جدول جو
جدول جو

معنی طوف - جستجوی لغت در جدول جو

طوف
طواف، دور کعبه گشتن، گرد چیزی گشتن، پیرامون چیزی گشتن، دور زدن
تصویری از طوف
تصویر طوف
فرهنگ فارسی عمید
طوف
اخذه بطوف رقبته وبطاف رقبته، و قد مر فی الصاد فی لغه الصوف، (منتهی الارب)، زن گندۀ پیر، (اوبهی)، زنی را گویند که بغایت پیر و کهنه شده باشد، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طوف
(طَ)
شناخ و آن مشکهای دم کرده با هم بسته مانند سطح ساخته که به وی از آن گذرند و اسباب خود را برند. (منتهی الارب). مشکی چند که باد در آن دمند و با یکدیگر استوار ببندند چنانکه بصورت سطح هموار شود و برآن سوار شوند و از آب بگذرند. (منتخب اللغات) ، عسس. گاو نری که بر گرد گاو دیگر در خرمن کوبی حرکت کند. (اقرب الموارد) ، پلیدی. ومنه الحدیث: لایصلین احدکم و هو یدافع الطوف و البول. (منتهی الارب). غایط. (منتخب اللغات). حدث مردم. (مهذب الاسماء) ، قلد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
طوف
(حَ ظَ)
طواف. طوفان. تطواف. (منتهی الارب). مطاف. تجلس. گشت. شوط. دور گردیدن. گرد گردیدن. گرد برآمدن. (تاج المصادر). گرد ورآمدن. (زوزنی). گرداگرد چیزی گردیدن. مطلق سیر و گشت. (غیاث) (آنندراج). گرد و پیرامون کعبه گشتن. (منتهی الارب). گرد چیزی گشتن. (منتخب اللغات) : و تاش بدان عزم است که حالی طوفی کند تا حشمتی افتد و هزاهزی در عراق افتاده است. (تاریخ بیهقی ص 367).
طوف کردم گرد کوی او برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت.
سوزنی.
عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج
رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده اند.
خاقانی.
پس از میقات حج ّ و طوف کعبه
حجار سعی و لبیک و مصلی.
خاقانی.
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب.
خاقانی.
به وقت حاجت پیرامن آن طواف کرده و تضرع و زاری نموده... (ترجمه تاریخ یمینی ص 415) ، بقضا حاجت شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). رفتن بیرون برای قضای حاجت. (منتخب اللغات). غائط کردن. ریستن. به حاجت گاه شدن. پلیدی انداختن، دور کردن برزنان و آن کنایه از آرمیدن باشد. (منتهی الارب) ، آمدن خیال در خواب
لغت نامه دهخدا
طوف
پیرا گردی، گشت، کلک چوب و نی که بر هم بندند و مشکی چند بر باد کرده بر آن نهند و بر آن نشسته از آب بگذرند، دیواره، شبگرد پارسی است توف زن پیر و شکسته دور چیزی گشتن گرداگرد گردیدن، طواف گشت
فرهنگ لغت هوشیار
طوف
((طُ))
گرد چیزی گشتن، گردش، گشت
تصویری از طوف
تصویر طوف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طوس
تصویر طوس
(پسرانه)
فرزند نوذر پادشاه پیشدادی ملقب به زرینه کفش، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طوش
تصویر طوش
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، بنا به بعضی از نسخه های شاهنامه، نام یکی از چهار پسر اسفندیار، فرزندگشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربان، مشفق، نیکوکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تطوف
تصویر تطوف
طواف کردن، گرد چیزی گردیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
میل کردن به سوی چیزی، مهربانی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
جهت دور و دراز. (از اقرب الموارد). رجوع به شطون شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
عطف است در تمام معانی. (از اقرب الموارد). رجوع به عطف شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
صادقی گوید: مولانا طوفی، از اهل تبریز است، چون شاعری نداشت به سراجی اشتغال میورزید. گویند اکنون در آن ولایت ارباب نظم مسلمش دارند. در واقع شخصی صاحب سلیقه و افتاده است. در شهر لاهیجان به وی برخوردم، اوقاتش را بکیمیاگری میگذرانید و در آن فن رساله ای هم نوشته بود ولی نمی فهمید. بعنوان آزمایش از من پرسید: ’حجری چند کلس دارد؟’ گفتم تو حجر را بیان کن تا بگویم چند کلس دارد و معلوم شد که معنی حجر را نمیداند. شخصی بسیار ساده لوح است. بهرحال اشعار خوبی دارد و این ابیات از آن جمله است:
محبت یاد گیر ای بیمروت از خیال خود
که نگذارد مرا دور از تو یک ساعت بحال خود
به دست عجز جرأت کرده میکوبم در صلحی
که درشرم ابد دارد مرا فکر محال خود
جوان باید که عاشق دوست درددل شنو باشد
نه بدخوئی که با او عرض نتوان کرد حال خود.
تیر تغافل تو بجان خورده میروم
دانسته باش کز تو دل آزرده میروم
بدخوی التفاتم و عادت پذیر لطف
تاب تغافل تو نیاورده میروم.
ببین چه بیگنهم کز پی تلافی جور
به آشتی است هوس خوی تیزجنگ تو را.
در تب غم از عرق شستیم داغ خویش را
آب دادیم آتشین گلهای باغ خویش را.
بمحشر مایۀ رشک دگر باشد رقیبان را
که خواهند از تو ایشان داد و من خاموش بنشینم.
از حرف تهمتی که تو آزرده خاطری
طوفی خبر ندارد از آنها بجان تو.
بازم شکاف سینه ز تیغ نگاه کیست
روز دلم سیاه ز چشم سیاه کیست
دل در وفا و عهد تو بستن گناه من
بیگانگی و عهد شکستن گناه کیست
از راه عهد پای وفا چون کشید یار
چشم امیدواری طوفی براه کیست.
گریه بیش از همه برکشته و عشق تو کنند
گربدانند که بسمل شدۀ خنجر کیست.
ترا محبت من گرم کرده میدانم
که اختلاط تو با من به اختیار تو نیست
تو از کجا و محبت کجا و مهر کجا
بمن گذار که کار من است کار تو نیست.
شود هر گلبنی رشک نهال وادی ایمن
گر از خاکسترم گردی صبا بر گلشن افشاند.
(از مجمع الخواص تألیف صادقی کتابدار ص 170 و 171)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَزْ زُ)
شطف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شطف شود
لغت نامه دهخدا
(بَءْوْ)
گرد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). گردیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
شتر ماده ای که بر پوست شتربچۀ پر از کاه مهربانی کند و بر آن شیر دوشند، مصیده ای که چوب کج داشته باشد، تیر قمار که مایل باشد بر همه تیرها و فائزالمرام برآید، و یا تیر بی فایده و بی نقصان، و یا تیر که قمار بار بار رد کنند یا مره بعد اخری اندازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، چادر. ج، عطف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جوف
تصویر جوف
زمین پست و هموار فراخی، سعه، وسعت فراخی، سعه، وسعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توف
تصویر توف
غوغا و فریاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوف
تصویر اوف
فرانسوی تخم ادات تفجع (بهنگام درد و رنج گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوف
تصویر خوف
ترسیدن، بیمناک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوف
تصویر بوف
جغد
فرهنگ لغت هوشیار
زود به زودی با امید زیستن یونانی دانایی نوعی ماهی است ماهی سوف. سپیدک. سوفار (1)، هر ظرفی که از گل پخته باشند مانند سبو و تغار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روف
تصویر روف
آرمیدن، بخشودن، مهربانی بزرقطونا اسفرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تطوف
تصویر تطوف
گردنگشت گردگری چرخ زدن طواف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
مهربانی، عاطف، مشفق، مهربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوف
تصویر شوف
ماله کشاورزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عطوف
تصویر عطوف
((عَ))
مهربان، مشفق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تطوف
تصویر تطوف
((تَ طَ وُّ))
طواف کردن، چرخ زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طوس
تصویر طوس
توس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طور
تصویر طور
سان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طرف
تصویر طرف
سوی، سو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوف
تصویر خوف
ترس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طول
تصویر طول
درازا، درازنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طیف
تصویر طیف
بیناب
فرهنگ واژه فارسی سره