جدول جو
جدول جو

معنی عبدوئی - جستجوی لغت در جدول جو

عبدوئی
(عَ)
دهی است از دهستان دشت ارژن بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون. واقع در 36هزارگزی باختر نودان در دامنۀ جنوبی کوه چنگ واقع. و آب و هوای آن معتدل است. و 830 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصولاتش غلات، عدس است. اهالی به کشاورزی اشتغال دارند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ یی ی)
محمد بن ابراهیم بن عبدویه بن سدوس بن علی بن عبدالله بن عبیدالله بن عبدالله بن مسعود الهذلی العبدویی، مکنی به ابوعبدالله عم ابوحازم العبدویی است. از ابوعبدالله البوشجی و احمد بن نجده و اباخلیفه القاضی و جز آنان به خراسان و عراق و حجاز و جزیره و شام و مصر درس آموخت و ابواسحاق المزکی و جز وی از او روایت کند. وی به سال 323 هجری قمری بر اثر جراحتی که برداشت درگذشت. (اللباب ج 2 ص 113)
عمر بن احمد بن ابراهیم بن عبدویه العبدویی، مکنی به ابوحازم. وی امام بود. از ابوبکر اسماعیل و جمعی دیگر حدیث آموخت و خطیب ابوبکر از وی روایت کند. به سال 417 هجری قمری به روز عید فطر درگذشت. (اللباب ج 2 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ سی ی)
نسبت است به عبدوس. (لباب الانساب ج 2 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ سی ی)
عبدالله بن العباس بن ابی یحیی بن ابی منصور بن عبدالله بن عبدوس سرخسی معروف به قاضی عبدوسی و مکنی به ابوالقاسم. وی مردی فقیه، متفنن، فاضل، اهل مناظره و حافظ مذهب بود. نزد ابوسفیان محمد بن محمد بن فضل قاضی فقه آموخت. ابونصر محمد بن محمود و جز آن از وی روایت کند. به سال 461 هجری قمری درگذشت. (اللباب ج 1 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ ری یَ)
دهی است از دهستان سرقلعۀ بخش حومه شهرستان فردوس، دارای 241 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه و زیره است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
عبدالحمید بن عبد الرحمان بن احمد العبدانی، مکنی به ابوالقاسم. خواهرزادۀ یکی از فضلاء و ائمه است که از خال خود قاضی ابوالحسن علی بن الحسن دهقان، مکنی به ابن عبدالرزاق الکشمیهنی و جز آنان روایت کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُو)
پاکاری. عمل پادو
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبدلی
تصویر عبدلی
منسوب به عبدالله (بطنی از خولان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبوسی
تصویر عبوسی
اخم و تخم بسیار ترشرویی اخمویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبائی
تصویر عبائی
سرین پوش برای چارپا
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب باب دوغ چون آبدوغ، گچ یا آهک با آب بسیار تنک و رقیق کرده آبدوغ دوغاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبادوزی
تصویر عبادوزی
وستر دوزی، گلیم بافی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
سحريٌّ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
Elfish
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
elfique
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
elficki
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
kama pepo
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
эльфийский
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
elfenhaft
دیکشنری فارسی به آلمانی
افسون شده، جادویی، افسونگر
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
پریوں جیسا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
পরী জাতীয়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
엘프 같은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
精灵的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
エルフのような
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
אלפי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
परियों जैसा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
peri
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
ельфійський
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
elfachtig
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
de elfo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
elfico
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
de elfo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از جادوئی
تصویر جادوئی
เหมือนเอลฟ์
دیکشنری فارسی به تایلندی