جدول جو
جدول جو

معنی ظلمان - جستجوی لغت در جدول جو

ظلمان
(ظِ / ظُ)
جمع واژۀ ظلیم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلمان
تصویر سلمان
(پسرانه)
نام یکی از صحابه پیامبر (ص) که از اهالی فارس (شهر آباده) بوده و جهت دیدن آخرین رسول خدا به مکه مهاجرت کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غلمان
تصویر غلمان
پسران زیبارویی که در بهشت خدمتگذار زنان بهشتی خواهند بود، برای مثال مگر لشکرگه غلمان خلدند / سرادقشان زده دیبای اخضر (ناصرخسرو۱ - ۲۶۵)، پادشاها کحل چشم حور و غلمان خاک تو / صدهزاران رحمت حق بر روان پاک تو (سلمان ساوجی - ۵۱۰)، غلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلمات
تصویر ظلمات
ظلمت، در باور قدما جایی در انتهای زمین که محل چشمۀ آب حیات است، برای مثال شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات / به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات (سعدی - ۱۸۳) ، قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی (حافظ - ۹۷۴)
ظلمات ثلاث: کنایه از سه تاریکی که حضرت یونس به آن مبتلا شد مثلاً تاریکی شب، تاریکی شکم ماهی و تاریکی قعر دریا، در تصوف کدورت طبعی، هوای نفسانی و خاصیت حیوانی، کنایه از سه تاریکی که جنین در آن قرار دارد مثلاً تاریکی مشیمه، تاریکی رحم و تاریکی شکم مادر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلمان
تصویر یلمان
قسمت برندۀ تیغ، لبۀ تیغ، ضرب شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظلمانی
تصویر ظلمانی
بسیار تاریک، نوعی زمرد گران قیمت به رنگ سبز تیره
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 2000 تن. آب آن از رود خانه شلمان رود. محصول عمده آن برنج، ابریشم و نیشکر و صیفی. راه آن ماشین رو. بنگاه کشاورزی تهیۀ خرید پیله و 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
میرزا سلمان، از اهل اصفهان و بسیار خوش طبع و صحبت دوست بود. در زمان شاه مرحوم (شاه طهماسب اول) در دفتر کار میکرد در دورۀ شاه اسماعیل دوم بوزارت رسید و در زمان شاه سلطان محمد وزیراعظم، بلکه امیر اکرم شد. طبعی توانا داشت و دیوانی به اتمام رسانیده است. (مجمع الخواص صص 41- 42)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لِمْ ما)
بسیار از نان و جز آن. (منتهی الارب) ، هر چیز زیاد و نیکویی بسیار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان یاتری بخش گرمسار شهرستان دماوند. دارای 229 تن سکنه است. آب آن از حبله رود. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن، انار و انجیر می باشد. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. مزرعۀ حسن آباد و امامزاده گوشه جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگ بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ضرب شمشیر. (ناظم الاطباء). خواباندن تیغ. (آنندراج) :
سینۀ ماهی و پشت گاو درهم داشت راه
تیغ را تا دست اوایما به یلمان کرده بود.
ملاوحشی (از آنندراج).
ز گرد سپاهم فلک در نقاب
ز یلمان تیغم یلان در حساب.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
دهی از دهستان جی است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کْلِ / کِ لِ)
نام چهارده تن پاپ کاتولیک های جهان بشرح زیر:
کلمان اول (سن...) از 91 تا 100 میلادی
’ دوم از 1046 تا 1047 میلادی
’ سوم از 1187 تا 1191 میلادی
’ چهارم (گیفولک) از 1265 تا 1268 میلادی
’ پنجم (برتران دوگو) از 1305 تا 1314 میلادی
’ ششم از 1342 تا 1352 میلادی
’ هفتم (ژول دومدیسی) از 1523 تا 1534 میلادی
’ هشتم از 1592 تا 1605 میلادی
’ نهم از 1667 تا 1669 میلادی
’ دهم از 1670 تا 1676 میلادی
’ یازدهم از 1700 تا 1721 میلادی
’ دوازدهم از 1730 تا 1740 میلادی
’ سیزدهم از 1758 تا 1769 میلادی
’ چهاردهم از 1769تا1774 میلادی
(از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
عضو یکی از جمعیت های مردانۀ نصارا و قاتل هانری سوم (1589 میلادی) که به دست نگهبانان او کشته شد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
جمع واژۀ غلام. (منتهی الارب). جمع غلام است و غلام بر امرد اطلاق میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج). گاهی به معنی مفرد آید. (از آنندراج) :
هرکه قربان تو غلمان نشود آدم نیست
صدقت میشوم ای مثل تو در عالم نیست.
میرنجات (از آنندراج).
، خدمتکاران بهشتی به صورت امرد. (ناظم الاطباء). مخلوقی در بهشت به صورت امردان که در خدمت اهل جنت خواهند بود، اگر چه غلمان جمع است ولی فارسیان به معنی مفرد استعمال کنند، چنانکه حور که جمع حوراء است مفرد استعمال میشود. (از غیاث اللغات) (آنندراج) :
مگر لشکرگه غلمان خلدند
سرادقشان زده دیبای اخضر.
ناصرخسرو.
همه اندیشهای بد ترا دیوند در دوزخ
همه تدبیرهای نیک حورانندبا غلمان.
ناصرخسرو.
اول کسی که در آفاق گریست ابلیس بود، حوران و غلمان و ولدان بر گرد وی برآمدند. (قصص الانبیاء ص 19). گفت: یا رسول اﷲ رضوان با اهل بهشت آمده اند و حله ها آورده اند، و ولدان و غلمان صف درصف زده. (قصص الانبیاء ص 245).
بگذر از نفس بهیمی تا نباشد تنت را
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن.
سنایی.
ایوانش جنت را بدل جام از کفش کوثر عمل
اصوات غلمان زین غزل ابیات غرا داشته.
خاقانی.
ور چنین حوردر بهشت آید
همه خادم شوند و غلمانش.
سعدی (طیبات).
خدم مجلس بهشت آسایش تحیر عقول غلمان دارالسرور. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو چهارم از مجلد سوم ص 322).
آنجا که ساعد تو برآید زآستین
غلمان رود ز دست و گزد حور پشت دست.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زلم و زلماً و زلماناً. رجوع به زلم شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ظُ لُ / ظُ لَ)
جمع واژۀ ظلمت، قسمتی از زمین به شمال که به عقیدۀ قدما بدانجا دائماً شب باشد و آب حیوان بدانجاست و به زمین آن گوهرها پراکنده است و اسکندر و خضر به طلب آب حیات بدانجا شدند و خضر آب زندگی بخورد و زندۀ جاوید ماند: هر گوهر که ذوالقرنین قلم او از ظلمات دوات بیرون کشید درّی بود در واسطۀ قلادۀ روزگار. (ترجمه تاریخ یمینی).
شنیده ای که سکندر برفت تا ظلمات
به چند محنت و خورد آنکه خورد آب حیات.
سعدی (گلستان).
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی.
حافظ.
بنا بر نوشته های مورخین یونانی و پس از تصحیح آن موافق اطلاعات جغرافیائی کنونی، ظاهراً داستان به ظلمات رفتن اسکندر چنین است که وی از سیستان به طرف گودزره و رخّج رفته، بعد به طرف شمال افغانستان، که در همسایگی باختر بوده، متوجه گشته و از کوههای مملکت گذشته، تا به باختر درآید. در موقع صعود به کوهها، قشون اسکندر به برف و یخ بسیار برخورده و عده کثیری از سپاهیانش تلف شدند. تاریکی هم از مه بوده که مانع میشده سپاهیان یکدیگر را ببینند. احتمال قوی میرود که سرداران اسکندر برای جلب توجه مردمان قدری هم در توصیف این راه و عبور از کوهها مبالغه کرده اند و این اغراقگوئی در کتب مورخین قرون بعد انعکاس یافته و سرچشمۀ روایات راجع به رفتن اسکندر پسر فیلیپ به قطب و ظلمات گردیده است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1690 شود، ظلمات بحر در بیت ذیل خاقانی کنایه از شب است:
صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری
کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری.
خاقانی.
و تحقیق فوق ازآنندراج است
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت در 5 هزارگزی شمال رشت و هزارگزی خاور راه پیربازار. جلگه و معتدل مرطوب است. سکنۀ آن 420 تن شیعه اند که به گیلکی وفارسی سخن میگویند. آب آن از صیقلان رود تأمین میشودو محصول آن برنج و صیفی کاری و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
آلمانی، آلمانی، (دمشقی)، نام مملکتی به اروپای مرکزی، حدّ شمالی آن دریای شمال و شبه جزیره دانمارک و دریای بالتیک و حدّ شرقی، لهستان و حد جنوبی، کشورهای چکسلواکی و مجارستان و ایتالیا و سویس و حدّ غربی، هلند و بلژیک و لوگزامبورک وفرانسه میباشد، وسعت سابق آن 472034 کیلومتر مربع با 66میلیون سکنه بوده است ولی از 1935 میلادی ببعد به تدریج بر وسعت خاک خود افزوده و ناحیۀ سار و کشور اطریش و قسمتی از چکسلواکی و قسمتی از لهستان را تصرف کرده است و مساحت کنونی آن به 583280 کیلومتر مربع و جمعیّت آن به 74میلیون میرسد، کرسی آن شهر برلین (برلن) دارای 4250000 سکنه است و یکی از بزرگترین شهرهای صنعتی و سیاسی و علمی و تجارتی آلمان بشمار میرود، کشور آلمان تا سال 1871 میلادی از کشورهای کوچکی که هر یک صاحب استقلال بودند تشکیل میشد ولی در این سال ویلهلم اوّل بدستیاری صدراعظم خود بیسمارک موفق گردید دولت های مزبور را متّحد ساخته و امپراطوری بزرگ آلمان را تأسیس کند، حکومت آلمان تا پایان جنگ 1914 میلادی مشروطۀ متّحده بود ولی پس از جنگ (1918) حکومت مشروطۀ آن به جمهوری مرکّب از 16 دولت تبدیل شد
لغت نامه دهخدا
(ظُ)
تار. تاری. تاریک. مظلم. مظلمه. تیره:
همه درذات انسان هست حاصل
گلش ظلمانی و نورانیش دل.
ناصرخسرو.
صبح جهان افروز... کلۀ ظلمانی از پیش برداشت. (کلیله و دمنه). آن روز جوانان لشکر چالش میکردند تا بساط ظلمانی شب گسترده شد. (ترجمه تاریخ یمینی). اگر آفتاب وار چراغی در خانه ظلمانی محنتم داری چون آفتاب به مشعله داری درگهت بازایستم. (ترجمه تاریخ یمینی) ، اجود انواع زمرّد است و آن مشبعالخضره است. (بیرونی). ظلمانی زمردی است که برخلاف صیقلی بود و خفت وزن و سرعت انکسار و شدت نعومت و عدم مصابرت بر نار از جملۀ صفات و علامات آن است. (جواهرنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غلمان
تصویر غلمان
جمع غلام، مکیازان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلماء
تصویر ظلماء
تاریکی ظلمت، نیک تاریک لیله ظلماء. تاریکی، نیک تاریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظلمات
تصویر ظلمات
جمع ظلمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المان
تصویر المان
فرانسوی گهر کیا (عنصر)
فرهنگ لغت هوشیار
تاریک تار تیره، بهترین نوع زمرد و آن سبز سیر است و خفت وزن و سرعت انکسار و شدت نمومت و عدم مصابرت بر آتش از صفات اوست. در پیوند با ظلم است برابر با تاریک شدن ظلمانی ظلمانی تار آزاغ تارون دخش بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش مکن بر دل ما چنین روز دخش (فردوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یلمان
تصویر یلمان
((یَ))
لبه تیغ، ضرب شمشیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غلمان
تصویر غلمان
((غِ لْ))
جمع غلام، پسران خوب روی بهشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظلماء
تصویر ظلماء
((ظَ))
تاریکی، ظلمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظلمات
تصویر ظلمات
((ظُ لَ یا لُ))
جمع ظلمت، تاریکی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظلمانی
تصویر ظلمانی
((ظُ))
تیره، تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظلمات
تصویر ظلمات
تاریکی، گمراهی
فرهنگ واژه فارسی سره
تار، تاریک، تیره، سیاه، قیرگون، مظلم
متضاد: روشن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غلامان
متضاد: حوران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تاریکی ها، تیرگی ها
متضاد: روشنایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد