جدول جو
جدول جو

معنی عبدالعزیز - جستجوی لغت در جدول جو

عبدالعزیز
(پسرانه)
بنده پروردگار گرامی و باعزت
تصویری از عبدالعزیز
تصویر عبدالعزیز
فرهنگ نامهای ایرانی
عبدالعزیز
(عَ دُلْ عَ)
ابن عمر بن محمد بن نباته السعدی التمیمی، مکنی به ابونصر و ملقب به ابن نباته. رجوع به ابن نباته (ابونصر عبدالعزیز) و نیز به الاعلام زرکلی شود
ابن بحر یا جریر یا نحریربن عبدالعزیز مشهور به ابن براج. رجوع به ابن براج عبدالعزیز و نیز به روضات الجنات ج 2 ص 355 شود
ابن محمد بن ابراهیم بن جماعه الکنانی الحموی معروف به ابن جماعه. رجوع به ابن جماعه و نیز به الاعلام زرکلی شود
ابن عبدالرحمان بن فیصل بن ترکی بن عبدالله بن محمد بن مسعود. رجوع به ابن سعود عبدالعزیز بن عبدالرحمان شود
ابن ابراهیم بن بیان بن داود، مکنی به ابوالحسین معروف به ابن حاجب النعمان. رجوع به ابن حاجب النعمان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبدالعظیم
تصویر عبدالعظیم
(پسرانه)
بنده پروردگار بزرگ، نام یکی از بزرگان و نوادگان امام حسن (ع) در قرن دوم که آرامگاه وی در شهر ری است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عبدالعلی
تصویر عبدالعلی
(پسرانه)
بنده علی
فرهنگ نامهای ایرانی
(عَ دُلْ عَ)
ابن زراه الکلابی. در عصرمعاویه میزیست و مردی شجاع بود و در غزوۀ قسطنطنیه حاضر بود و در یکی از وقایع به قتل رسید. او را شعری است. ابن اثیر چند بیتی از او را نقل کرده است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عمرو بن الحجاج الزبیدی. با یزید بن مهلب به عراق رفت و از جانب او شغلها یافت. چون یزید کشته شد وی گرفتار گشت و شکنجه شد. به سال 102 هجری قمری کشته شد. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عمر بن عبدالعزیز بن مروان بن الحکم الاموی. یزید بن ولید وی را امارت مکه و مدینه داد و مروان بن محمد نیز وی را در آن شغل ابقا کرد. در حدود سال 148 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عثمان بن ابراهیم النسفی. فقیه حنفی و امام بخاری در عصر خویش بوده. از کتب اوست: المنقذ من الزلل فی مسائل الجدل کفایه. الفحول فی الاصول. الفصول فی الفتاوی. وی به سال 563 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عبدالواحد بن اسماعیل الجیلی. وی طبیب و از مردم جیلان بود. در علم فلسفه و طب و دین تبحر یافت و به دمشق سکونت جست و قضاوت بعلبک بدو محول شد. سپس به سال 638 هجری قمری قضاوت دمشق یافت و سپس وی را بگرفتند و به سال 641 هجری قمری نزدیک بعلبک به قتل رساندند از تألیفات اوست: شرح الاشارت والتنبیهات که آن را برای مظفر ایوبی نوشته است، اختصار الکلیات از قانون ابن سینا. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عبدالرحمان بن ابی عامر. وی یکی از سلاطین دولت عامریۀ اندلس است و در حدود سال 450 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْعَ)
ابن احمد بن محمد البخاری. فقیهی حنفی است. او راست: شرح اصول البزدوی. شرح المنتخب الحسامی. وی به سال 730 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَدُلْ عَ)
ابن الوزیر الجروی در روزگار مطلب بن عبدالله الخزاعی والی شرطۀ مصر بود. وی با 50هزار تن به اسکندریه رفت و آنجا را به صلح بگرفت. به سال 205 هجری قمری در نبردی که با سری بن حکم داشت سنگی از منجنیق بر او فرود آمد و درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن محمد بن عبیدالدراوردی جهنی. محدث است و گروهی بسیار از جمله سفیان از وی روایت کنند. نسبت او به دراورد قراء خراسان است. به سال 186 هجری قمری به مدینه درگذشت. (از الاعلام زرکلی). در تاریخ اسلام، عنوان محدث جایگاهی رفیع دارد. محدثان کسانی بودند که با تکیه بر حافظه قوی، دقت علمی و تقوای فردی، روایات پیامبر اسلام را از طریق زنجیره ای از راویان نقل می کردند. آنان نه تنها روایت گر، بلکه نقاد حدیث نیز بودند و با طبقه بندی راویان، به اعتبارسنجی احادیث کمک شایانی کردند. آثار بزرگ حدیثی نتیجه تلاش محدثان است.
لغت نامه دهخدا
(غِ عَ دُلْ عَ)
محلتی از محلات اصفهان که سابقاً خارج از باروی شهراصفهان بوده است. (از ترجمه محاسن اصفهان ص 51)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ عَ دِلْ عَ)
ابوجعفر ادریسی. کاتب ملک کامل سلطان مصر. صاحب کتاب انوار علو الاعلام فی الکشف عن اسرار الاهرام و عبدالقادر بغدادی متوفی بسنۀ 1094 ه. ق. آنرا تصحیح کرده. وفات ابوجعفر به سال 623 ه. ق. بوده است
ابوحفص عمر بن عبدالعزیز بن مروان بن حکم. هشتمین خلیفۀ اموی. رجوع به عمر بن عبدالعزیز شود:
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند زابن عبدالعزیز.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
ابن عبدالعزیز. (140- 204 هجری قمری) از مردم مصر بود و از مالک روایت کرد. (از فهرست ابن الندیم). و سیوطی کنیۀ وی را ابوعمرو آورده است و گوید: اشهب بن عبدالعزیز عامری فقیه دیار مصر بود وبا مالک مصاحبت داشت و پس از ابن قاسم ریاست در مصربدو رسید، شافعی گفته است: اگر در اشهب سبکسری نمیبود توان گفت که مصر فقیه تر از وی بخود ندیده است. و محمد بن عبدالله بن عبدالحکم اشهب را بر ابن قاسم برتری میداد و ابن عبدالبر گفت: فقیهی نیک نظر و نیکرای بود... برخی گفته اند نام او مسکین و لقب وی اشهب بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 134). و زرکلی نام و نسب او را چنین آورده است: ابوعمرو اشهب بن عبدالعزیز بن داود قیسی عامری جعدی. رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 120 و تهذیب التهذیب ج 1 ص 359 و وفیات الاعیان و تاریخ الخلفا ص 221 و حلل السندسیه ج 2 ص 32 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ نِ عَ دِلْ عَ)
ابوعوانه. از محدثین موصل در قرن سوم هجری. از پدر خود عبدالعزیز بن حیان روایت کرده است. نقش محدثان در انتقال دقیق سنت پیامبر اسلام، چنان حیاتی بوده که بسیاری از علوم اسلامی مانند فقه و تفسیر، بر پایه تحقیقات آنان شکل گرفته اند. محدث کسی بود که عمر خود را صرف شنیدن، حفظ کردن، مقایسه و روایت احادیث کرد و در این مسیر، سفرهای طولانی به شهرهای مختلف را به جان می خرید. کتاب هایی چون صحیح بخاری و مسلم، نتیجه تلاش نسل های متعدد از محدثان هستند.
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالعزیز بن رجب حموی. حافظ قرآن. متولد حماه (655 / 737 هجری قمری). (دررالکامنه ج 2 ص 17)
لغت نامه دهخدا
(عَدُلْ عَ)
ابن محمد بن نعمان بن حیون. وی از علماء امامیه و قاضی القضاه مصر و شام و حرمین و مغرب بود. از مردم قیروان است. به سال 394 هجری قمری قضاوت مصر یافت حاکم مصر و مغرب به سال 398 وی را عزل کرد و به سال 401 او را غیلهً بکشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُلْ رِ)
عبدالعزیز. هفدهمین از امرای بنی حفص تونس (از 796 تا 837 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن موسی بن نصیر. وی از جانب پدر امارت اندلس یافت و مدائن را فتح کرد. چون سلیمان بن عبدالملک بر پدر او موسی بن نصیر خشم گرفت و بفرمود تا عبدالعزیز را به قتل رسانند. لشکریان سلیمان عبدالعزیز را هنگامی که در محراب نمازصبحگاهان میگذارد گردن زدند و به نزد سلیمان بردند. قتل او به سال 97 هجری قمری بود. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن ابان بن محمد الاموی السعیدی. وی فقیه و از رجال حدیث و مقیم کوفه بود و در زمان خلافت مأمون عباسی قضاوت واسط را یافت. وی به سال 207 هجری قمری به بغداد درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن علی بن ابی العزالبکری التیمی القرشی البغدادی المقدسی. وی قاضی و فقیه بود. به بغداد متولد شد و به سال 795 هجری قمری به دمشق آمد. سپس مدتی در بیت المقدس سکونت جست و قضاوت آنجا بعهدۀ او محول گشت و به سال 812 به بغداد بازگشت. سه سال قضاوت آنجا را بعهده داشت سپس سفرها کرد. تولد او به سال 768 است و به سال 846 هجری قمری به دمشق درگذشت. از تألیفات اوست: عمده الناسک فی معرفه المناسک. سلک البرره فی معرفه القراآت العشره. بدیع المعانی فی علم البیان و المعانی. الصبر و التوکل. القمر المنیر فی احادیث البشیر النذیر. الخلاصه مختصر مغنی ابن قدامه. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن یحیی بن عبدالعزیز الکنانی المکی. وی فقیه و اهل مناظره و از شاگردان امام شافعی بود. در ایام خلافت مأمون به بغداد شد و میان او و بشرالمریسی مناظره ای در قرآن درگرفت. او را تصنیفاتی است از جمله کتاب الحیده. وی به سال 240 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عبدالواحد بن محمد بن موسی المغربی المکناسی. وی شیخ قراء مدینه بود نسبت او به مکناسه از بلاد مغرب است. وی به سال 951 هجری قمری به حلب و دمشق رفت سپس به مدینه سکونت جست. او راست شعری و اراجیزی و منظومه هائی در 28 علم، از جمله نظم جواهر السیوطی فی التفسیر. منهج الوصول فی اصول الدین منظومه فی البلاغه. وی به سال 964 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عبدالعزیز بن احمد بن محمد، از فقها بود. او راست: شرح اصول البزدوی و شرح المنتخب الحسامی. (از معجم المطبوعات) ، دولت. اقبال. یسار. عزت. (فرهنگ شعوری). سعادت. (ناظم الاطباء). شواهد ذیل برای کلمه بخت از تداول شعرا و نویسندگان آورده می شود اما بعضی شواهد به همه معانی کلمه ایهام دارد:
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح، پیشیارتو باد.
رودکی.
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
رودکی.
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.
خسروی.
تیزهش تا نیازماید بخت
بچنین جایگاه نگراید.
دقیقی.
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
جز این داشتم امید و جز آن داشتم الچخت
ندانستم کزدور گواژه زندم بخت.
کسائی.
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت.
فردوسی.
سر بخت بدخواه از خشم اوی
چو دینار خوار است بر چشم اوی.
فردوسی.
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین.
فردوسی.
مرا هرچه باید به بخت تو هست
ز اسپان و مردان و نیروی دست.
فردوسی.
به تخت آورم خواهران را ز بند
به بخت جهاندار شاه بلند.
فردوسی.
برآید به بخت تو این کار زود
سخنهای بهرام باید شنود.
فردوسی.
بسر آورد بخت پوده درخت
من بدین شادم و تو شادی سخت.
عنصری.
چو روز مرد شود تیره و بگردد بخت
هم او بدآمد خود بیند از بدآمد کار.
ابوحنیفه اسکافی.
بخت و دولتش آن کار براند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
نباید بد ایمن به بخت ارچه چیر
دو دولت نپاید به یکجای دیر.
اسدی.
بزرگانش گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست غم.
اسدی.
بهر شه بر از بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود.
اسدی.
هیچکس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ.
ناصرخسرو.
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه و گاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ.
ناصرخسرو.
دانش آموز بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
بختی است مرین طایفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
آن بخت ندارند که ناخواسته یابند
چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز.
سوزنی.
گفت نام تو چیست ؟ گفتا بخت
گفت جایت کجاست ؟ گفتا تخت.
نظامی.
چو شاه جوانش جوان دید بخت
جوانبخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی (گلستان).
اگر به هر سر مویت هنر دوصد باشد
هنر بکار نیاید چو بخت بد باشد.
سعدی.
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ.
سعدی.
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم.
حافظ.
ما آزموده ایم درین شهر بخت خویش
باید برون کشید ازین ورطه رخت خویش.
حافظ.
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
حافظ.
روزی من و بخت و غم و شادی باهم
کردیم سفر به ملک هستی ز عدم
چون نوسفران به نیمه ره بخت بخفت
شادی ره خود گرفت، من ماندم و غم.
یغما.
بختش یار است هرکه با یار بساخت
بر دارد کام هرکه با کار بساخت.
؟
، اختر. طالع. (برهان قاطع). طالع سعد. (فرهنگ شعوری). کوکب. ستاره. برج طالع. (ناظم الاطباء) :
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
بزرگی به کوشش بود یا به بخت
که یابد جهاندار ازو تاج و تخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
بگفتش که بر من چه آمد ز بخت
بخاک اندر آمد سر تاج و تخت.
فردوسی.
بکشتند یکسر بر آن رزمگاه
بیکبارگی تیره شد بخت شاه.
فردوسی.
که بختش پس پشت او درنشست
از این تاختن باد ماندت به دست.
فردوسی.
بستۀ خوابست بخت و خواب مرا غم
بست و بدریای انتظار برافکند.
خاقانی.
چرخ بدی میکند سزای حزن اوست
بخت چرا بر من این همه حزن آورد.
خاقانی.
دیده های بخت من بیدار بایستی کنون
تا بدیدی حال من بر حال من بگریستی.
خاقانی.
سزد گر با من او همدم نباشد
ز کس بختم نبد زو هم نباشد.
نظامی.
حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضائی حکم قضا بگردان.
حافظ.
، اتفاق.شانس. پیشانی. آثاری که در خیر یا شر برای کسی حاصل آید. (ناظم الاطباء). اتفاق و اسباب نامعلوم. (فرهنگ نظام) :
جهان شد بر آن دیوبچه سیاه
ز بخت سیامک هم از بخت شاه.
فردوسی.
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 4 بیت 53).
امیدوار باد به تخت و ملک چنان
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست.
خاقانی.
مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم
اگرجهان به چنین بخت برنمیگردد.
خاقانی.
بوده سگ رمنده و اکنون به بخت من
شیرک شده است و گرگک و از هر دو بدترک.
خاقانی.
- امثال:
خدا یک جوبخت بدهد.
هرجا که روی بخت تو با تست ای دل.
نه ما را این بخت است و نه شما را این کرم.
هیچ عروس سیاه بختی نیست که دو تا چهل روز سفیدبخت نباشد.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرود آید و یا قبله کج آید.
؟
غلام بخت باش.
بختت را عوض کن.
بخت چون وارون شود پالوده دندان بشکند.
لگد به بخت خود میزند.
هرکسی را که بخت برگردد...
، زایچۀ ولادت. (ناظم الاطباء). فره. فر ایزدی شاهان ایران و آن را بصورت بره مجسم می کرده اند:
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد باشد به دست.
فردوسی.
ولربما فات المراد و ما به
فوت ولکن ذاک بخت الطالب.
(از سندبادنامه ص 55).
رجوع به مزدیسنا و ادب پارسی ص 420 چ 2 شود.
- بابخت، دارای بخت: مرد بابخت، مرزوق. (منتهی الارب).
- بخت دندان خای، طالع ناموافق و نامساعد. (ناظم الاطباء). به معنی آثار سعادت است و عموماً درخیر و شر استعمال می شود. (انجمن آرای ناصری).
- بخت سبز، طالع خوب:
در این بستانسرا سبز است از آن بخت حنا دایم
که مشت خون خود در دست و پای یار میریزد.
صائب.
بخت سبزی ز خدا همچو حنا می خواهم
که بمالم رخ پرخون بکف پای کسی.
صائب.
- بخت نر و ماده، یعنی آن بخت که اقبال او را دوام و ثباتی نباشد. (شرفنامۀ منیری).
- بخت سپهری، بخت آسمانی. طالع آسمانی:
فرستاد نزدیک بهرام و گفت
که بخت سپهری ترا نیست جفت.
فردوسی.
- بخت گمشده، طالع از دست رفته:
تو عمر گمشدۀ من به بوسه بازآور
که بخت گمشدۀ من زمانه بازآورد.
- بخت وارون، بخت واژگون:
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از آن یک بدست.
ابوشکور.
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
- بدبخت، که بخت نامساعد دارد. بیچاره. رجوع به ترکیب بخت نامساعد شود:
میان دوکس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر نیابد.
سعدی.
بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد
یا طاق فرودآید و یا قبله کج آید.
؟
- برگشته بخت، که بخت و طالع از وی روی تابد. بدبخت. رجوع به برگشته بخت شود:
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
از او نیک بختان بگیرند پند.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
- بی بخت، که بخت ندارد. بی دولت: رجل مخاوف، مرد بی بخت و روزی. (منتهی الارب). مخروق، مرد بی بخت که مال بدستش نیاید. (منتهی الارب).
- بیداربخت، که بخت موافق دارد. که دولت یار است. با اقبال مساعد:
چو رفتند شاهان بیداربخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت.
نظامی.
پس از آفرین پیر بیداربخت
چنین گفت با صاحب تاج و تخت.
نظامی.
- پیروزبخت، که بخت مساعد و غالب دارد. که از لحاظ بخت پیروز است. خوشبخت:
شه از مهر فرزند پیروزبخت
در گنج بگشاد و بر شد به تخت.
نظامی.
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروزبخت.
نظامی.
اگرچه ز شاهان پیروزبخت
جز او کس نیامد سزاوار تخت.
نظامی.
- تنگ بخت،کم نصیب. کم بهر. کم بخت. که بخت تنگ و نامساعد دارد:
مگر تنگ بختت فراموش شد
چو دستت در آغوش آغوش شد.
سعدی.
- تیره بخت، تاریک بخت. رجوع به تیره بخت شود:
چه خوشتر بود آنکه با تیره بخت
سخن خوش بگوید خداوند تخت.
فردوسی.
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم برین نسق مردی.
سعدی.
- جوان بخت، که اقبال جوان و موافق دارد:
جوان بخت را خواند نزدیک تخت.
نظامی.
که دولت پناها جوانبخت باش
همه ساله با افسر و تخت باش.
نظامی.
جوان و جوانبخت و روشن ضمیر.
سعدی.
- خوش بخت، با بخت مساعد. رجوع به خوشبخت شود.
- دژم بخت، تیره بخت.
- سپیدبخت، خوش اقبال، خوش طالع.
- سیاه بخت، تیره بخت.
- سیه بخت، سیاه بخت.
- شوربخت، با بخت نامساعد و آشفته. رجوع به شوربخت شود:
دگر پادشاهی که از تاج و تخت
بدرویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت.
نظامی.
یکی گفت بر مردم شوربخت
ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
- شوریده بخت، با اقبال نامساعد:
چه رند پریشان شوریده بخت
چه زاهد که بر خود کند کار سخت.
سعدی.
رجوع به شوریده بخت شود.
- فرخنده بخت، با طالع فرخ. با بخت فرخ:
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
سعدی.
رجوع به فرخنده بخت شود.
- فیروزبخت، پیروزبخت. رجوع به پیروزبخت شود.
- کوربخت، بی دولت. بی طالع:
کنند این و آن خوش دگرباره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل.
سعدی.
رجوع به کوربخت شود.
- گشته بخت، برگشته بخت. رجوع به برگشته بخت شود.
- نوبخت، نودولت. با اقبال نو.
- نگون بخت، برگشته بخت:
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی (گلستان).
شبی مست شدآتشی برفروخت
نگون بخت کالیو خرمن بسوخت.
سعدی.
سوار نگون بخت بی راهرو
پیاده برد زو به رفتن گرو.
سعدی.
رجوع به نگون بخت شود.
- نگونساربخت، نگون بخت:
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بدخوی باشد نگونساربخت.
سعدی.
- نیکبخت، نیک طالع. نیک اقبال. خوشبخت:
چنان شهریاری خداوند تخت
جهاندار نیک اختر و نیک بخت.
فردوسی.
چنین گفت موبد که ای نیکبخت
گرانی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
به فیروزرایی شه نیکبخت.
نظامی.
جدا از پی خسرو نیک بخت
بساط زر افکند بالای تخت.
نظامی.
که ای نیک بخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
اتابک محمد شه نیکبخت.
سعدی.
گفتم ای خواجه گر تو بدبختی
مردم نیک بخت را چه گناه.
سعدی.
بلی چون نیک بختی گنج یابد
اگر پنهان ندارد رنج یابد.
جامی.
- وارون بخت، وارونه بخت. واژگون بخت. باژگون بخت:
چه کند زورمند وارون بخت
بازوی بخت به که بازوی سخت.
سعدی.
- هشیاربخت، بیداربخت.
، در تداول عامه، شوی. شوهر.زوج. مجازاً، در شوهر استعمال شود. (فرهنگ نظام). گاهی در زوجه هم استعمال شود: خدا سایۀ بختت را از سرت کم نکند.
- به خانه بخت رفتن، شوهر کردن.
- بخت بخت اول است، یعنی برای زن شوهر اول بهتر است. (فرهنگ نظام).
- بختی سواره، شویی که زود پیدا شود دختری را (و این در دعا گویند). (یادداشت مؤلف).
- دم بخت بودن [دختر] ، هنگام شوی کردن او رسیده بودن.
- زن دوبخته، زنی که دو شوی کرده باشد. خلاف یک بخته
لغت نامه دهخدا
(زَ)
عبدالعزیز بن محمد بن زباله. اهل مدینه و منسوب است به جدش زباله. وی احادیثی مفصل از ثقات راویان مدینه نقل کرده است ولی روایاتش مورد استناد نیست زیرا مبتنی بر تخیلات و تصورات او است. (از انساب سمعانی)
محمد مکنی به ابواحمد بن عبدالله بن زبیر است. یحیی بن معین گوید: ’او را اهل بغداد زبیر نام دادند’ بنابراین ممکن است او منسوب به منزل زباله باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
عبدالعزیز بن ستوری ابن محمد. از محدثان است. (منتهی الارب). در تمدن اسلامی، محدث فردی بود که هم حافظ حدیث و هم تحلیل گر آن محسوب می شد. وی معمولاً هزاران حدیث را با سلسله اسناد حفظ می کرد و در محافل علمی، جلسات روایت حدیث برگزار می نمود. شخصیت هایی مانند احمد بن حنبل، مالک بن انس و ابن ماجه از برجسته ترین محدثان تاریخ اسلام بودند. آثار آنان امروز منابع اصلی سنت نبوی به شمار می روند.
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عَ)
ابن عبدالله بن ابی سلمه التیمی مدنی. وی فقیه و از حفاظحدیث و مردی ثقه بود. اصل او از اصفهان است. در مدینه سکونت جست و سپس به بغداد رفت. او را تألیفاتی است. به سال 164 هجری قمری درگذشت. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ ل عَ)
ابن اسماعیل بن رزاز جزری ملقب به بدیع الزمان. او راست: کتاب الالات الروحانیه
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بُلْ عَ)
حب الزلم. رجوع به حب الزلم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عُزْ زا)
ابن قصی بن کلاب از قریش از عدنان جد جاهلی از عقبۀ هبار بن الاسود است. (از الاعلام زرکلی) (صبح الاعشی ج 1 صص 356- 357)
ابن عبدالشمس بن عبدمناف از قریش از عدنان. جد جاهلی است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ دُلْ عُزْ زا)
بطنی است از عبدمناف از قریش از عدنانیه فرزندان عبدالعزی بن عبد شمس بن عبدمناف. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
ابن عبدالعزیز ابوالسفاتج (ج سفته). بزّاز کوفی. شیخ طوسی در رجال خود او را از اصحاب صادق (ع) شمرده و ابن غضائری در رجال کنیت وی را ابویعقوب و ابوالسفاتج هر دو آورده است و گویند از ابوعبدالله روایت کند. علامه در خلاصه الاقوال و حسن بن داود در رجال خود نیز شرح احوال او آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 114)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حب العزیز
تصویر حب العزیز
سعد سلطانی
فرهنگ لغت هوشیار