دختر اسماعیل عدوی قیسی است. یکی از زنان بزرگ جهان اسلام است که در عرفان و تصوف سیری داشت بسیار متزهد و عابد بود. عطار در وصفش گوید آن مخدرۀ خدر خاص، آن مستورۀ ستراخلاص، آن سوختۀ عشق و اشتیاق، آن شیفتۀ قرب و احتراق، آن گم شدۀ وصال و آن... بنابر نقل تذکره الاولیاء وی مدتی بقید رقیت درآمد. رجوع به رابعۀ عدویه و به تذکره الاولیاء شود
دختر اسماعیل عدوی قیسی است. یکی از زنان بزرگ جهان اسلام است که در عرفان و تصوف سیری داشت بسیار متزهد و عابد بود. عطار در وصفش گوید آن مخدرۀ خدر خاص، آن مستورۀ ستراخلاص، آن سوختۀ عشق و اشتیاق، آن شیفتۀ قرب و احتراق، آن گم شدۀ وصال و آن... بنابر نقل تذکره الاولیاء وی مدتی بقید رقیت درآمد. رجوع به رابعۀ عدویه و به تذکره الاولیاء شود
از ده تا پنجاه مرد یا عام است. (منتهی الارب). بین ده تا پنجاه مرد. (اقرب الموارد). گروه مردم یا مابین ده تا پنجاه از مردان. (قطرالمحیط) ، فراهم آمدگی مردم. (منتهی الارب) ، پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب) (قطر المحیط) ، و طرۀ جامه یعنی ملک کرباس و جز آن مانند صنفه. (منتهی الارب). کالصنفه من الثوب، شاماکچه. (منتهی الارب). الصدره. (از اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، بیخ درخت در زیر زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از ده تا پنجاه مرد یا عام است. (منتهی الارب). بین ده تا پنجاه مرد. (اقرب الموارد). گروه مردم یا مابین ده تا پنجاه از مردان. (قطرالمحیط) ، فراهم آمدگی مردم. (منتهی الارب) ، پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب) (قطر المحیط) ، و طرۀ جامه یعنی ملک کرباس و جز آن مانند صنفه. (منتهی الارب). کالصنفه من الثوب، شاماکچه. (منتهی الارب). الصدره. (از اقرب الموارد) (قطرالمحیط) ، بیخ درخت در زیر زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ علف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و علاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه برساختند. فردوسی. چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
جَمعِ واژۀ عَلَف. رجوع به علف و نیز رجوع به أعلاف و عِلاف شود. و در تداول فارسی زبانان جمع آن علوفات آید. خوراک ستور از کاه و جو و علف و یونجه و جز آن که چرام و چرامین و چرایین و واش نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، خوردنی و خوراک. (غیاث). ارزاق و توشه و آذوقه خاصه در مورد ستور: سعید بیامدو به در درقان فرودآمد، او را بسیار نزل و علوفه آوردند و دوهزار مرد از ایشان با او ایستادند و از آنجا بر پی خزریان رفتند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه برساختند. فردوسی. چون امیر اسماعیل خبر یافت که عمرولیث تدارک حرب میسازد، وی سپاه خویش را گرد کرد و علوفۀ ایشان داد. (تاریخ بخارا). در یک روز امیر اسماعیل سپاه عمرولیث را بنواخت و علوفه داد و همه را نزدیک عمرولیث فرستاد. (تاریخ بخارا). حالی کوچ کرد و به بلخ رفت تا مادۀ طمع ایشان از آن نواحی منقطع گردد و راه زاد و علوفه بر ایشان بسته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 266)
قریب به مرگ رسیدن شتر از غده و طاعون، پس لرزیدن گرفتن گلوی او و دم سخت برآوردن بشتاب. (از منتهی الارب) : عسف البعیر، آن شتر مشرف به مرگ شد از غده، پس در حال نفس کشیدن حنجرۀ او لرزیدن گرفت. (از اقرب الموارد). عسف. عساف. رجوع به عسف و عساف شود
قریب به مرگ رسیدن شتر از غده و طاعون، پس لرزیدن ْ گرفتن ِ گلوی او و دم سخت برآوردن بشتاب. (از منتهی الارب) : عسف البعیر، آن شتر مشرف به مرگ شد از غده، پس در حال نفس کشیدن حنجرۀ او لرزیدن گرفت. (از اقرب الموارد). عَسف. عُساف. رجوع به عسف و عساف شود
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. (منتهی الارب). دانا به چیزی، گویند: رجل عروف و عروفه بالامور، یعنی مردی که به امور دانا باشد و هرگاه کسی را یک بار دیده باشد، او را بشناسد (و تاء کلمه برای مبالغه است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)