جدول جو
جدول جو

معنی عاجزی - جستجوی لغت در جدول جو

عاجزی
عاجز بودن، ناتوانی، درماندگی
تصویری از عاجزی
تصویر عاجزی
فرهنگ فارسی عمید
عاجزی
(جِ)
عمل عاجز. ناتوانی. درماندگی:
نهنگی که او پیل را پی کند
ز آهوبره عاجزی کی کند.
نظامی.
و رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
عاجزی
زبونی زاری ناتوانی ناتوانی ضعیفی زبونی، خستگی درماندگی، علیلی بیماری
فرهنگ لغت هوشیار
عاجزی
فروتنی
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاجز
تصویر عاجز
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴)
عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(جِ)
سست و ناتوان. ج، عواجز و عجزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). درمانده. ج، عاجزون. (مهذب الاسماء) :
روستائی زمین چو کردشیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
و قویترین سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است. (کلیله و دمنه). مردم دو گروه اند: حازم و عاجز. (کلیله و دمنه).
عاجز باشدکه دست قوت یابد
برخیزد و دست عاجزان برتابد.
سعدی (گلستان).
، کوتاه. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
چیزی که از عاج ساخته شده باشد، (آنندراج)، چیزها که از عاج سازند، رجوع به عاج شود
لغت نامه دهخدا
پیلستکین بت پیلستکین و ماه سیمین نگار قند هار و شمسه چین (ویس و رامین) آن چه که از عاج ساخته شده عاجین
فرهنگ لغت هوشیار
پیخست پیخسته ناتوان زبون ستوه، کوتاه آن که دارای عجز است ناتوان کم زور ضعیف، درمانده خسته فرومانده، بی کفایت نالایق، کسی که عضوی از او ناقص یا از کار مانده باشد معیوب ناقص، کور نابینا جمع عجز عواجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
((جِ))
ناتوان، ضعیف، فلج، جمع عجزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
درمانده
فرهنگ واژه فارسی سره
بیچاره، بی حال، خسته، درمانده، راجل، زبون، زمین گیر، ضعیف، فرومانده، کم زور، مانده، ناتوان، هاژ، بی کفایت، نالایق، اعمی، علیل، کور، نابینا
متضاد: قادر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تواضع کننده، فروتن
دیکشنری اردو به فارسی
به طور خاضعانه، به عنوان تواضع
دیکشنری اردو به فارسی