جدول جو
جدول جو

معنی طوبار - جستجوی لغت در جدول جو

طوبار
(طَ)
از شاگردان مورولو اسپانیائی که در قرن 17 میلادی میزیسته و در نقاشی از طبیعت تقلید میکرده است. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 313 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طومار
تصویر طومار
مکتوب یا نامۀ بلند، دفتر، صحیفه، نامه، تومار، طامور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوبار
تصویر اوبار
اوباردن، پسوند متصل به واژه به معنای اوبارنده مثلاً جگراوبار، جهان اوبار
فرهنگ فارسی عمید
قسمی خط عربی از نوع ثقال، (ابن الندیم)، نامه، (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، نامۀ دراز، (تفلیسی)، ج، طوامیر، دفتر، (منتهی الارب)، صحیفه، (منتخب اللغات)، کاغذ نوشته، و امروز نوشته های لوله کرده را گویند، لولۀ کاغذ، لولۀ کاغذی و امثال آن که درنوردیده باشند، این کلمه یونانی است و آن را در مصر از پاپیروس می کرده اند و عرض آن بیش از بدستی و درازا گاه تا سی ذراع بوده است: ثم صاحت فی الدار یا جواری دواه وقرطاساً، و شمرت عن صاعدین کأنهما طومارا فضه، ثم حملت القلم و کبت، (المحاسن و الاضداد جاحظ ص 207)،
اگرچه اندر وقتی زمانه را دیدم
که باز کرد نیارم ز بیم طی طومار،
ابوحنیفۀ اسکافی،
آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک زطومار خویش،
ناصرخسرو،
صد سالت اگر ز مکر او گویم
خوانده نشود خطی ز طوماری،
ناصرخسرو،
مر خرد را بعلم یاری ده
که خرد علم را خریدار است،
نیک و بد زو بدان پدید آید
که خرد چون سپید طومار است،
ناصرخسرو،
طومار ندامت است طلع من
حرفی است هر آتشی ز طومارم،
مسعودسعد،
گرچه صد بار بازگردد یار
سوی او بازگرد چون طومار،
سنائی،
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
در هم افتادند چون پیلان مست،
مولوی،
آسمانها مثل طوماری پیچیده خواهند شد، (کتاب اشعیا 34:4)، به اصطلاح ارباب دفاتر از عالم برات و مانند آن بود که درازی داشته باشد، طوامیر جمع، و اطلاق آن بر نامه و کتاب و دفتر مجاز است، (آنندراج)، و رجوع به طامور شود،
- طومار تصرف، کاغذی که رعایا و عمله و فعله محال جاگیر تصرف عمال را در آن نوشته میدهند تا به دست آویز آن زر منصرف را از آنها فهمیده بگیرند، و از همین عالم است طومار واصلات، (آنندراج)،
- مثل طومار در هم پیچیدن، منهزم کردن،
- یک طومار، سخت دراز،
- یک طومار گفتن،بسیار گفتن
لغت نامه دهخدا
(طَ)
حد و نهایت چیزی. مساوی آن چیز، طوار الدار و طوار الدار، درازی و فراخی سرای. (منتهی الارب). فراخی و درازی خانه. (منتخب اللغات) ، گرداگرد سرای. (مهذب الاسماء) ، مادینه از جوارح طیور (در بازیاری)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
حد هر چیزی، مقدار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طوبی، درختی در بهشت، رجوع به طوبا شود:
پشت این مشت مقلد کی شدی خم از رکوع
گرنه در جنت امید سایۀ طوباستی،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بنات طبار، بلاها و سختیها. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُبْبا)
درختی است مانا به درخت انجیر. (منتهی الارب) (آنندراج). صنفی از انجیر بزرگ سرخ است. (اختیارات بدیعی). قسمی انجیر بزرگ سرخ فام. نوعی از انجیرسرخ بزرگ. (فهرست مخزن الادویه). در برهان آمده است:طبار نوعی از انجیر است و آن سرخ و بزرگ میباشد
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو)
نوبر. درختی که سال اول است که بر آورده. (یادداشت مؤلف). درختی که برای نخستین بار به میوه نشسته و میوه آورده است. برنما
لغت نامه دهخدا
ابن یافث بن نوح، کسی که بسرزمین اسپانیا درآمد و بدین مناسبت آنجا اندلس نام یافت، (الحلل السندسیه ج 1 ص 33 از نفح الطیب)
لغت نامه دهخدا
میش نر را طوبال نامند، (فهرست مخزن الادویه)، و لایقال للکبش طوبال، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماهی (قزوینی نوعی از طوبار آورده است)، (دزی ج 2 ص 66)
لغت نامه دهخدا
حصنی است از اعمال حمص یا حماه، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طِمْ)
طنبور. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (المعرب). سازی است معروف، معرب دنبره، یعنی دنب بره جهت شباهت آن به دم بره. (منتخب اللغات). دریج. (السامی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار).
- ذوات الاوبار، کرک وران مقابل ذوات الاصواف پشم وران. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح صوفیه) اقطاب و بزرگان، چهار نفر مرد هستند که منزلهای آنان بر چهار منزل یعنی ارکان عالم است که مشرق و مغرب و شمال و جنوب باشد و با هریک از آنان مقام آن جهت میباشد. (از تعریفات). در مغرب عبدالحلیم است و درمشرق عبدالحی، در شمال عبدالمجید و در جنوب عبدالقادر که محافظت جملۀ عالم و معمورۀ دنیا از برکت ایشان است. (غیاث اللغات) (آنندراج). برابر اخبار، اوتاد چهارتن از اولیاء هستند که همیشه در عالم برقرارندو اگر یکی از آنان بمیرد دیگری بجای او آید:
بدیشان گرفته ست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه.
نظامی.
اوتاد در اصطلاح متصوفه گروهی از اولیأاﷲ هستند که از حیث رتبه از اقطاب فروتر و از دیگر رتب برترند. رجوع به وتد در همین لغت نامه شود.
- اوتاد اربعه، در اصطلاح منجمین عبارتند از: طالع، غارب، وتدالسماء، وتدالارض. خانه اول و چهارم و هفتم و دهم زایجه را گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- اوتاد زائله یا زائل الوتد، در اصطلاح نجوم خانه های سوم و ششم و نهم ویازدهم باشند.
- اوتاد زمام، نزد اهل جفر عبارت است از حرف اول و چهارم و هفتم و دهم و اگرحروف زمام زیاده از دوازده باشد دو حرف در میان بگذارند و حرف سوم بگیرند و همچنین تا آخر حروف زمام. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اوتاد طالع، بدانکه نزد منجمین اوتاد طالع مولود چهار است. اول برج طالع که خانه اول است و آن تعلق دارد به تن و جان و عمر و زندگانی مولود. دوم خانه چهارم و آن تعلق دارد بمعاش و روزی و ملک و مقام و پدر. سوم خانه هفتم و آن تعلق داردبه تزویج و زوجه و مراد و مقصود. چهارم خانه دهم وآن تعلق دارد بحکومت و شغل و عمل و دولت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- اوتاد قائمه، در اصطلاح احکامی آن است که در بیوت زوائج در بیت رابع و عاشر تخلف نباشد مثلاً اگر عقرب در خانه اول است دلو در خانه چهارم و اسد در خانه دهم باشد. در اینصورت اوتاد را قائمه گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اوتاد مایله، در اصطلاح احکامی خانه های دوم و پنجم و یازدهم بیوت مائله الوتد باشند و آنها را اوتاد مایله نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- حروف اوتاد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و رجوع به وتد در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چیزی بگلو فروبرنده و بلعکننده را گویند، جمع واژۀ وتر. (المنجد) (آنندراج). به معنی چیزهای طاق. (آنندراج) (غیاث اللغات). در برابر شفع
لغت نامه دهخدا
بضم همزه ناله و زاری، (از برهان) (هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
حمل هر چیزی که برای خوردن باشد، توشه و راحله که از جایی بجایی نقل کنند، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از خوربار یا خواربار باشد
لغت نامه دهخدا
مناسب و غیرمناسب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است که به بحرخزر میریزد و محل صید ماهی میباشد
لغت نامه دهخدا
(وِ)
نوعی از درخت ترش که در تباله روید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، وباره. جمع واژۀ وبر و آن جانورکی است. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از طبار
تصویر طبار
بلاها و سختیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوار
تصویر طوار
اندازه، برابر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تنبور تنبور، جمع طنابیر یا طنبور ترکی. یکی از آلات زهی و آن سازی بود که کاسه و سطح آن کوچکتر از کاسه و سطح طنبور شروانیان بود یا طنبور شروانی. یکی از آلات زهی که به سطح آن بلند و بر روی دو وتر می بستند و بر ساعد آن پرده ها قرار می گرفت. یا طنبور میزانی. طنبور بغدادی دراز گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، صحیفه، لوله کاغذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، نوشته دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوبار
تصویر اوبار
اوبارنده. اوباشتن. اباریدن، بلع کننده، بلعنده
فرهنگ فارسی معین
دفتر، صحیفه، عریضه، کتاب، تومار، مکتوب، منشور، نامه، نوشته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رود رودخانه
فرهنگ گویش مازندرانی