شناخ و آن مشکهای دم کرده با هم بسته مانند سطح ساخته که به وی از آن گذرند و اسباب خود را برند. (منتهی الارب). مشکی چند که باد در آن دمند و با یکدیگر استوار ببندند چنانکه بصورت سطح هموار شود و برآن سوار شوند و از آب بگذرند. (منتخب اللغات) ، عسس. گاو نری که بر گرد گاو دیگر در خرمن کوبی حرکت کند. (اقرب الموارد) ، پلیدی. ومنه الحدیث: لایصلین احدکم و هو یدافع الطوف و البول. (منتهی الارب). غایط. (منتخب اللغات). حدث مردم. (مهذب الاسماء) ، قلد. (اقرب الموارد)
شناخ و آن مشکهای دم کرده با هم بسته مانند سطح ساخته که به وی از آن گذرند و اسباب خود را برند. (منتهی الارب). مشکی چند که باد در آن دمند و با یکدیگر استوار ببندند چنانکه بصورت سطح هموار شود و برآن سوار شوند و از آب بگذرند. (منتخب اللغات) ، عسس. گاو نری که بر گرد گاو دیگر در خرمن کوبی حرکت کند. (اقرب الموارد) ، پلیدی. ومنه الحدیث: لایصلین احدکم و هو یدافع الطوف و البول. (منتهی الارب). غایط. (منتخب اللغات). حدث مردم. (مهذب الاسماء) ، قِلْد. (اقرب الموارد)
طواف. طوفان. تطواف. (منتهی الارب). مطاف. تجلس. گشت. شوط. دور گردیدن. گرد گردیدن. گرد برآمدن. (تاج المصادر). گرد ورآمدن. (زوزنی). گرداگرد چیزی گردیدن. مطلق سیر و گشت. (غیاث) (آنندراج). گرد و پیرامون کعبه گشتن. (منتهی الارب). گرد چیزی گشتن. (منتخب اللغات) : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد و هزاهزی در عراق افتاده است. (تاریخ بیهقی ص 367). طوف کردم گرد کوی او برای روی او ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت. سوزنی. عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده اند. خاقانی. پس از میقات حج ّ و طوف کعبه حجار سعی و لبیک و مصلی. خاقانی. هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. به وقت حاجت پیرامن آن طواف کرده و تضرع و زاری نموده... (ترجمه تاریخ یمینی ص 415) ، بقضا حاجت شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). رفتن بیرون برای قضای حاجت. (منتخب اللغات). غائط کردن. ریستن. به حاجت گاه شدن. پلیدی انداختن، دور کردن برزنان و آن کنایه از آرمیدن باشد. (منتهی الارب) ، آمدن خیال در خواب
طواف. طوفان. تطواف. (منتهی الارب). مطاف. تجلس. گشت. شوط. دور گردیدن. گرد گردیدن. گرد برآمدن. (تاج المصادر). گرد ورآمدن. (زوزنی). گرداگرد چیزی گردیدن. مطلق سیر و گشت. (غیاث) (آنندراج). گرد و پیرامون کعبه گشتن. (منتهی الارب). گرد چیزی گشتن. (منتخب اللغات) : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد و هزاهزی در عراق افتاده است. (تاریخ بیهقی ص 367). طوف کردم گرد کوی او برای روی او ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت. سوزنی. عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده اند. خاقانی. پس از میقات حج ّ و طوف کعبه حجار سعی و لبیک و مصلی. خاقانی. هست به پیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. به وقت حاجت پیرامن آن طواف کرده و تضرع و زاری نموده... (ترجمه تاریخ یمینی ص 415) ، بقضا حاجت شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). رفتن بیرون برای قضای حاجت. (منتخب اللغات). غائط کردن. ریستن. به حاجت گاه شدن. پلیدی انداختن، دور کردن برزنان و آن کنایه از آرمیدن باشد. (منتهی الارب) ، آمدن خیال در خواب
پیرا گردی، گشت، کلک چوب و نی که بر هم بندند و مشکی چند بر باد کرده بر آن نهند و بر آن نشسته از آب بگذرند، دیواره، شبگرد پارسی است توف زن پیر و شکسته دور چیزی گشتن گرداگرد گردیدن، طواف گشت
پیرا گردی، گشت، کلک چوب و نی که بر هم بندند و مشکی چند بر باد کرده بر آن نهند و بر آن نشسته از آب بگذرند، دیواره، شبگرد پارسی است توف زن پیر و شکسته دور چیزی گشتن گرداگرد گردیدن، طواف گشت
صادقی گوید: مولانا طوفی، از اهل تبریز است، چون شاعری نداشت به سراجی اشتغال میورزید. گویند اکنون در آن ولایت ارباب نظم مسلمش دارند. در واقع شخصی صاحب سلیقه و افتاده است. در شهر لاهیجان به وی برخوردم، اوقاتش را بکیمیاگری میگذرانید و در آن فن رساله ای هم نوشته بود ولی نمی فهمید. بعنوان آزمایش از من پرسید: ’حجری چند کلس دارد؟’ گفتم تو حجر را بیان کن تا بگویم چند کلس دارد و معلوم شد که معنی حجر را نمیداند. شخصی بسیار ساده لوح است. بهرحال اشعار خوبی دارد و این ابیات از آن جمله است: محبت یاد گیر ای بیمروت از خیال خود که نگذارد مرا دور از تو یک ساعت بحال خود به دست عجز جرأت کرده میکوبم در صلحی که درشرم ابد دارد مرا فکر محال خود جوان باید که عاشق دوست درددل شنو باشد نه بدخوئی که با او عرض نتوان کرد حال خود. تیر تغافل تو بجان خورده میروم دانسته باش کز تو دل آزرده میروم بدخوی التفاتم و عادت پذیر لطف تاب تغافل تو نیاورده میروم. ببین چه بیگنهم کز پی تلافی جور به آشتی است هوس خوی تیزجنگ تو را. در تب غم از عرق شستیم داغ خویش را آب دادیم آتشین گلهای باغ خویش را. بمحشر مایۀ رشک دگر باشد رقیبان را که خواهند از تو ایشان داد و من خاموش بنشینم. از حرف تهمتی که تو آزرده خاطری طوفی خبر ندارد از آنها بجان تو. بازم شکاف سینه ز تیغ نگاه کیست روز دلم سیاه ز چشم سیاه کیست دل در وفا و عهد تو بستن گناه من بیگانگی و عهد شکستن گناه کیست از راه عهد پای وفا چون کشید یار چشم امیدواری طوفی براه کیست. گریه بیش از همه برکشته و عشق تو کنند گربدانند که بسمل شدۀ خنجر کیست. ترا محبت من گرم کرده میدانم که اختلاط تو با من به اختیار تو نیست تو از کجا و محبت کجا و مهر کجا بمن گذار که کار من است کار تو نیست. شود هر گلبنی رشک نهال وادی ایمن گر از خاکسترم گردی صبا بر گلشن افشاند. (از مجمع الخواص تألیف صادقی کتابدار ص 170 و 171)
صادقی گوید: مولانا طوفی، از اهل تبریز است، چون شاعری نداشت به سراجی اشتغال میورزید. گویند اکنون در آن ولایت ارباب نظم مسلمش دارند. در واقع شخصی صاحب سلیقه و افتاده است. در شهر لاهیجان به وی برخوردم، اوقاتش را بکیمیاگری میگذرانید و در آن فن رساله ای هم نوشته بود ولی نمی فهمید. بعنوان آزمایش از من پرسید: ’حجری چند کلس دارد؟’ گفتم تو حجر را بیان کن تا بگویم چند کلس دارد و معلوم شد که معنی حجر را نمیداند. شخصی بسیار ساده لوح است. بهرحال اشعار خوبی دارد و این ابیات از آن جمله است: محبت یاد گیر ای بیمروت از خیال خود که نگذارد مرا دور از تو یک ساعت بحال خود به دست عجز جرأت کرده میکوبم در صلحی که درشرم ابد دارد مرا فکر محال خود جوان باید که عاشق دوست درددل شنو باشد نه بدخوئی که با او عرض نتوان کرد حال خود. تیر تغافل تو بجان خورده میروم دانسته باش کز تو دل آزرده میروم بدخوی التفاتم و عادت پذیر لطف تاب تغافل تو نیاورده میروم. ببین چه بیگنهم کز پی تلافی جور به آشتی است هوس خوی تیزجنگ تو را. در تب غم از عرق شستیم داغ خویش را آب دادیم آتشین گلهای باغ خویش را. بمحشر مایۀ رشک دگر باشد رقیبان را که خواهند از تو ایشان داد و من خاموش بنشینم. از حرف تهمتی که تو آزرده خاطری طوفی خبر ندارد از آنها بجان تو. بازم شکاف سینه ز تیغ نگاه کیست روز دلم سیاه ز چشم سیاه کیست دل در وفا و عهد تو بستن گناه من بیگانگی و عهد شکستن گناه کیست از راه عهد پای وفا چون کشید یار چشم امیدواری طوفی براه کیست. گریه بیش از همه برکشته و عشق تو کنند گربدانند که بسمل شدۀ خنجر کیست. ترا محبت من گرم کرده میدانم که اختلاط تو با من به اختیار تو نیست تو از کجا و محبت کجا و مهر کجا بمن گذار که کار من است کار تو نیست. شود هر گلبنی رشک نهال وادی ایمن گر از خاکسترم گردی صبا بر گلشن افشاند. (از مجمع الخواص تألیف صادقی کتابدار ص 170 و 171)
شتر ماده ای که بر پوست شتربچۀ پر از کاه مهربانی کند و بر آن شیر دوشند، مصیده ای که چوب کج داشته باشد، تیر قمار که مایل باشد بر همه تیرها و فائزالمرام برآید، و یا تیر بی فایده و بی نقصان، و یا تیر که قمار بار بار رد کنند یا مره بعد اخری اندازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چادر. ج، عطف. (منتهی الارب)
شتر ماده ای که بر پوست شتربچۀ پر از کاه مهربانی کند و بر آن شیر دوشند، مصیده ای که چوب کج داشته باشد، تیر قمار که مایل باشد بر همه تیرها و فائزالمرام برآید، و یا تیر بی فایده و بی نقصان، و یا تیر که قمار بار بار رد کنند یا مره بعد اخری اندازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چادر. ج، عُطف. (منتهی الارب)