جدول جو
جدول جو

معنی عثمثمه - جستجوی لغت در جدول جو

عثمثمه
(عَ ثَ ثَ مَ)
مؤنث عثمثم. رجوع به مادۀ فوق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمامه
تصویر عمامه
شالی که دور سر می بندند، دستار
فرهنگ فارسی عمید
(عَ مَ)
جاریه عمیمه، دختر درازقامت. نخله عمیمه، کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج). زن تام الخلقه و درازقامت. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). خرمابن دراز. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ج، عم ّ
لغت نامه دهخدا
(مِ ثِمْ مَ / مِ ثَمْ مَ)
خورندۀ طعام جید و ردی با هم و گویند رجل مثمه مقمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). آن که می خورد همه چیز را. (ناظم الاطباء). و رجوع به مثم ّ شود، آنکه می روبد و جمع می کند از خوب و بد همه را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ)
عبدی. شاعری است
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ)
سگ شکاری
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تراویدن خیک آب را. مثماث. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تر کردن پلیته را به روغن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). فتیله را به روغن آغشتن. (از اقرب الموارد) ، آمیختن و شورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شورانیدن و درآمیختن کار قوم را. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). جنبانیدن و حرکت دادن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، غوطه دادن در آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مثمثوا بنا (به صیغۀ امر) ، یعنی قدری راحت کنید ما را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
ابن قیس صحابی است (منتهی الارب).. صحابی در اصطلاح علم حدیث به مسلمانی اطلاق می شود که پیامبر اکرم (ص) را دیده، به او ایمان آورده و تا پایان عمر بر آن ایمان باقی مانده است. صحابه در انتقال روایات نبوی، فتوحات اسلامی و تثبیت آموزه های دینی نقش بنیادین داشته اند. آنان از نزدیک ترین یاران پیامبر به شمار می آیند.
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ قَ)
جنبانیدن، اقامت کردن، قادر و توانا شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میل کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آرمیدن. (منتهی الارب) ، افکندن کسی را در عثعث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ مُ رَ)
انگور شیره مکیده که بجز پوست باقی نمانده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ثَ ثَ)
مصغر عثیثه، متۀ خرد و ضعیف. منه المثل عثیثه تقرم جلداً أملساً، یعنی کرمک ضعیف پوست تابان را خوردن میخواهد، در حق کسی گویند که در چیزی فوق طاقت خود کوشش کند و نتواند که برسد و بر آن قادر شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ مَ)
زره خود که در زیر قلنسوه پوشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مغفر. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیضه و خود. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، دستار سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پوششهای سر، و مشهور است. (از لسان العرب). آنچه بر سر پیچند. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). دستار. (دهار). سرپایان. مندیل. دولبند. نصیف. صوقعه. ج، عمائم، عمام. عمامه دارای رنگهای مختلفی است، از قبیل سیاه و سفید و سبز و شیرشکری و غیره که هر کدام اختصاص به طبقه ای معین دارد. و معمولاً در زبان فارسی ’عمامه’ را بر دستار روحانیون اطلاق کنند. و بستن آن نیز بطورصحیح، فنی بود و اشخاصی بودند که حرفۀ آنها عمامه پیچی بود و از این راه ارتزاق میکردند. کلمه عمامه را در این معنی فارسی زبانان عمّامه تلفظ کنند: از شوش جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدودالعالم).
بستد عمامه های خز سبز ضیمران
بشکست حقه های زر و در میوه دار.
منوچهری.
قبای سقلاطون بغدادی بود سپیدی سپیدسخت خرد نقش پیدا و عمامۀ قصب بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). سلطان محمود گفت: مردی کافی است، امابالا و عمامۀ او را دوست ندارم. (تاریخ بیهقی ص 373). این عمامه که دست بستۀ ماست باید به این بستگی به دست ناصردین آید و وی بر سر نهد. (تاریخ بیهقی ص 377).
مرا بر سرعمامۀ خز ادکن
بزد دست زمان خوش خوش به صابون.
ناصرخسرو.
بزرگ نیست و نه دانا بنزد او مگر آنک
عمامۀ قصب و اسب و سیم و زر دارد.
ناصرخسرو.
بر این بلند منبر از بهر قال و قیل
از بهر قیل و قال و عمامه وردا شده ست.
ناصرخسرو.
گر بعمامه کسی سروریی یافته ست
پس شه مرغان سزد هدهد رنگین سلب.
اثیر اخسیکتی.
گر عمامه دیگری بندد رواست
لیکن استنجا به دست خود کنند.
خاقانی.
اطلس برنگ آتش و اصل عمامه از نی
ابرش چو باد نیسان، تندی بسان تندر.
خاقانی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
دستار من وقایۀ جان شد و عمامۀ من دربند کمند بماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
بر رسم عرب عمامه دربست
با او به شراب و رود بنشست.
نظامی.
از عمامه کمند کردندش
درکشیدند و بند کردندش.
نظامی.
فلک را داده سروش سبزپوشی
عمامش باد را عنبرفروشی.
نظامی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ی خویش درپیچیده بود.
مولوی.
وز دمشقی عمامه برباییم
افسر از فرق گنبد دوار.
نظام قاری.
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل.
نظام قاری.
خامۀ مشکین عمامه در تبیین سلسله نسب بزرگوار شاه سپهراقتدار شروع نمود. (تاریخ حبیب السیر چ طهران جزء چهارم از ج 3 ص 323).
مخور صائب فریب فضل از عمامۀ زاهد
که در گنبد ز بی مغزی صدا بسیار می پیچد.
صائب تبریزی.
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم درین مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب تبریزی.
تا ازین بعد چه از پرده برآید کامروز
دور پرواری عمامه و قطر شکم است.
صائب تبریزی.
استعمام، اشتیاذ، عمامه بر سر بستن. (ناظم الاطباء). اعتصاب، عمامه بر سر نهادن. اعتمار، عمامه و جز آن بر سر بستن. اعتمام، عمامه بستن. اقتعاط، عمامه بستن بی درآوردن آن زیر زنخ. عمامه بستن بی تحت الحنک. تحنک، عمامه را اززیر زنخ برآوردن. (از منتهی الارب). تختمه، عمامه بندی. (ناظم الاطباء). تشوذ، عمامه بر سر بستن خویشتن را. (آنندراج). تعمم، عمامه بر سر بستن. (منتهی الارب). تعمیم، عمامه پوشانیدن. (ناظم الاطباء). تکویر، پیچیدن دستار بر سر. (منتهی الارب). عمامه بر سر بستن. تلحی، عمامه به زیر حنک درآورده، بستن. (آنندراج). تلفم، عمامه بستن مرد بر دهان بشکل نقاب، چنانکه تا به نوک بینی برسد. (ناظم الاطباء). تهریه، زرد گردانیدن جامه و عمامه را. قفد، عمامه بستن بی شمله. کور، پیچیدن عمامه بر دور سر. (از ناظم الاطباء). لوث، دستار پیچیدن. (منتهی الارب). عمامه پیچیدن. معمّم، عمامه بر سر گذاشته. (ناظم الاطباء). عمامه بسر. عمامه بسته.
أرخی عمامته، عمامۀ خود را سست و نرم گردانید، کنایه از مأمون و مرفه الحال شدن است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
- اهل عمامه، آنکه عمامه بر سر گذارد. روحانی:
وز مال شاه و میر چو نومید شد دلم
زی اهل طیلسان و عمامه و ردا شدم.
ناصرخسرو.
به روایت ابوشامه و بعضی دیگر از اهل عمامه، صد و چهل و شش هزار کس از کافران به تیغ جهاد مسلمانان به قتل رسیدند. (حبیب السیر چ طهران ص 404).
- عمامه آرائی، کنایه از اهل فضل و مشایخ گشتن. (از آنندراج) :
یکی صد گشت ثقل زاهد از عمامه آرایی
که بر دلها ز لفظ پوچ میگردد گران معنی.
صائب (از آنندراج).
- عمامه افکندن، برداشتن عمامه از سر. عمامه از سر دور کردن. بر زمین زدن یا افکندن دستار و عمامه، و آن نشانۀ اظهار تأثر و اندوه از واقعه ای ناگوار باشد:
چون دید پدر به حال فرزند
آهی بزد و عمامه بفکند.
نظامی.
- عمامه ای، آنکه عمامه بر سر نهد، درمقابل ’کلاهی’. عمامه بسر. دستاربند.
- عمامه بستن، پیچیدن عمامه بنحو مطلوب.
- عمامۀ بسته، عمامه ای که پیچیده باشند و آمادۀ بر سر گذاشتن باشد: عمامۀ بسته خادم پیش برد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- نخ عمامه ای، قسمی گلولۀنخ که بصورت عمامه می پیچند بر آن در مقابل قرقره و سیگارت است.
- امثال:
عمامه گذاشت تا کله بردارد. (امثال و حکم دهخدا).
، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و نهر عبور نمایند. عامه. عامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به عامه و عامّه شود، قحطی و خشکسالی. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از ذیل اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، قیامت و رستاخیز، چون در آن روز مرگ جمیع مردم را فرامی گیرد. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بسیارلشکر گردیدن بعد کمی وی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ خَ)
متوقف شدن و بازایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ کردن. (شرح قاموس). توقف. (از قطر المحیط) (تاج العروس ج 8 ص 319) ، سخن گفتن. تکلم. (تاج العروس ایضاً). تکلم. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوشیدن سر آوند، بازماندن و بحال خود گذاشتن. ترویح قلیل، یقال: ثمثموا بنا ساعه، نیکو ناکرده شدن کار، آویختن مشک را از ستون تا شیر در آن ریزند، دو تا شدن و برگردیدن. یقال: هذا سیف ٌ لایثمثم فصله، أی لاینثنی اذا ضرب به و لایرتد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ مَ)
ابن اثال الحنفی. رئیس یمامه از مردم قبیلۀ بنی حنیفه. پیغمبر در سال ششم هجری سلیطبن عمرو را بدعوت با نامه نزد او فرستاد او در یکی از غزوات اسیر مسلمین شد و مدت سه روز رسول صلوات الله علیه به وی تکلیف قبول اسلام کردو وی نپذیرفت و سپس رسول اکرم او را عفو فرمود و اوپس از خلاصی بازگشت و بارغبت و میل خویش مسلمانی گرفت و آنگاه که مسیلمه در یمامه خروج کرد و مردم یمامه به وی گرویدند او از متابعت مسیلمه سرباز زد و گروهی از بنی حنیفه را از پیروی مسیلمه منع کرد و با جیشی که از جانب پیغمبر صلوات الله علیه به تنکیل مسیلمه مأمور گردید دستیاری کرد تا آنکه مسیلمه بهزیمت شد لیکن مردم بنی قیس به کین مسیلمه وی را شهید کردند
لغت نامه دهخدا
(ثُ مَ)
صخیرات الثمامه یکی از منازل پیغمبر بود بسوی بدر. نام معروف آن صخیرات الثمام است و بعضی صخیرات الیمام گویند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثُ مَ)
یک یزبن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَنْ نُ)
اثمام. گداخته شدن
لغت نامه دهخدا
(ثَ مَ)
ابریق سربسته
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ جَ مَ)
ماده شتر استوار و توانابر سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، عجمجمات
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَمْ مَ)
جای بریدگی ناف اسب. مثم ّ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عمومه
تصویر عمومه
اپدری کاکایی، جمع عم، اپدران کاکایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار سر، آنچه بر سر پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
((عِ مِ))
دستار، پارچه ای دراز که دور سر پیچند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عمامه
تصویر عمامه
دستار
فرهنگ واژه فارسی سره
دستار، عصابه، مندیل
فرهنگ واژه مترادف متضاد