نوعی نسبت است به ’عشره’، وآن از سکه های نقره ای رایج در شرق اردن بوده است (ازسال 1800 تا 1925 میلادی) ، و آن را انواعی بوده است. ج، عشاری ّ. رجوع به النقود العربیه ص 94 و 180 شود
نوعی نسبت است به ’عشره’، وآن از سکه های نقره ای رایج در شرق اردن بوده است (ازسال 1800 تا 1925 میلادی) ، و آن را انواعی بوده است. ج، عَشاری ّ. رجوع به النقود العربیه ص 94 و 180 شود
فرقه ای است از صابئیان و آنان را چهارتن معلمان است: عاذیمون، هرمس، اعیانا، اواذی. گویند که اواذی پیاز و باقلی بر آنان حرام کرده است و گفته بروزی سه بار باید نماز کنند و از جنابت غسل واجب دانند، همچنانکه از مسح میت و گوشت خوک و سگ و از مرغان هر ذات مخلب و کبوتر را پلید شمارند و از شراب و سکر و تدخین منع کنند و تزویج را جز با اجازۀ ولی و حضور شهود باطل گویند و میان دو زن جمع نکنند و طلاق را جز بحکم حاکم روایی ندهند. (یادداشت مؤلف)
فرقه ای است از صابئیان و آنان را چهارتن معلمان است: عاذیمون، هرمس، اعیانا، اواذی. گویند که اواذی پیاز و باقلی بر آنان حرام کرده است و گفته بروزی سه بار باید نماز کنند و از جنابت غسل واجب دانند، همچنانکه از مسح میت و گوشت خوک و سگ و از مرغان هر ذات مخلب و کبوتر را پلید شمارند و از شراب و سکر و تدخین منع کنند و تزویج را جز با اجازۀ ولی و حضور شهود باطل گویند و میان دو زن جمع نکنند و طلاق را جز بحکم حاکم روایی ندهند. (یادداشت مؤلف)
نام فرقه ای است که به حادث بودن کلام اﷲ قائل می باشند و گویند کلام حق غیر از خود اوست. بنابراین باید مخلوق باشد معهذا گاهی به مخلوق بودن قرآن هم قائل نمی شوند. (از انساب سمعانی). گویند کلام خدای تعالی غیر اوست و هر چیز که غیر او باشد مخلوق است و کسی که بگوید کلام خدا غیر مخلوق است، کافر است. (از تعریفات). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
نام فرقه ای است که به حادث بودن کلام اﷲ قائل می باشند و گویند کلام حق غیر از خود اوست. بنابراین باید مخلوق باشد معهذا گاهی به مخلوق بودن قرآن هم قائل نمی شوند. (از انساب سمعانی). گویند کلام خدای تعالی غیر اوست و هر چیز که غیر او باشد مخلوق است و کسی که بگوید کلام خدا غیر مخلوق است، کافر است. (از تعریفات). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
ناقه عوسرانیه، ماده شتری که در وقت دویدن، دم برداشتن عادت وی باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر ماده ای که پیش از رام شدن بر وی نشینند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
ناقه عوسرانیه، ماده شتری که در وقت دویدن، دم برداشتن عادت وی باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتر ماده ای که پیش از رام شدن بر وی نشینند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت جهودان. زبان یهود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) : سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی مکان کز بهر حق جوئی چه جابلقا چه جابلسا. سنائی. و رجوع به عبرانیان شود
لغت جهودان. زبان یهود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) : سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی مکان کز بهر حق جوئی چه جابلقا چه جابلسا. سنائی. و رجوع به عبرانیان شود
نوعی، طعام منسوب به بوران دختر حسن بن سهل، زن مأمون خلیفۀعباسی. (منتهی الارب). طعامی منسوب به بوران و همان بورانی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به بورانی شود
نوعی، طعام منسوب به بوران دختر حسن بن سهل، زن مأمون خلیفۀعباسی. (منتهی الارب). طعامی منسوب به بوران و همان بورانی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به بورانی شود
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
اعمال برانیه ظاهراً اعمال مقدماتی صنعت کیمیا و یا بمعنی کیمیای بمعنی اعم (شیمی) است. (یادداشت مؤلف). ج، برانیات: دبیس ممن یتعاطی الصناعه و اعمال البرانیات. (ابن ندیم). کتاب الافصاح و الایضاح فی برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). کتاب الجامع برانیات لابن سلیمان. (ابن الندیم). و اما اصحاب الاعمال البرانیه فیزعمون انه لایمکن قلعه... (مفردات ابن بیطار) ، تأمل کردن. اندیشیدن: مرد که برایستاد نیافت در خود فرو گذاشتی چه چاکران ببیستگان خوار را خود عادت آنست که چنین کارها را بالا دهند واز عاقبت نیندیشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 158)، گرد آمدن: ابن برقی در کتاب آورده است که: وثب عمر الی اتان فنکحها، معنی آن این است که روزی عمر بخری برایستاد. (نقض الفضائح ص 274)
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). ل. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
از برانی بمعنی خارج. - مدینه البرانیه، مقابل مدینه الداخله. ظاهر البلد. ، بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف) : نوردبودم تا ورد من مورد بود برای ورد مرا ترک من همی پرورد. کسایی. برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی). فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب برای عید بود گوسفند قربانی. سعدی. بسان چشم که گرید برای هر عضوی غمی به هر که رسد میکند ملول مرا. راضی. - امثال: اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد. برای خالی نبودن عریضه. برای هر نخور یک بخور پیدا میشود. - برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن: شوخی که مباح داندم خون خوردن آمد چو پس از هزار عذر آوردن بنشست زمانی و دلم با خود برد گویا آمد برای آتش بردن. فیروزآبادی (آنندراج). - برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج) : الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش سود است سود با تو شریک زیان ما. ظهوری (آنندراج). - برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج) : بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه تو خون من بریز برای ثواب را. خسرو (آنندراج). ، علامت تخصیص و گاه با ’را’ علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف) : هران مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای خنی را. انوری. پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا. خاقانی. من نیز اگرچه ناشکیبم روزی دو برای مصلحت را بنشینم و صبر پیش گیرم دنبالۀ کار خویش گیرم. سعدی. - از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان). ، از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را به معنی ’پانه’ فرانسه آورده که ’پانه’ در لغت عرب جزر ابیض است و نفیسی در فرهنگ فرانسه گزر، شقاقل، جزر، خنزاب، هویج صحرائی، زردک معنی کرده است. (دزی ج 1 ص 658)
دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را به معنی ’پانه’ فرانسه آورده که ’پانه’ در لغت عرب جزر ابیض است و نفیسی در فرهنگ فرانسه گزر، شقاقل، جزر، خنزاب، هویج صحرائی، زردک معنی کرده است. (دزی ج 1 ص 658)
ماهانه ای که در روز دوازدهم از ماه بپردازند. (ناظم الاطباء). بیستگانی. (مهذب الاسماء). رزق. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ترجمه ای است از کلمه ترکی ’یکرمیلک’ به معنی بیستائی، و آن نام یکی از سکه های نقره ای بود که در حدود یک قرن پیش در مصر رواج داشت. (از النقود العربیه ص 86 و 180)
ماهانه ای که در روز دوازدهم از ماه بپردازند. (ناظم الاطباء). بیستگانی. (مهذب الاسماء). رزق. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، ترجمه ای است از کلمه ترکی ’یکرمیلک’ به معنی بیستائی، و آن نام یکی از سکه های نقره ای بود که در حدود یک قرن پیش در مصر رواج داشت. (از النقود العربیه ص 86 و 180)
قریه ای است بزرگ و نیز قلعه ای است در شرق موصل متصل بناحیۀ شوش و مرج. در آن دیهها و درختهای مو وجوددارد. این قلعه اکنون مشرف به ویرانی است و از آن چیزی باقی نمانده و در آن غاری است که گویند غار داودبوده است و آن را زیارت کنند. (از معجم البلدان)
قریه ای است بزرگ و نیز قلعه ای است در شرق موصل متصل بناحیۀ شوش و مرج. در آن دیهها و درختهای مو وجوددارد. این قلعه اکنون مشرف به ویرانی است و از آن چیزی باقی نمانده و در آن غاری است که گویند غار داودبوده است و آن را زیارت کنند. (از معجم البلدان)
بیستی بیستایی، بیستگانی (مواجب لشکریان و چیره و ماهیانه نوکران) مونث عشرینی (منسوب به عشرین) ارزاقی که به لشکریان در هر روز می دادند، بیست دیناری که به هر سپاهی به عنوان حقوق پرداخت می شد
بیستی بیستایی، بیستگانی (مواجب لشکریان و چیره و ماهیانه نوکران) مونث عشرینی (منسوب به عشرین) ارزاقی که به لشکریان در هر روز می دادند، بیست دیناری که به هر سپاهی به عنوان حقوق پرداخت می شد