ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اسپرغم، اسفرغم، شاه سپرغم، سپرهم، اسپرغم، ضومران، اسفرم، شاه پرم، شاه سپرم، سپرم، شاسپرم، نازبو، سپرغم، شاه اسپرم، اسپرم، ونجنک
رِیحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، شاه اِسپَرغَم، اِسفَرغَم، شاهِ سپَرَغم، سِپَرهَم، اِسپَرغَم، ضَومُران، اِسفَرَم، شاه پَرَم، شاهِ سپَرَم، سِپَرَم، شاسپَرَم، نازبو، سِپَرغَم، شاه اِسپَرَم، اِسپَرَم، وَنجنَک
شهرستان سیرجان یکی از شهرستانهای استان هشتم کشور است، این شهرستان در باختر استان هشتم واقع شده و محدود است: از طرف شمال به شهرستان رفسنجان، از خاور به شهرستان بم، از جنوب به شهرستان بندرعباس و از باختر به شهرستان شیراز، شهرستان سیرجان طبق تقسیمات کشور از سه بخش بنام بخش مرکزی، بخش بافت، و بخش مشیز تشکیل شده است، حدود از شمال به شهرستان رفسنجان، از خاور به بخش بافت و از جنوب به بخش سعادت آباد، از باختر به بخش نیریز، از نظر طبیعی بر دو قسم است: الف - جلگه ب - کوهستانی، سازمان اداری بخش مرکزی از 8 بخش تشکیل شده است: 1- دهستان بلورد 6 آبادی و 2918 تن سکنه دارد 2- دهستان محمدآباد 14 آبادی و 1288 تن سکنه دارد 3- دهستان پاریز 51 آبادی و 11795 تن سکنه دارد 4- دهستان قهستان 17 آبادی و 3549 تن سکنه دارد 5- دهستان ابراهیم آباد 28 آبادی و 1633 تن سکنه دارد 6- دهستان زیدآباد 23 آبادی و 6884 تن سکنه دارد 7- دهستان سعدآباد 31 آبادی و 16068 تن سکنه دارد 8- دهستان کوه پنچ 48 آبادی و 3954 تن سکنه دارد، مرکز بخش شهر کوچک سعیدآباد است، این بخش از 272 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن 45089 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، رجوع به نزههالقلوب صص 140- 188، معجم البلدان و جغرافیای سیاسی و طبیعی کیهان شود
شهرستان سیرجان یکی از شهرستانهای استان هشتم کشور است، این شهرستان در باختر استان هشتم واقع شده و محدود است: از طرف شمال به شهرستان رفسنجان، از خاور به شهرستان بم، از جنوب به شهرستان بندرعباس و از باختر به شهرستان شیراز، شهرستان سیرجان طبق تقسیمات کشور از سه بخش بنام بخش مرکزی، بخش بافت، و بخش مشیز تشکیل شده است، حدود از شمال به شهرستان رفسنجان، از خاور به بخش بافت و از جنوب به بخش سعادت آباد، از باختر به بخش نیریز، از نظر طبیعی بر دو قسم است: الف - جلگه ب - کوهستانی، سازمان اداری بخش مرکزی از 8 بخش تشکیل شده است: 1- دهستان بلورد 6 آبادی و 2918 تن سکنه دارد 2- دهستان محمدآباد 14 آبادی و 1288 تن سکنه دارد 3- دهستان پاریز 51 آبادی و 11795 تن سکنه دارد 4- دهستان قهستان 17 آبادی و 3549 تن سکنه دارد 5- دهستان ابراهیم آباد 28 آبادی و 1633 تن سکنه دارد 6- دهستان زیدآباد 23 آبادی و 6884 تن سکنه دارد 7- دهستان سعدآباد 31 آبادی و 16068 تن سکنه دارد 8- دهستان کوه پنچ 48 آبادی و 3954 تن سکنه دارد، مرکز بخش شهر کوچک سعیدآباد است، این بخش از 272 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن 45089 تن است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)، رجوع به نزههالقلوب صص 140- 188، معجم البلدان و جغرافیای سیاسی و طبیعی کیهان شود
مافروخی در کتاب محاسن اصفهان در دو مورد این اسم را ایراد کرده، یکی در مورد ذکر قصور معروف اصفهان که گوید: و قصر صخربن سدوس بطیران، (چ طهران ص 56)، دیگر درمورد ذکر جوامع اصفهان که گوید: و الجامعان الکبیر العتیق البدیع الانیق بنی اصله القدیم عرب قریه طیران و هم التیم، (محاسن اصفهان مافروخی چ طهران ص 84)، و شاید ’طیرا’ که یاقوت حموی از قراء اصفهان شمرده با طیران هر دو یک موضع باشد و معلوم نیست ضبط کدام یک از این دو لفظ اصح است، و نیز رجوع به طهران شود
مافروخی در کتاب محاسن اصفهان در دو مورد این اسم را ایراد کرده، یکی در مورد ذکر قصور معروف اصفهان که گوید: و قصر صخربن سدوس بطیران، (چ طهران ص 56)، دیگر درمورد ذکر جوامع اصفهان که گوید: و الجامعان الکبیر العتیق البدیع الانیق بنی اصله القدیم عرب قریه طیران و هم التیم، (محاسن اصفهان مافروخی چ طهران ص 84)، و شاید ’طیرا’ که یاقوت حموی از قراء اصفهان شمرده با طیران هر دو یک موضع باشد و معلوم نیست ضبط کدام یک از این دو لفظ اصح است، و نیز رجوع به طهران شود
صورتی از طمرجان، یا طحوان، یا طیم جان، یا طمیرخان که دیهی است از حوالی مرغزار آورد (معروف به کوشک زرد) از مرغزارهای فارس. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 134)
صورتی از طمرجان، یا طحوان، یا طیم جان، یا طمیرخان که دیهی است از حوالی مرغزار آورد (معروف به کوشک زرد) از مرغزارهای فارس. (نزهه القلوب چ لیدن ج 3 ص 134)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور و در دوازده هزارگزی جنوب نیشابور واقع است و 144 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زیبد است که در بخش جویمند حومه شهرستان گناباد واقع است و 171 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور و در دوازده هزارگزی جنوب نیشابور واقع است و 144 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی از دهستان زیبد است که در بخش جویمند حومه شهرستان گناباد واقع است و 171 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد در 2هزارگزی باختر مهریز. کوهستانی و معتدل با 2676 تن سکنه. آب آن از قنات، چشمه و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی نساجی و کرباس بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از دهستان میانکوه بخش مهریز شهرستان یزد در 2هزارگزی باختر مهریز. کوهستانی و معتدل با 2676 تن سکنه. آب آن از قنات، چشمه و رود خانه محلی. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی نساجی و کرباس بافی است. راه فرعی و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
ضومران. ضومیران. (ابن البیطار). ضمیران. ریحان دشتی. نوعی از ریحان. نوعی است از ریحان دشتی. (منتخب اللغات). ریحان فارسی. (منتهی الارب). گیاهی است که شاه اسپرغم گویند. شاهسفرم. (مفاتیح). شاه اسپرغم، یعنی بوستان افروز. (دهار). شاهسپرم. شاسپرم. (مهذب الاسماء). شاهسفرم است و بادروج را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). تفلیسی. گل بستان افروز. نازبو. (غیاث). حبق الماء. پودنۀ لب جوی. پودنۀ جویباری. (ابن البیطار). پونه. فودنج النهری. کازیمیرسکی گوید: معنی این کلمه درست معین نیست، گیاهی است خوشبوی از جنس شاهسپرم. در عرب شاهسپرم را ضمیران گویند. ارجانی گوید که شاهسپرم گرم و خشک است در یک درجه و تخم او اسهال صفرایی را تسکین دهد، و طریق علاج او آن است که تخم او را بریان کنند و با آب سرد بکار برند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: آن را ضمیران نیز گویند و شاه اسفرم شیرازی خوانند، آن سبز بود نه چون کریانی (؟). صاحب جامع گوید فودنج جویی است و سهو کرده است، طبیعت وی گرم و خشک بود در دوم، و گویند سرد بود، محرورمزاج را نافع بود خاصه چون گلاب بر وی زنند، و بر جائی که سوخته باشد ضماد کنند نافعبود و قلاع را نافع بود. (اختیارات بدیعی). ضمیران. قیل انه الفوتنج. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : بستد (زمستان) عمامه های خزسبز ضیمران بشکست حقه های زر و درّ میوه دار. منوچهری. از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره از نارون پیاده و از ناروان سوار. منوچهری. بوستان افروز پیش ضیمران چون نزاری پیش روی فربهی. منوچهری. نه با رنگ او بایدت رنگ گل نه با بوی او نرگس و ضیمران. منوچهری. ز بان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی. منوچهری. مخایل سروری بکودکی زو بتافت چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران. مسعودسعد. شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش ببوستان دلم رسته ضیمران سخن. سوزنی. موی او گشته ز آفات جهان چون نسترن روی او گشته ز احداث زمان چون ضیمران. وطواط. گر سنگ پذیرد آب جودش زآتش زنه ضیمران ببینم. خاقانی. گرچه در غربت ز بی آبان شکسته خاطرم زآتش خاطر به آبان ضیمران آورده ام. خاقانی. جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن کارواح قدس جز طرف آن چمن نیند. خاقانی. گوئیا من نیم من آنکه بدم خار را ضیمران همی یابم. عطار. جز همان میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران. مولوی. تو که گرد زعفرانی، زعفران باش و آمیزش مکن با ضیمران. مولوی
ضومران. ضومیران. (ابن البیطار). ضمیران. ریحان دشتی. نوعی از ریحان. نوعی است از ریحان دشتی. (منتخب اللغات). ریحان فارسی. (منتهی الارب). گیاهی است که شاه اسپرغم گویند. شاهسفرم. (مفاتیح). شاه اسپرغم، یعنی بوستان افروز. (دهار). شاهسپرم. شاسپرم. (مهذب الاسماء). شاهسفرم است و بادروج را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه). تفلیسی. گل بستان افروز. نازبو. (غیاث). حبق الماء. پودنۀ لب جوی. پودنۀ جویباری. (ابن البیطار). پونه. فودنج النهری. کازیمیرسکی گوید: معنی این کلمه درست معین نیست، گیاهی است خوشبوی از جنس شاهسپرم. در عرب شاهسپرم را ضمیران گویند. ارجانی گوید که شاهسپرم گرم و خشک است در یک درجه و تخم او اسهال صفرایی را تسکین دهد، و طریق علاج او آن است که تخم او را بریان کنند و با آب سرد بکار برند. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). صاحب اختیارات بدیعی گوید: آن را ضمیران نیز گویند و شاه اسفرم شیرازی خوانند، آن سبز بود نه چون کریانی (؟). صاحب جامع گوید فودنج جویی است و سهو کرده است، طبیعت وی گرم و خشک بود در دوم، و گویند سرد بود، محرورمزاج را نافع بود خاصه چون گلاب بر وی زنند، و بر جائی که سوخته باشد ضماد کنند نافعبود و قلاع را نافع بود. (اختیارات بدیعی). ضمیران. قیل انه الفوتنج. (تذکرۀ ضریر انطاکی) : بستد (زمستان) عمامه های خزسبز ضیمران بشکست حقه های زر و درّ میوه دار. منوچهری. از ارغوان کمر کنم از ضیمران زره از نارون پیاده و از ناروان سوار. منوچهری. بوستان افروز پیش ضیمران چون نزاری پیش روی فربهی. منوچهری. نه با رنگ او بایدت رنگ گل نه با بوی او نرگس و ضیمران. منوچهری. ز بان و ارغوان و اقحوان و ضیمران نو جهان گشته ست از خوشی بسان لات و العزی. منوچهری. مخایل سروری بکودکی زو بتافت چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران. مسعودسعد. شود بنعت سر زلف ضیمران صفتش ببوستان دلم رُسته ضیمران سخن. سوزنی. موی او گشته ز آفات جهان چون نسترن روی او گشته ز احداث زمان چون ضیمران. وطواط. گر سنگ پذیرد آب جودش زآتش زنه ضیمران ببینم. خاقانی. گرچه در غربت ز بی آبان شکسته خاطرم زآتش خاطر به آبان ضیمران آورده ام. خاقانی. جائی است ضیمران ضمیر مرا چمن کَارواح قدس جز طرف آن چمن نیند. خاقانی. گوئیا من نیم من آنکه بدم خار را ضیمران همی یابم. عطار. جز همان میلی که دارد سوی آن خاصه در وقت بهار و ضیمران. مولوی. تو که گرد زعفرانی، زعفران باش و آمیزش مکن با ضیمران. مولوی
محمد... از فاضلان تبریز بوده و شرحی بر ارشادالهادی تفتازانی بنام توضیح الارشاد نوشته است. نسخه ای از آن در کتاب خانه آستان قدس رضوی موجود و تاریخ کتابت آن 929 ه. ق. است. (از دانشمندان آذربایجان ص 52) (از کشف الظنون، ذیل ارشادالهادی)
محمد... از فاضلان تبریز بوده و شرحی بر ارشادالهادی تفتازانی بنام توضیح الارشاد نوشته است. نسخه ای از آن در کتاب خانه آستان قدس رضوی موجود و تاریخ کتابت آن 929 هَ. ق. است. (از دانشمندان آذربایجان ص 52) (از کشف الظنون، ذیل ارشادالهادی)
دهی از دهستان بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد، واقع در ده هزارگزی خاور قیر و ساحل باختری رود خانه قره آغاج. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 395 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و باغبانی و راه آنجا مالرو است. این ده را نفرقون نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی از دهستان بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد، واقع در ده هزارگزی خاور قیر و ساحل باختری رود خانه قره آغاج. جلگه، گرمسیر و مالاریائی. دارای 395 تن سکنه. آب آن از رود خانه قره آغاج. محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و باغبانی و راه آنجا مالرو است. این ده را نفرقون نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
پریدن. (منتهی الارب). پرواز کردن، شتافتن. (زوزنی). پرش. پرواز. طیران (بسکون یاء نیز آمده، مگر اصل اول است). (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج) : این کبوتر که نیارد زبر کعبه پرید طیرانش نه ببالا که بپهنا بینند. خاقانی. طیران مرغ دیدی تو ز پای بند غفلت بدرآی تا ببینی طیران آدمیت. (گلستان). چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). از گلیم خویش نگذارد برون پا مرد عشق دل کند هرچند طیران در فضای خود بود. ملا قاسم مشهدی. با والد ماجدم بسی سال کردی طیران به یک پر و بال. درویش واله هروی (در مدح میر حسن اوبهی). ، دراز گردیدن چیزی. (آنندراج)
پریدن. (منتهی الارب). پرواز کردن، شتافتن. (زوزنی). پرش. پرواز. طیران (بسکون یاء نیز آمده، مگر اصل اول است). (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج) : این کبوتر که نیارد زبر کعبه پرید طیرانش نه ببالا که بپهنا بینند. خاقانی. طیران مرغ دیدی تو ز پای بند غفلت بدرآی تا ببینی طیران آدمیت. (گلستان). چهارم خوش آوازی که بحنجرۀ داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. (گلستان). از گلیم خویش نگذارد برون پا مرد عشق دل کند هرچند طیران در فضای خود بود. ملا قاسم مشهدی. با والد ماجدم بسی سال کردی طیران به یک پر و بال. درویش واله هروی (در مدح میر حسن اوبهی). ، دراز گردیدن چیزی. (آنندراج)
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن
رمق، جانی خسته و فرسوده و به لب رسیده: زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی، خاقانی، آن نیم جان که با من بگذاشت دست هجرت در پای تو فشاندم کردی قبول یا نی، خاقانی، نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست که به صد جان دل جانان نتوان آزردن، سعدی، گرم است با جمالت بازار خوب رویان بگذر که نیم جانی بهر نثار دارم، سعدی، گر همه کامم برآید نیم نانی خورده گیر ور جهان بر من سرآید نیم جانی گو مباش، سعدی، نیم جانی که هست پیش کشم تا به دست من این قدر باشد، ؟ (از العراضه)، نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است، ؟ ، جانداری که هنوز قدری از جان وی باقی باشد، (ناظم الاطباء)، نیم بسمل، که هنوز رمقی در بدن دارد، نیم کشته، زجرکش شده: مسیح فاتحه خوان است نیم جان ترا رواست دادن جان ذبح ناتوان ترا، طاهر وحید (از آنندراج)، ، کنایه از عاشق، (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به معنی قبلی شود، کنایه از سخت بی رمق و ناتوان: ما هزاران مرد شیر الب ارسلان با دو سه عریان سست نیم جان، مولوی، - نیم جان شدن، از هول و ترس مانند مرده افتادن، (ناظم الاطباء)، در شرف مرگ واقع شدن، جان به لب آمدن، زجرکش شدن، نصف العمر شدن، - نیم جان کردن، زجرکش کردن، کنایه از سخت به تنگ آوردن و زجر دادن