جدول جو
جدول جو

معنی طوعا - جستجوی لغت در جدول جو

طوعا
بارغبت، بامیل، رغبت آمیز
متضاد: کرهاً، متنکر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طوعااوکرها
تصویر طوعااوکرها
خواهی نخواهی، خواه ناخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوع
تصویر طوع
اطاعت کردن، فرمان بردن، فرمان برداری، کنایه از فرمانبردار، مطیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وعا
تصویر وعا
خنور، آوند، ظرف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طولا
تصویر طولا
درازتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
بالطبع، طبیعتاً
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
جمع واژۀ مقطوعه. رجوع به مقطوعه شود، جأت الخیل مقطوعات، آمدند سواران شتابان از پی یگدیگر. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
نام دیهی از استرآبادرستاق. (مازندران و استرآباد رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(طُوْ وَ)
جمع واژۀ طائع. (منتهی الارب). رجوع به طائع شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
فرمان برداری. فرمان برداری کردن. (زوزنی) (تاج المصادر) (منتهی الارب). فرمان بردن. (منتخب اللغات). فرمان کردن. (دهار). منقاد شدن. (منتهی الارب). اطاعت. فرمانبری. اختیار: بالطوع و الرغبه. مقابل کره. دلخواه:
هنوز پیشرو روسیان بطوع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
فلک چو دید قرار جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع کرد اقرار.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 279).
خطی داده اند بطوع و رغبت که سیصدهزار دینار بخزانۀ معمور خدمت کنند. (تاریخ بیهقی). یک یک ضیاع را نام بر او (حسنک) خواندند اقرار کرد به فروختن آن به طوع و رغبت. (تاریخ بیهقی ص 182). خطی داده اند (حصیری و پسرش) بطوع و رغبت. (تاریخ بیهقی ص 167). گفت آنچه نسخت کرده شده است خواستنی است از آمل تنها اگر بطوع پذیرفتند فبها و نعم. (تاریخ بیهقی ص 469). اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند. (تاریخ بیهقی ص 685). یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد. (تاریخ بیهقی ص 689).
چرا ورا کت او کرد این بلند ایوان
به طوع و رغبت ای هوشیارنپرستی.
ناصرخسرو.
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی.
مسعودسعد.
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
بجان و تن ندهد حاسد تو را زنهار.
مسعودسعد.
وآن کس که راه خدمت و طوع تو نسپرد
جان و تنش به تیر بلا پی سپر شود.
مسعودسعد.
زهی جهان هنر کز جهان هنرمندان
همی کنند بطوع آستان تو بالین.
سوزنی.
بعضی از فیلان ایشان به دست آوردند و بعضی بطوع با رابط سلطان می آمدند و ایشان را خدای آور نام نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 418).
این چهل روزش بده مهلت بطوع
تا سکالد مکرها او نوع نوع.
مولوی.
نیست تخصیص خدا کس را بکار
مانع طوع و مراد و اختیار.
مولوی.
،
{{صفت}} فرمانبردار: هو طوع ٌ لک، او مطیع و فرمانبردار توست. (منتهی الارب).
- طوعاً ام کرهاً، خواه و ناخواه. قدری خوش و قدری ناخوش. ترجمه خواه و ناخواه. (آنندراج) : حکم سما را چه توان کرد که طوعاً او کرهاً واقع و مجری... (ترجمه تاریخ یمینی ص 456). وزیر این سخن بشنید طوعاً و کرهاً بپسندید. (گلستان).
- طوع الجناب، اسپ فرمانبردار. (مهذب الاسماء). سلس القیاد.
- طوع العنان، اسپ نرم عنان. (منتخب اللغات). اسپ نرم و رام. (منتهی الارب) : و جمعی را به خلع و عزل او دعوت کردند و همه را سمح القیاد و طوع العنان یافتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 204).
، فراخ علف شدن چراگاه. (منتهی الارب). فراخ شدن علف در چراگاه. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
طوبی، درختی در بهشت، رجوع به طوبا شود:
پشت این مشت مقلد کی شدی خم از رکوع
گرنه در جنت امید سایۀ طوباستی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از طوع
تصویر طوع
فرمانبرداری، اطاعت، منقاد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعا
تصویر وعا
آوند (ظروف واوانی باشد و به عربی وعا گویند) ظرف آوند: (و وعای ضمیرش از این اندیشه ممتلی شده)، آوند رگ، جمع اوعیه اوعا. یا وعا لنفاوی. سپید رگ، ظرف آوند: (و وعای ضمیرش از این اندیشه ممتلی شده)، آوند رگ، جمع اوعیه اوعا. یا وعا لنفاوی. سپید رگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوعا کرها
تصویر طوعا کرها
بمیل یا با جبار خواه و ناخواه خواهی نخواهی. یا طوعا اوکرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوعا
تصویر نوعا
بیشتر اوقات، بطور معمول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلعا
تصویر طلعا
هراش (قی استفراغ)
فرهنگ لغت هوشیار
به درازا از درازی از طول بدرازا مقابل عرضا: آن دیار روم و از جانب دیگر تا مصر طولا و عرضا بضبط ما آراسته گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
به سرشت طبیعه بالطبع بطبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوعا ام کرها
تصویر طوعا ام کرها
خوش و ناخوش خواه و ناخواه خواهی نخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوعا وکرها
تصویر طوعا وکرها
خوش و ناخوش خواه و ناخواه خواهی نخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوع
تصویر طوع
((طُ))
فرمان بردن، فرمانبرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
به خودی خود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوعا
تصویر نوعا
بیشتر، هماره
فرهنگ واژه فارسی سره
رگ، آوند، ظرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطاعت، پیروی، فرمانبری، فرمانبرداری، رغبت، میل
متضاد: کره
فرهنگ واژه مترادف متضاد