جدول جو
جدول جو

معنی عتوک - جستجوی لغت در جدول جو

عتوک
(حَ)
رجوع به عتک شود در همه معانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چتوک
تصویر چتوک
گنجشک، پرندۀ کوچک خاکی رنگ وحلال گوشت از دستۀ سبکبالان، بنجشک، مرکو، ونج، چغک، چکوک، عصفور، مرگو
فرهنگ فارسی عمید
(عَ کَوْ وَ)
مرد کوتاه بالا و گرداندام استوارخلقت و تن دار، جای درشت و آسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ علک. رجوع به علک و نیز أعلاک شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه در وی عتاب اثر نکند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ یَ)
کوهی است بین سیاله و ملل و گفته شده است کوهی است سیاه از جانب نقیع
لغت نامه دهخدا
(عَتْ وَ)
موضعی است به حجاز. عمرانی گوید (ع / ع ) روایت شده است و آبی است کنانه را
لغت نامه دهخدا
(عَ)
فرج گشاده از تیزی شهوت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِتْ وَ)
وادیی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِتْ وَ)
آن که او را از زنان غنا نباشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، آهو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر ماده که جز وقت شبانگاه شیر ندهد و دوشیده نشود. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
توانا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن تعلبه بن الدؤلی. از بکر از عدنانیه جد جاهلی است. نسبت بدو عتکی است از فرزندان او محکم الیمامه.
لغت نامه دهخدا
(عَ)
روز سخت گرم. (اقرب الموارد) ، سرخ از کهنگی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ کی یَ)
موضعی است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ فَ)
حائض گردیدن. (منتهی الارب). حیض افتادن زن. (المصادر زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). عرک. عراک. و رجوع به عرک شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عرکی ّ. (منتهی الارب). جج عرکی، که صیاد ماهی باشد. و از آن جمله است ’علیکم ما صادت عروککم’. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ)
به تمام معانی مصدر عنک است. رجوع به عنک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ لَ)
به کار خواستۀ نفس درآمدن، بیباک شدن جاریه، مبالغه نمودن در خبث. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تندی کردن به کسی، ناگهان کشتن کسی را، فرصت جستن برای کشتن کسی و کشتن اورا، الحاح در چیزی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
رابینو نام آن را در شمارۀ دهکده های بخش سخت سر شهرستان تنکابن آورده است. (مازندران و استرآباد ترجمه وحید مازندرانی ص 144)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
بمعنی چغوک است که گنجشک باشد و بعربی عصفور خوانند. (برهان). گنجشک باشد و آن را چغوک و چکوک نیز خوانند. (جهانگیری). بمعنی گنجشک یعنی سرچه و چغک و چکوک. (شعوری). بمعنی چقوق است که گنجشک باشد و بعربی عصفور خوانند. (آنندراج). چغوک و گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغک (در لهجۀ اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چغک و چغوک و چکوک و گنجشک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طبق چوبین باشد بر مثال دف که بقالان دارند و اجناس در آن کنند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
من فراموش نکردستم و کی خواهم کرد
آن بتوک جو و آن تابۀ اشنان ترا.
منجیک.
و به تقدیم تا (تبوک) نیز آمده است. (برهان قاطع). و این ضبط استوار می نماید. و رجوع به تبوک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بران. (منتهی الارب) (آنندراج). برنده. (ناظم الاطباء). باتک. تیز. و رجوع به باتک و بتک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عتود
تصویر عتود
کنار از گیاهان، بزغاله یکساله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چتوک
تصویر چتوک
گنجشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتوک
تصویر فتوک
گزافیدن، بیباکی، فرو گرفتن، زخم رساندن، ناگاه کشتن، دلیری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علوک
تصویر علوک
جمع علک، پسته ها سرو ها بنه ها (بن بطم) منجک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتوب
تصویر عتوب
خونسرد سرزنش ناپذیر، راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چتوک
تصویر چتوک
((چُ))
گنجشک
فرهنگ فارسی معین
پاشیدن آب، اصطلاحا به ادرار کردن کودکان گویند، سرپا شاشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
آویزی که ظرف خوراک در آن می نهادند، زبانه ی شعله، حرکت و رقص شعله ی آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در حوزه ی کارمزد سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
سوت
فرهنگ گویش مازندرانی
اخمو، ترشرو
فرهنگ گویش مازندرانی