ویژگی آنچه به سرعت فرامی رسد یا انجام می شود، باشتاب، شتابان مثلاً مرگ عاجل، مقابل آجل، ویژگی آنچه مربوط به زمان کنونی است، فعلی، مقابل آجل، کنایه از زمان حال
ویژگی آنچه به سرعت فرامی رسد یا انجام می شود، باشتاب، شتابان مثلاً مرگ عاجل، مقابلِ آجل، ویژگی آنچه مربوط به زمان کنونی است، فعلی، مقابلِ آجل، کنایه از زمان حال
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴) عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مِثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴) عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دواجن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دواجن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دَواجِن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دَواجِن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)
مقابل آجل و منه لاتبع العاجل بالاّجل. (اقرب الموارد). دنیا. (غیاث اللغات). این جهان. (منتهی الارب) : نعمت عاجل و آجل بتوداد از ملکان زآنکه ضایع نشود آنچه بجای تو کند. منوچهری. این مرادعاجلش حاصل کند بی اجتهاد وآن هوای آجلش حاصل کند بی انتظار. منوچهری. زیرا که نادان جز به عذاب عاجل از معاصی باز نیاید. (کلیله و دمنه). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمند است. (گلستان) ، شتاب کننده و آنچه به شتاب باشد. (غیاث اللغات). بی مهلت. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). سریع. (منتهی الارب) : زهر نزدیک خردمندان اگرچه قاتل است چون ز دست دوست میگیری شفای عاجل است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 439). ، شتاب. (منتهی الارب)
مقابل آجل و منه لاتبع العاجل بالاَّجل. (اقرب الموارد). دنیا. (غیاث اللغات). این جهان. (منتهی الارب) : نعمت عاجل و آجل بتوداد از ملکان زآنکه ضایع نشود آنچه بجای تو کند. منوچهری. این مرادعاجلش حاصل کند بی اجتهاد وآن هوای آجلش حاصل کند بی انتظار. منوچهری. زیرا که نادان جز به عذاب عاجل از معاصی باز نیاید. (کلیله و دمنه). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمند است. (گلستان) ، شتاب کننده و آنچه به شتاب باشد. (غیاث اللغات). بی مهلت. (غیاث اللغات) (منتهی الارب). سریع. (منتهی الارب) : زهر نزدیک خردمندان اگرچه قاتل است چون ز دست دوست میگیری شفای عاجل است. سعدی (کلیات چ فروغی ص 439). ، شتاب. (منتهی الارب)
تابه که در آن بریان کنند. طیجن، و هر دو معرّب است. لان ّ الطاء والجیم لایجتمعان فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج). تابۀ روغن جوشی. (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب). فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن و اصله طابق. (جمهرۀ ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابه و تاوۀ پارسی. (یادداشت مؤلف)
تابه که در آن بریان کنند. طیجن، و هر دو معرّب است. لان ّ الطاءَ والجیم لایجتمعان فی الکلام. (منتهی الارب) (آنندراج). تابۀ روغن جوشی. (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب). فمما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه: الطیجن و الطاجن ُ و اصله طابق. (جمهرۀ ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابَه و تاوۀ پارسی. (یادداشت مؤلف)
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز