سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
سفیدی و روشنایی صبح، در علم زیست شناسی سفیده، سِفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سِپیداب، سِپتاک، سَپیتاک، باروق، سِپیداج، اِسفیداج
اصلش تپیدن است، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج) ، تلواسه کردن. اضطراب. اضطراب داشتن. مضطرب گشتن. بی آرامی کردن. تبعرض. لعلعه. هیع. ترجرج. رجراج. لیعان. (منتهی الارب) : کنون که نام گنه میبری دلم بطپد چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال. آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 116). تا سحر هر شب چنان چون میطپم جوزۀ زنده طپد بر بابزن. آغاجی. یکایک به برف اندرون ماندند ندانم بدانجای چون ماندند زمانی طپیدند در زیر برف... بر آن کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگه آرمید. فردوسی. به مجلس اندر تا ایستاده ای، دل من همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه. فرخی. من شعر بیش گویم، تا شاه را خوش آید الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بیقراری. منوچهری. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167). مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید. ناصرخسرو. حایض او، من شده به گرمابه ماهی او، من طپیده در تابه. سنائی. کرده ست مرا زمانه در تاب امشب حیران شده می طپم چو سیماب امشب. سیدحسن غزنوی. مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت: بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم، و بجهت شما نان پدید کنم. (تاریخ طبرستان). نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند. محتشم. ، از جای جهیدن. (صحاح الفرس) ، دست و پا زدن. پر و بال زدن: و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی، کافر بیفتادی و همی طپیدی، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی. (ترجمه طبری بلعمی). تن کشته با مرده یکسان شود طپد یک زمان پس تن آسان شود. فردوسی. بچنگ و بمنقار چندی طپید چو نیرو بشد زآن سپس آرمید. فردوسی. رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید... نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید. منوچهری. چو ماهی بسینه درون جان تو چنان می ز بهر رهایش طپد. ناصرخسرو. ماهی از دریا چو در صحرا فتد میطپد تا باز در دریا فتد. (از اختیارات شیخعلی همدانی از کتب عطار). در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده. عطار. ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی. عطار. تشنگان لبت ای چشمۀ حیوان مردند چند چون ماهی بر خشک توانند طپید. سعدی. مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف). - برطپیدن، و دل برطپیدن، اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. پریشانی: چو آگاهی کشتن او رسید به بر در دلش درزمان برطپید. فردوسی. چو اغریرث پرهنر آن بدید دل اندر بر او همی برطپید. فردوسی. سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید. فردوسی. چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید ز غم سست گشت و دلش برطپید. فردوسی. نرنجم ز خصمان اگر برطپند کزین آتش پارسی در تبند. (بوستان). - درطپیدن، در خود طپیدن. جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد: حسودی که یک جو خیانت ندید ز کارش چو گندم به خود درطپید. سعدی (بوستان). - طپیدن دل یا دل طپیدن، ضربان قلب خفق و خفقان. (منتهی الارب) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وجیف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال. آغاجی. همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد. ناصرخسرو. شبی پای عمرش فروشد بگل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. چنانم ز افعال و اعمال بد که از هول دل دربرم می طپد. نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 47). رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد. حافظ. - طپیدن کشته، سهف. طپیدن کشته در خون. شحط. شحوط. (منتهی الارب). - طپیدن مرغ، پر و بال زدن چنانکه در قفس، یا پس از بسمل شدن در خون
اصلش تپیدن است، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج) ، تلواسه کردن. اضطراب. اضطراب داشتن. مضطرب گشتن. بی آرامی کردن. تبعرض. لعلعه. هیع. ترجرج. رجراج. لیعان. (منتهی الارب) : کنون که نام گنه میبری دلم بطپد چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال. آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 116). تا سحر هر شب چنان چون میطپم جوزۀ زنده طپد بر بابزن. آغاجی. یکایک به برف اندرون ماندند ندانم بدانجای چون ماندند زمانی طپیدند در زیر برف... بر آن کوه خارا زمانی طپید پس از کین و آوردگه آرمید. فردوسی. به مجلس اندر تا ایستاده ای، دل من همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه. فرخی. من شعر بیش گویم، تا شاه را خوش آید الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی نهمار ناصبوری نهمار بیقراری. منوچهری. شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167). مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید. ناصرخسرو. حایض او، من شده به گرمابه ماهی او، من طپیده در تابه. سنائی. کرده ست مرا زمانه در تاب امشب حیران شده می طپم چو سیماب امشب. سیدحسن غزنوی. مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت: بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم، و بجهت شما نان پدید کنم. (تاریخ طبرستان). نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند. محتشم. ، از جای جهیدن. (صحاح الفرس) ، دست و پا زدن. پر و بال زدن: و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی، کافر بیفتادی و همی طپیدی، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی. (ترجمه طبری بلعمی). تن کشته با مرده یکسان شود طپد یک زمان پس تن آسان شود. فردوسی. بچنگ و بمنقار چندی طپید چو نیرو بشد زآن سپس آرمید. فردوسی. رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید... نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید. منوچهری. چو ماهی بسینه درون جان تو چنان می ز بهر رهایش طپد. ناصرخسرو. ماهی از دریا چو در صحرا فتد میطپد تا باز در دریا فتد. (از اختیارات شیخعلی همدانی از کتب عطار). در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده. عطار. ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی. عطار. تشنگان لبت ای چشمۀ حیوان مردند چند چون ماهی بر خشک توانند طپید. سعدی. مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف). - برطپیدن، و دل برطپیدن، اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. پریشانی: چو آگاهی کشتن او رسید به بر در دلش درزمان برطپید. فردوسی. چو اغریرث پرهنر آن بدید دل اندر بر او همی برطپید. فردوسی. سخن چون به گوش سپهبد رسید ز شادی دل اندر برش برطپید. فردوسی. چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید ز غم سُست گشت و دلش برطپید. فردوسی. نرنجم ز خصمان اگر برطپند کزین آتش پارسی در تبند. (بوستان). - درطپیدن، در خود طپیدن. جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد: حسودی که یک جو خیانت ندید ز کارش چو گندم به خود درطپید. سعدی (بوستان). - طپیدن دل یا دل طپیدن، ضربان قلب خفق و خفقان. (منتهی الارب) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وجیف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال. آغاجی. همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد. ناصرخسرو. شبی پای عمرش فروشد بگل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. چنانم ز افعال و اعمال بد که از هول دل دربرم می طپد. نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 47). رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد. حافظ. - طپیدن کشته، سهف. طپیدن کشته در خون. شحط. شحوط. (منتهی الارب). - طپیدن مرغ، پر و بال زدن چنانکه در قفس، یا پس از بسمل شدن در خون
مرکّب از: سپید + ه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غمنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
مُرَکَّب اَز: سپید + َه، پسوند صفت ساز، در پهلوی ’سپتک’. گلی است. ’خسرو کواتان بند 87’ (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، گیاهی است شبیه نی بوریا. (یادداشت مؤلف) ، پهنای روشنی صبح صادق. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : چنین تا سپیده بر آمد ز جای تبیره بر آمد ز پرده سرای. فردوسی. سپیده چو از جای خود بر دمید میان شب و تیره اندرخمید. فردوسی. چو آهیخت بر چنگ شب روز تیغ ستاره گرفت از سپیده گریغ. اسدی. سپیده چو برزد سر از باختر سیاهی بخاور فرو برد سر. نظامی. خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپید شد پیدا. خاقانی. - سپیدۀ بام، سپیدۀ صبح: درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره شب سپیدۀ بام. فرخی. بدین طرب همه شب دوش تا سپیدۀ بام همی ز کوس غریو آمد و ز بوق شغب. فرخی. - سپیدۀ تخم مرغ (خایه) ، سپیده که در تخم مرغ بود: دو خایه کرد و بلغده شد و هم اندروقت شکست و ریخت هم آنجا سپیده و زرده. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 85)، مصون از آفات دهر بوقلمون چون زردۀ خایه در سپیده. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54)، - سپیدۀ صادق، دم صبح: صدر جهان جهان همه تاریک شب شده است از بهر ما سپیدۀ صادق همی دمی. رودکی. - سپیدۀ صبح، کنایه از سپیدی که پیش از طلوع آفتاب پدیدار شود. (آنندراج) : آنگاه سرخی برود و آن سپیدی بر پهنا بماند که برای سپیدۀ صبح است. (التفهیم ص 67 و 68)، چون شاه جهان بر اوبرآمد گویی خورشید شد از سپیدۀ صبح بلند. ابوطالب کلیم (از آنندراج)، ، سفیدآبی که زنان بر روی مالند و آن اقسام می باشد. بهترین آن آن است که شاخ گوزن را بسوزانند تا سفید شود و بکوبند و بپزند و ماست خمیر کنند و خشک سازند. بعد از آن بسایند و بر روی مالند. (برهان) (آنندراج) : اسفیداج، سفیدآب، سپیدۀ زنان. (زمخشری)، غُمْنه، غالیه و روی شویه که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب)، اسفیداج، سپیده. معرب آن است و آن خاکستر قلعی است. و اسرب اذاشدد علیه الحریق صار اسرنجاً ملطف جلاء. (منتهی الارب) : گفتم که سپیده کرده ای بهر کسی رنجید نگار از این و بگریست بسی گفتا که ز شام زلف خود بیزارم گر بر رخ من سپیده دم زد نفسی. تاج الدین عمر بن مسعود. و زنگی شب سپیده در چهره مالید. (سندبادنامه ص 88)، عجوزۀ سیاه که سپیده بر رو مالیده و خود را نوجوان و نغز مینماید. (کتاب المعارف بهاء ولد)، و روی را بسپیده و غازۀ نیاز بیارای. (کتاب المعارف)، از پی مشاطگیت هر سحر آید فلک کحل و سپیده بدست آینه در آستین. سلمان ساوجی
شکار شکار رانده، پاره کم پهنا از زمین، پاره دراز از پرند، پارچه نمدار که بدان تنور را پاک کنند، تاختن شکار رادن شده، رانده، کاروان شتر، چوبی که بر دوک و قمار نهند و تراشند مانند رنده
شکار شکار رانده، پاره کم پهنا از زمین، پاره دراز از پرند، پارچه نمدار که بدان تنور را پاک کنند، تاختن شکار رادن شده، رانده، کاروان شتر، چوبی که بر دوک و قمار نهند و تراشند مانند رنده