جدول جو
جدول جو

معنی عدن - جستجوی لغت در جدول جو

عدن
(پسرانه)
بهشت زمینی
تصویری از عدن
تصویر عدن
فرهنگ نامهای ایرانی
عدن
اقامت کردن در جایی، همیشه بودن در مکانی، جاویدان مثلاً بهشت عدن
تصویری از عدن
تصویر عدن
فرهنگ فارسی عمید
عدن
(حَ فَ زا)
اقامت کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (قطرالمحیط) ، همیشه بودن به جایی. (قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) ، نیرو دادن زمین را به سرگین، عدن الارض. (منتهی الارب) ، تباه کردن درخت را به تبر و مانند آن، عدن الشجر. (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از منتهی الارب) ، برکندن سنگ. (قطرالمحیط) (منتهی الارب) ، دراز شدن خرمابن. (آنندراج) (منتهی الارب) ، همیشگی کردن شتر بر علف و گیاه شور. گوالیدن و لازم گرفتن آن را. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
عدن
(عَ دَ)
گیاهی است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عدن
(عَ)
جاودان. جاودانی. جنات عدن ای، اقامه. (ناظم الاطباء).
- بهشت عدن، بهشت اقامت. جنات عدن:
یکی چون بهشت عدن، یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب تلخ، یکی چون بت بهار.
فرخی.
بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون.
منوچهری.
اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.
منوچهری.
سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم
یک پایه از صلات و دگر پایه از صیام.
ناصرخسرو.
مهدی آخر زمان المقتفی باﷲ که هست
خاک درگاهش بهشت عدن عدنان آمده.
خاقانی.
بهشت عدن جای حور باشد
چو در دوزخ رود رنجور باشد.
نظامی.
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم.
حافظ.
- جنات عدن، باغ بهشت:
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
سه ماه از تمنای جنات عدن
به دست زبانی زبون آمدیم.
خاقانی.
- فردوس عدن، بهشت عدن:
فردوس عدن گشت روان تا بفرخی
باز آمدی به مرکز دارالقرار ملک.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
عدن
(عَ)
به عبری نعمت دار، موضع آدم و مقر حوا قبل از سقوط. معلوم نیست که درکجا بوده است لکن دو نهر از نهرهای آن یعنی فرات و دجله مشهور است و بعضی برآنند که فیشون همان نهرهندی و جیحون همان رود نیل است. و اکثر رأی این است که باغ عدن در دشت فرات بوده است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
عدن
(عَ اَبْ یَ)
شهری است از شهرهای مشهور عربستان واقع بر ساحل دریای هند از جانب یمن. منطقه ای است که تا حدودی کم آب است، آب مشروب آنها از چشمه و رود تأمین میشود. وضع تجارتی خوبی دارد و محل تجمع تجار و مراکب هندی است. از محصولات آن قهوه است که صادر میشود. و مروارید خوب از آنجا حاصل میشود. و به قول ابومحمد الحسن بن احمد الهذانی، عدن قدیم ترین بازارهای عرب است و آن ساحلی است که کوهی بدان احاطه کرده است و راه آن تنها از طریق باب بزبرالحدید به بیان رفت و آمد میشود. بین عدن و صنعاء 68 فرسخ است. (از معجم البلدان و تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ج 3 ص 334 و حدود العالم). در منجد آرد:عدن اطلاق بر چند محل شود یکی عدن بمعنی بهشت است و دیگری شهری است، واقع در جنوب غربی جزیره ءالعرب 1960کیلومتر مساحت تقریبی آن است و یکصد و سی هزار نفر جمعیت دارد و به سال 1937 جزء مستعمرات انگلستان قرار گرفت و ادارۀ آن به عهدۀ حاکمی که از طرف دولت بریتانیا معین میشد واگذار شد و سکنۀ قسمت عدن شرقی 000، 300 نفر میباشد، و دیگر اطلاق بر منطقۀ حضرموت وجزیره سقطره میشود که دارای امارات مستقلی است زیرنفوذ دولت بریتانیا و جمعیت عدن غربی 35000 نفر است بطور تقریب و نیز منطقۀ دیگری است در جزیره عربی، واقع در جنوب غربی بین یمن وحضرموت در تنگۀ باب المندب که دارای شیوخ و امارات مستقل است زیر نفوذ دولت بریتانیا و خلیج عدن دریائی بین سواحل سومالی شرقی و مناطق عدن که غرباً به طرف بحر احمر سرازیر میشود و شرقاً به طرف اقیانوس هند. (از المنجد و کیهان سالانه، ص 270) : و چون یمن و حبشه بگرفت قصد عدن کرد و آن را بگرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96).
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحرعدنی گوئی یا کوه صفائی.
خاقانی.
عدن حورپرور و محل لؤلؤ و معدن نقره و فیروزه. (ترجمه محاسن اصفهان)
لغت نامه دهخدا
عدن
اقامت کردن، همیشه بودن بجائی
تصویری از عدن
تصویر عدن
فرهنگ لغت هوشیار
عدن
((عَ دْ))
همیشه بودن در جایی، بهشت جاوید
تصویری از عدن
تصویر عدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عدل
تصویر عدل
(پسرانه)
دادگری، داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدنان
تصویر عدنان
(پسرانه)
نام یکی از اجداد پیامبر (ص)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عدنانیه
تصویر عدنانیه
قبایلی که پس از غلبه بر قحطانیون و آموختن زبان و آداب آنان به تدریج جزء طوایف عرب به شمار آمده اند، عرب مستعربه، عرب اسماعیلیّه
فرهنگ فارسی عمید
(عُ نَ)
همان عدنه است که موضعی است به نجد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ نُ عَ)
جزیره ای است به یمن که ابین بدان اقامت گزیده است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
دهی است از نزدیک عدن ابین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بسیار فصیح بود. (فرهنگ نظام) (آنندراج). در غیاث است که نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بغایت فصیح بودند و نسبت عربان تا بعدنان بالاتفاق بثبوت میرسیده. (غیاث اللغات). نسبت وی را چنین ذکر کرده اند: عدنان بن ازد بن الهمیعبن المقوم بن تارخ بن سرح بن حمل بن قیداربن شالح بن ارفخشدبن سام بن نوح بن لامک بن ادریس بن ماردبن مهلائیل بن قینان بن انوش بن شیث بن آدم
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ نَ)
موضعی است به یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ نُلْ سَ وی ی)
ابن شریف الرضی محمد بن الحسین الموسوی الحسین الهاشمی نقیب الاشراف بغداد است. پس از وفات عم خود مرتضی به سال 436 هجری قمری ولایت نقابت یافت و تا مرگ خود به سال 449 بدین سمت بود.
لغت نامه دهخدا
(عَ نی ی)
منسوب بعدنان.
- باغ عدنانی، در کوشک باغ عدنانی. (تاریخ بیهقی). و از سرای عدنانی به باغ فرورود. (تاریخ بیهقی).
- سرای عدنانی، سرایی بوده است بشهر نیشابور: از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی ببست و از این سرای گذشته و از سرای دیگر سخت فراخ و نیکو گذشت. و بودی که سلطان آنجا بودی به سرای عدنانی و آنجا بار دادی. (تاریخ بیهقی ص 56). و از سرای عدنانی به باغ فرورود. (تاریخ بیهقی ص 123). و امیر مسعود در صفۀ سرای عدنانی نشسته بود با ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 124)
لغت نامه دهخدا
(عَ نی یَ)
اراضی... حجاز و نجدو اراضی مجاور آن از اواسط جزیره العرب و آنان را مضریه گویند و معدیه هم نامند. رجوع به قحطانیه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
موضعی است به نجد در جهت شمال. (معجم البلدان) ، پشته ای است نزدیک ملل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مردم ابله ونامطبوع و نادان را گویند. (از آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
ابوعبدالله محمد بن یحیی بن ابی عمر العدنی. ساکن مکه بود. از سفیان بن عیینهوالداروردی و جز آنها روایت کند. و از وی اسحاق بن ابراهیم بن اسماعیل نسفی و ابوالولید الازرقی و جز آنهاروایت دارند. وی مردی ثقه بود. (از لباب الانساب)
ابوعمرو، مکنی به ابی احمد بن زیادالندی الشاهد نیشابوری. از عبدالله بن شیرویه و جز آن حدیث شنید و از وی حاکم ابوعبدالله روایت کند. (از لباب الانساب ج 2 ص 126)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نسبت است به عدن که شهر مشهوری است به یمن. رجوع به عدنی (ابوعبداﷲ) شود. (از لباب الالباب ج 2 ص 126) ، نسبت است به عمل نوعی از لباس که در نیشابور درست کنند به نام الابراد و بر آن سکه ای باشد که آن را سکۀ عدن نامند. رجوع شود به عدنی (ابوعمر و مکی...) (از لباب الانساب ج 2 ص 126). جامۀ عدنی... عدنی... و در نیشابور جامه های عدنی بافد که از آن جمله است ابوسعدمحمد بن ابراهیم حریری نساج که در 500 هجری قمری در بغداد بمرده است. (از تاج العروس) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ نی ی)
مرد کریم الاخلاق، و اصل آن نسبت است به عدن و سپس غلبه یافته است در هر فن عالی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ لا)
نام کوی و محله ای است در نیشابور: و میاه از میان آن بیرون آمدی و به خانقاه کوی عدنی فرود آوردند. (اسرارالتوحید). یک روز به کاری به کوی عدنی کویان فروشدم بر در خانقاه انبوهی دیدم پرسیدم که چه بوده است گفتند کسی آمده است. (اسرارالتوحید ص 76). از خواجه ابوالفتوح غضایری شنیدم که گفت هر روز نماز دیگر بر در خانقاه شیخ بر سر کوه عدنی کویان دکانی بود آب زدند و برفتند و فرش افکندندی. (اسرارالتوحید ص 88). در این کوی، خانقاهی بوده است که در آن خانقاه ابوسعید ابوالخیر در آنجا مجلس میگفت گفتند کسی آمده است از میهنه، شیخ بوسعید ابوالخیرش گویند که پیرو و مقتدای صوفیان است و او را کرامات ظاهر در این خانقاه نزول کرده است و امروز مجلس میگوید. (اسرار التوحید ص 76)
لغت نامه دهخدا
منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده. منسوب به عدن، نوعی پارچه که در نیشابور بافته می شده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه به همین گونه در برهان قاطع آمده و فرهنگ آنندراج آن را پارسی می داند از این روی واژه باید ادنگ باشد یکی از آرش های دنگ در پارسی گول و بیهوش است برهان عدنگ را برابر با نادان آورده و ناخوشایند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آدن
تصویر آدن
پسوندیست که باخر ریشه دستوری ملحق گردد و مصدرسازد: گشادن نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن، جسدانسان، اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ردن
تصویر ردن
رشته، خز، پوسته زهدان تریز بن آستین بن آستین و تریز جمع اردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدن
تصویر بدن
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عدم
تصویر عدم
نبود، نیستی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عدل
تصویر عدل
داد، دادگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عدد
تصویر عدد
شماره
فرهنگ واژه فارسی سره