودالعالم).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری.
قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامۀ قصب بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت: مردی کافی است، امابالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377).
مرا بر سرعمامۀ خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون.
ناصرخسرو.
بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامۀ قصب و اسب و سیم و زر دارد.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست.
ناصرخسرو.
گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب.
اثیر اخسیکتی.
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.
خاقانی.
اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان، تندی بسان تندر.
خاقانی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
دستار من وقایۀ جان شد و عمامۀ من دربند کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی.
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش.
نظامی.
فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی.
نظامی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ی خویش درپیچیده بود.
مولوی.
وز دمشقی عمامه برباییم
افسر از فرق گنبد دوار.
نظام قاری.
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل.
نظام قاری.
خامۀ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323).
مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.
صائب تبریزی.
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی.
تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز
دور پرواری عمامه و قطر شکم است.
صائب تبریزی.
استعمام، اشتیاذ، عمامه بر سر بستن. (ناظم الاطباء). اعتصاب، عمامه بر سر نهادن. اعتمار، عمامه و جز آن بر سر بستن. اعتمام، عمامه بستن. اقتعاط، عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ. عمامه بستن بی تحت الحنک. تحنک، عمامه را اززیر زنخ برآوردن. (از منتهی الارب). تختمه، عمامه بندی. (ناظم الاطباء). تشوذ، عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج). تعمم، عمامه بر سر بستن. (منتهی الارب). تعمیم، عمامه پوشانیدن. (ناظم الاطباء). تکویر، پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب). عمامه بر سر بستن. تلحی، عمامه به زیر حنک درآورده، بستن. (آنندراج). تلفم، عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریه، زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قفد، عمامه بستن بی شمله. کور، پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لوث، دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه پیچیدن. معمّم، عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته.
أرخی عمامته، عمامۀ خود را سست و نرم گردانید، کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- اهل عمامه، آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی:
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم.
ناصرخسرو.
به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404).
- عمامه آرائی، کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن. (از آنندراج) :
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی.
صائب (از آنندراج).
- عمامه افکندن، برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن. بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه، و آن نشانۀ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد:
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند.
نظامی.
- عمامه ای، آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل ’کلاهی’. عمامه بسر. دستاربند.
- عمامه بستن، پیچیدن عمامه بنحو مطلوب.
- عمامۀ بسته، عمامه ای که پیچیده باشند و آمادۀ بر سر گذاشتن باشد: عمامۀ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- نخ عمامه ای، قسمی گلولۀنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است.
- امثال:
عمامه گذاشت تا کله بردارد. (امثال و حکم دهخدا).
، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه. عامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عامه و عامّه شود، قحطی و خشکسالی. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(غُذْ ذا مَ)
نوعی از شوره گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). نبات من الحمض. (اقرب الموارد). ج، غذّام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
احمق شدن. گول گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آبی است مر عوف بن عبد راکه از بهترین آبهای آنان است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
قطعه. پاره. تکه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُ مَ)
مقداری از شیر. شی ٔ من اللبن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عظامه
تصویر عظامه
بالشچه بر سرینه زنان بر سرین نهند تا بزرگ نماید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذیمه
تصویر عذیمه
نکوهش، گزید گی، خایید گی، کویک با خرمای بی هسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عذاله
تصویر عذاله
نکوهنده، گزند، کیک از خرفستران
فرهنگ لغت هوشیار
آب سنج، شناور بخشی از افزار ها که در آب شناور است چون شناور هواپیمای دریایی و شناور تور ماهیگیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار سر، آنچه بر سر پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار دانا، تبار شناس ماریک در فرانسه پیوندی دارند با این واژه پهلوی نشان، فرسنگسار نشانه راه، درفش نیک دانا بسیار دانشمند. بسیار دانا و فهمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علامه
تصویر علامه
((عَ لّ مِ))
دانشمند، بسیار دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
((عِ مِ))
دستار، پارچه ای دراز که دور سر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار
فرهنگ واژه فارسی سره
دانشمند، دانشور، عالم، علیم، فاضل
متضاد: جهول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستار، عصابه، مندیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد