جدول جو
جدول جو

معنی عجانس - جستجوی لغت در جدول جو

عجانس
(عَ نِ)
گوه گردان. (منتهی الارب) (آنندراج). جعلان. مقلوب جعانس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تجانس
تصویر تجانس
هم جنس بودن، از یک جنس بودن، هم جنسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجانس
تصویر مجانس
هم جنس، آنکه یا آنچه با دیگری از یک جنس باشد، یک جنس
فرهنگ فارسی عمید
(عَ نِ)
جمع واژۀ عانس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عانس شود
لغت نامه دهخدا
(عَجْ جا)
احمق. (مهذب الاسماء). گول. (منتهی الارب) ، خمیرگیر. خمیرکن. (مهذب الاسماء). فعّال است مبالغه را. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
گردن. (منتهی الارب). گردن به لغت اهل یمن. (اقرب الموارد) ، سرین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (لسان العرب) ، قضیب ممدود از خصیه تا دبر. (منتهی الارب) (لسان العرب). القضیب الممدود و مابین السبیلین من الرجل و المراءه. (اقرب الموارد) ، مابین خصیه و دبر. (منتهی الارب). مابین خصیه و فقحه. (لسان العرب) ، مابین قبل و دبر. (لسان العرب) ، زیر زنخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
عانت. دختری که بی شوی تا دیر در خانه مانده باشد. ج، عوانس و عنس و عنّس و عنوس. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، مرد تا دیر نکاح ناکرده. (منتهی الارب) ، نیکوروی، فربه تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
مانا به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشاکل. هم جنس. کسی یا چیزی که به دیگری ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همچنان که اندر زر چیزی است نه مجانس او اندر طبع. (قراضۀ طبیعیات از فرهنگ فارسی معین). سبب خشکی این فلزات بیشتر آن است که به جوهری که آن رامجانس نباشد آمیخته گردند. (قراضۀ طبیعیات ایضاً) ، (اصطلاح هندسی) دو شکل را نسبت به یکدیگر مجانس گویند در صورتی که بین هر نقطه از شکل a چون A باهرنقطه از شکل a1 چون A1 رابطۀ زیر برقرار باشد:
a =OAOA1 نیز بین طولهای شکل a1 چون p1 با طول ن____ظ-ی-رش در شکل a چون p رابطۀ a =Pp1 بوجود آید. متجانس. (فرهنگ فارسی مع-ی__ن)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
اتحاد در جنس (اقرب الموارد) (قطر المحیط) : و معالتجانس التآنس. (اقرب الموارد). همجنس بودن. (فرهنگ نظام). مجانست. همانندی، (اصطلاح علم کلام) تجانس و مجانست هر دو در اصطلاح علم کلام در مورد اتحاد جنس استعمال میشود. مانند: انسان و فرس که هر دو از اقسام وحدت میباشند. چنانکه در شرح مواقف و اطول بیان شده است و از استعمالات حکما استنباطشده معلوم گردیده است که حکما نیز تجانس را در مورداتحاد جنس استعمال میکنند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَنْ نَ)
شتر سطبر نیک استوار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، عجانس
لغت نامه دهخدا
تصویری از عجان
تصویر عجان
گردن، سرین، زیر زنخ، نشیمنگاه خازه گیر، نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عانس
تصویر عانس
دیر زنستان، نکو روی فربه: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی همگن این واژه را در انگارش نیز می توان به کار برد آنکه یا آنچه از جنس دیگری و همانند او باشد هم جنس: همچنان که اندرز چیزیست نه مجانس او اندر طبع. یا مجانس بودن، از جنس دیگری و همانند او بودن: سبب خشکی این فلزات بیشتر آنست که بجوهری که آنرا مجانس نباشد آمیخته گردند. متجانس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عوانس
تصویر عوانس
جمع عانس، دختران ترشیده بی شوی ماندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تجانس
تصویر تجانس
هم جنس بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجانس
تصویر مجانس
((مُ نِ))
همجنس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجانس
تصویر تجانس
((تَ نُ))
از یک جنس بودن، هم جنس بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تجانس
تصویر تجانس
همگنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تجنیس، تشابه، سنخیت، مجانست، همانندی، هماهنگی، هم جنسی، همرنگی، همگونی، هم آهنگی، مشابهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد